سالهایی که بدون آزادی گذشت
Friday, July 30, 2004
ميدانم که نميداني...



*   چه آرامش غريبي..مدتها بود همچين حسي و نداشتم, شايدم نوعي احساس رضايت دروني..شايد به دربدري,انتظار و بيقراري عادت کرده بودم, شايد هم به رسم کولي هاي صحرا ايمان آوردم,  ديگه نميشد چاره اي نبود,وقتي پيچک ما از ريشه پوسيده بود ديگه به درمان و شروع دوباره چه حاجت... وقتي به رسم عاشق کشي ايمان آورديم به عشق بازي دمه صبح چه نياز...وقتي جام ساقي تهي شد به مستي نيمه شب و راستي ايام چه لزوم... ميدانم که نميداني که چرا جام تهي شد و راستي شکست..ميدانم که نميداني چرا صداي بي صدايي ديگر در آن ثانيه ها به گوش  نرسيد..ميدانم که نميداني آن نگاه آشنا چطور ويرانه شد و مصلوب آسمان گشت..حالا در اين لحظه چه اهميت دارد که بداني در پس پرده چه بود و چه گذشت..حالا در اين نيمشب رنج آور چه اهميت دارد اشکي بريزي و آهي ز گذشته بکشي.. واسه لحظهء جدايي چه لزوم که فريادي سر بدي....وقتي پرنده اي ازقفس پريد ديگه حکم مرگ دفن و اعدام چه اهميت داره....چقدر انتهاي جادهء سياه سرگشتگي خوب است  ,آنجا کمي آنطرف تر لب پرتگاه رهايي..امشب به پاس همهء هزار و يکشبمون  از تو اي زندانبان سپاسگذارم..ميدانم که نميداني طعم رهايي بعد  از اسارتي طولاني چه لذتي دارد..ميدانم که نميداني...



Tuesday, July 27, 2004

فرشتهء معصوم..


* شوهر احساسش خرابه ٬پيش خودش فکر ميکنه تو عرف کشور ما ننگه زن از مرد بالاتر باشه يادش مياد تو خونشون باباش حرف اول و ميزده خودش هميشه برتر از خواهرش بوده هميشه اول اون بوده بعد خواست هاي خواهرش..يادش مياد هميشه که ميخواسته جايي بره  با جمله هاي اين چنين که "خوب اين پسره" مادر پدرش کاراش و رفع و رجو ميکردن٬يادش مياد باباش هر وقت ميخواسته بره سفر رو به مادر و خواهرش ميکرده و ميگفته مرد اين خونه از امروز پسرمه حرف حرف اونه خانوم به حرفش باش اي دختر حرف حرف آق داداشته حواست جمع باشه..مرد هرچي فکر ميکنه ولي يادش نمياد منظور از حرف باباش از "مرد اين خونه " جز اينکه حرف حرفه اونه چيزي ديگه اي باشه..حالا امروز اون پسر فقط سنش رفته بالا و ازدواج کرده٬ الان مرد خونه اي شده٬الان ميتونه مثل پدرش صداشو تو گلوش بندازه و از بيرون بياد جوراباي کثيفشو پرت کنه به گوشه اتاق و داد بکشه زن پس اين چايي ما چي شد اما نه نميتونه زن به حرفش به اين حرکاتش بها نميده نه انگاري هنوز مرد خونه نشده شايدم اين زن مثل مادرش نيست به من چه که مثل مادرم نيست من آدمش ميکنم ميره تو چارچوب در واميسته ميگه مگه کري او کتاب ها رو ول کن بيا به من چايي بده..زن لبخند ميزنه ميگه الان ميام ٬مرد هنوز آروم نشده ميره ميزنه زير کتاباي زن٬ با صدايي که تو گلوش انداخته داد ميکشه نميشه بري سر کار تو بجاي وظايف خونه داري بچه داري عاشق اين ميز و  دفتر دستکاي ادارت شدي٬زن ميشينه رو زمين که ورقه هاي پاره شدهء کتابش و جمع کنه که نگاهش به چشماي هراسونه فرشتهء زندگيش ميوفته که با صدا پدرش از خواب پريده٬دل زن تاريک و تار ميشه ورقه ها رو رها ميکنه به طرف بچه ميره  بوسش ميکنه و بهش اطمينان ميده چيزي نيست من و بابا داريم با هم بازي ميکنيم و فرشتهء هراسون  به حرف هاي مادرش اطمينان ميکنه و بخواب ميره..مرد پيش خودش فکر ميکنه چرا زنم بايد از نظر اجتماع اي بالاتر از من باشه چرا بيشتر مورد احترم بايد  باشه مگه من مرد نيستم همانطور که بابام مرد بود بايد حرف حرف من باشه نميزارم ديگه بره سر کار....روزها ميگذره و مرد و زن در کشمکش سر کار رفتن و نرفتن در حال جنگ و نزاع هستن٬ زن به سالهايي که درس خونده و تلاش کرده فکر ميکنه به هدفش به رويا هاش به طلاق... اما نه اگه طلاق بگيره فرشتهء کوچلوشو ازش جدا ميکنن٬ تنش ميلرزه يخ ميکنه بايد انتخاب کنه آزادي يا فرشته؟ ..بغض در گلو کهنه شده اش و فرو ميده و قلم به دست ميگيره مينويسه :
                                     بنام خدا..استفانامه "........" امضاء".."

* به نوشتهء بالا مسائل زیادی و میشه ایراد گرفت مثل فرهنگ سنتی و کلمات و حرکاتی که به غلط متاسفانه عرف اجتماع ما و خیلی از خانواده ها شده..نوع تربیت پدر مادر ها  و ارتباط مستقیم حرکات آنها در زندگی زناشویی فرزنداشون در آینده  و خیلی مسائل دیگه اما  منظور من از نوشتن این متن اشاره کردن به محدودیت شغلی زن شوهر دار طبق قوانین جمهری اسلامی بخصوص مادهء 1117 قانون مدنی بود٬طبق اين ماده :<< شوهر ميتواند زن خود را از حرفه يا صنعتي که منافي مصالح خانوادگي يا حيثيات خود  يا "زن" باشد٬ منع کند >>خوب جالب اينجاس که که طبق اين ماده يعني زن خودش نميتونه تشخيص بده اين شغل منافي خانواده اش هست يا نيست بلکه طبق  نظر شوهرش بايد تشخيص داده بشه از طرفي خيلي ها ميگن نه دادگاه تشخيص ميده اما طبق قوانين طلاق اگه پاي بچه اي هم در کار باشه کدوم مادريه که حاضر بشه از عزيزش جداش کنن خيلي از زن ها رو ديدم که هر وقت فکر طلاق کردن  چشماي معصومه فرزنداشون مانع رفتن به دادگاه شده.. و  خيلي ها هم به تکبر و بدون فکر فقط شعار ميدن و ميگن خوب اون زن بايد مبارزه کنه و زير بار حرف شوهرش نره اما کدوم از شما ها خودتون جاي اون زن ميزارين که ببينن اون شوهر چطور زندگي رو به چشماي زن و فرزندش تيره و تار ميکنه فقط بخاطر اينکه ثابت کنه حرف حرف  مرد خونه است..

* يه تنها  يه عاشق٬ يه فانوس شکسته

يه مرداب تو پاييز٬يه صحرا خاک شکسته

نميخوام بمونم٬ برام دنيا سياهه

حضورم غريبه٬غرورم بي پناهه

شب عشق٬شب درد٬ شب  من

شب بغض٬شب کوچ٬شب سربي٬شب سرد

شب خاموش بيروزن٬شب مرگ هم آوايي

شب سنگي٬شب سربي٬ شب آوار تنهايي

شبي که لحظه هاي بي تو بودن.. نفس گيره٬سياهه٬بي عبوره

سکوتم آخرين فرياد عشقه..خيالت آخرين سنگ و صبوره

هنوزم بغض باروني چشمات.. مي تونه واسه دلتنگيم بباره

تو اين پاييز سنگي٬ دست سبزت.. رو زخم بيکسيم مرهم بذاره..(اهورا)

*  وقتي اعتبار ساقي و مستي شکست به بادهء تهي چه حاجت..


Saturday, July 24, 2004

بستر منجمد شده..



*  چه اهميت دارد وقتي من دوباره لبريز سکوت شوم و تو سرشار از خوش خيالي باشي.. چه اهميت دارد من در لب پرتگاه نفرت در حال سقوط باشم و تو به بستر منجمد شدهء خواب رفته باشي...چه اهميت دارد من از درد فرياد بيصدا به خود  ببيچم و تو دريا دريا رويا ببيني..چه اهميت دارد من اسير دست و پا بسته اي باشم و تو زندان بان لحظه هاي تنهايي ام باشي..چه اهميت دارد اين همه فرار اين همه  سقوط اين همه فاصله..چه اهميت دارد.. چه اهميت دارد من در بستر خواب از وجود "آنها" تب کنم و تو در خواب آرامش بگيري.. چه دوست داشتن پاکي.. چه عاشق آسماني اي..چقدر خوب شد به بهشت تو نيامدم...چقدر جهنم من خوب است.. يادت هست در آن غروب در آن ثانيه ها شعر و مستي تا صبح نفرين شده داشتيم٬ انگار شب جمعه بود ٬نه يادت نيست..خواب همهء مستي ها را از سرت بدر کرده..نگو که به" شب هاي جمعه ربطي ندارد مهم منو تو هستيم".. نه نگو که هنوز مست مستي٬ چون حتي لبهايت هم طعم مستي ندارد..اي زندانبان٬ چرا به انتظار تلخي به بستر ميروي مرا آزاد کن..نگذار به عصيان گذشته ها برگردم..کاش ميشد منم مسافر بستر منجمد شدهء رويا شوم شايد از التهاب چشم هاي نخوابيده ام کمي کاسته شود...

* نفس مي زند موج
نفس مي زند موج، ساحل نمي گيردش دست
پس مي زند موج
فغاني به فريادرس مي زند موج
من آن رانده مانده بي شكيبم
كه راهم به فريادرس بسته
دست فغانم شكسته
زمين زير پايم تهي مي كند جای
زمان در كنارم عبث مي زند موج
نه درمن غزل مي زند بال،
نه در دل هوس مي زند موج
رها كن، رها كن، كه اين شعله خرد، چندان نپايد
يكي برق سوزنده بايد
كزين تنگنا ره گشايد
كران تا كران خار و خس مي زند موج
گر اين نغمه، اين دانه اشك
درين خاك روئيد و باليد و بشكفت
پس از مرگ بلبل، ببينيد
چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج
(فريدون مشيري)
 




Tuesday, July 20, 2004

موچ پای زنان و دغدغه های مسئولین..

* مامان جون با شلوار به اين کوتاهي داري ميري بيرون نگيرنت اين روزا همه فکر ذکرشون موچ پاي دختراس عزيزم مواظب خودت باش..نگراني تو چشماي قشنگش موج ميزنه... مادره نگرانه٬ شنيده موچ پاي دختري و شلاق زدن ٬تا من برم و برگردم ميدونم از نگراني صد بار دوره خونه رو گشته..يک ساعت بعد تو مغازه آقا ببخشيد شلوار ميخوام پايينش اينجوري باشه آقاه با  علم و اشاره به آقاي ريشو که زنشو پسرش اومدن خريد کنن اشاره ميکنه و ميگه نه خانوم ما از اين شلوارا نداريم  تا آقاي ريشو سرشو ميکنه  تو اتاق پرو فروشنده با دست اشاره ميکنه  ده مين ديگه بيا داريم..يکدوري ميزنم و تا ده مين بگذره برميگردم تو همون مغازه اثري از آقاي ريشو خانوادش نبود ..فروشنده لبخندي ميزنه و ميگه خانوم داشتي مارو بيچاره ميکردي گفتم چرا مگه من چي گفتم گفت خانوم فروش اين مدل شلوار ممنوع شده اين آقايي هم که ديدن بازرس بود حالا چه رنگي ميخواي همهجورشو داريم  دس ميکنه زير طبقه بندي   به قول خودش از تو جا ساز شلوار ها رو ميکشه بيرون بيچاره با چه ترسي اين کار و ميکرد احتمالا توانايي حق حساب دادن و به اين اماکني ها نداشته که اين همه دست و پاش ميلرزيد ... نميدونستم بخندم يا گريه کنم ظاهرا خريد عرق و ورق گرد و اين جور چيزا راحتره تا خريد يک شلوار...

* گزارشگر يک خانو چادري که فقط از همهء صورتش بينيش معلومه جلوي خانوم ها رو ميگيره و در مورد شخصيت زن ايراني  و پوشش زن ايراني سوال ميکنه  خيلي مسخرس لابود اين خانوم با چادر سياهش اونم تو تابستون و اون بيني از کادر بيرون زدش نمونهء پوشش و شخصييت يک زن ايرانيه..

* در کشوري که  بنياد هاي نهاد ها آموزشگاه ها دانشگاه ها  و حتي بيمارستان ها همه به فکر بيرون موندن موچ پاي زنان هستن عملکرد يکسالشون بهتر از اين نميشه.. بجاي سرپناه درست کردن براي آواره هاي بم  به فکر پوشش زن هاي بيچاره هستين نکنه اسلام  اونجا به خطر بيوفته..ميخواي بري تو بيمارستان به جاي ارائه خدمات درماني و درک  وضع مريض به فکر اين هستين زن بيچاره که رو تخت داره از درد به خودش ميپيچه روسريش از سرش نيوفته نکنه خداي نکرده چشم مردي به موي سر اين زن در حال جون کندن بيوفته و شيطان قلقلکش بده..تو دانشگاه که ميري بجاي فراهم کردن بستر مناسب علمي همهء مسولين به اين فکر هستن که ببينن اين دختره بيچاره به موژه هاش ريمل زده يا نه  و با آخرين فشار ممکن دستمال زبر و به پشت چشم بيچاره بکشن ..همهء فکر و ذکر مجلس و نماينده ها و مسئولين هم اينه که فرم پوشش و چارچوب بندي کنن و  يا براي زنان تصميم بگيرن که براي شوهر هاشون آستین بالا بزنن دو سه تا زن ديگه بگيرن بلکه فساد کمتر بشه.. خوب ديگه با اين همه کار و تلاش و دغدغه ها فکري که مسئولين براي موچ پاي زنان ايراني دارن ديگه مگه مجالي براي کار هاي مملکت میمونه ...جدا که خسته نباشيد...

* در مورد  وقايع اتفاقيه و جمهوريت هم که حتما میدونین چی شده ..از اولشم معلوم بود چی میشه....دلیل بستن همه روزنامه هایی که یک کمی خارج از چارچوب  تعیین شده حرکت میکنن همه شبیه به همدیگس..نشر اکاذیب و این جور حرف های بی سر و ته..

* پنداشت او
 قلم
در دستهاي مرتعشش
باري عصاي حضرت موساست .
 مي گفت:
 اگر رها كنمش اژدها شود
 ماران و مورهاي
 اين ساحران رانده  وامانده را
 فرو بلعد
مي گفت:
وز هيبت قلم
 فرعون اگر به تخت نلرزد
ديگر جهان ما به چه ارزد ؟
بر كرسي قضا و قدر
قاضي
بنشسته با شكوه خدايان تند خو
تمثيل روزگار قيامت
انگشت اتهام گرفته به سوي او:
 برخيز!
 از اتهام خود اينك دفاع كن اين آخرين دفاع
 پيش از دفاع زندگيت را وداع كن !
 
مي گفت :
 امان دهيد
 تا آخرين سپيده
 تا آخرين طلوع زندگيم را
 نظاره گر شومپيش از سپيده دم كه فلق در حجاب بود
بر گرد گردنش اثري
از طناب بود
و چشمهاي بسته او غرق آب بود .
در پاي چوب دار
هنگام احتضار
از صد گره، گرهي نيز وا نشد
موسي نبود او
در دستهاي او قلمش اژدها نشد..( مصدق)

* ظاهرا بلاگر هم باز تغییر کرده جالبه هر روز بهتر از دیروز :))


Wednesday, July 14, 2004
اشک بیرحم..



* غبار و از رو صورتش پاک کردم و نگاهش کردم .. ساکت و سرد نگاهم کرد..يک لحظه دستخوش غرور شدم و رو بر گرداندم او هم رو بر گرداند٬ باز برگشتم و نگاهش کردم او هم نگاهم کرد..گفتم با من قهر کردي؟ باز هم سرد سوالم را بي جواب گذاشت.. گفتم من نيازم از تو دگرگون شدنه..من نيازم از تو باروني شدنه بر من ببار..ببين من که از اين همه التهاب پرپر شدم سوختم.. دست روي صورتم ميکشم ٬ميگم ببين چه کويرم از نبود تو..انگار دلش سنگي شده..حرفام اثري به دل سنگش نداره..ميگم ببين خيلي بيرحمي..ميگم انقدر بيرحمي که من بايد خواب ببينم که باروني شدم..بايد خواب ببينم که با صورت کويرم آشتي کردي..لرزش و تو بدنش حس کردم انگار دلش هوري از ناله هام ريخت پايين ..انگار دل سنگيش ترک خورد اما باز هم نباريد باز هم من ملتهبو نگرانتر از گذشته کرد..دست کشيدم به صورتش او هم دست کشيد به صورتم.. به چشماش گفتم بگو ببارن من از عطش لبريزم ..نگاهش کردم٬ لرزان نگاهم کرد گفتم بايد تو را بشکنم تو زبان دل پريشان مرا نميفهمي سنگي برداشتم و محکم به صورت او کوبيدم به صداي ناله اي شکست و به زمين فرو ريخت تکهء کوچکي از او را از زمين برداشتم به درونش باز نگاه کردم باز همان چشم ها سرد و بي تفاوت..

* هميشه خواب‌ها
از ارتفاعِ ساده‌لوحي خود پرت می‌شوند و می‌ميرند
من شبدرِ چهارپری را می‌بويم
که روی گورِ مفاهيم کهنه روئيده‌ست...
(فروغ فرخزاد)

Monday, July 12, 2004
بارون..




* با توام آشناي قديمي ..تو که مسافر سرزمين يخ ها شدي ..تو که رهگذر جاده هاي سرد و بي انتها شدي.. تو که مبتلا به آسمون باروني شدي ..تو که دچار يک جادوگر سياه شدي.. تو که هم آواز جغد بيريا شدي..تو که همنفس جهنم زيبا شدي..نزديک تر بيا ...شعله هاي آتش درونم تو را بکام ميکشد.. يادت هست قرار ما رز سياه بود نه گل سرخ..به من نگاه کن ببين چه عريانم از لحظه هاي تو..به آسمون چشمات بگو اگر تا قيامت هم بارون بباره من همون گناهکار سياه خواهم ماند..

* هميشه هواي باروني منو دچار حادثه اي تازه ميکنه..

* آزادی مطبوعات پر حق اعتراض به حکومت در ایران پر نظریهء مقاومت پر کلاغ پر ..جلوی نظریه مقاومت باید مینوشتن بجز کشوری مثل ایران...

* بعد از تو ما به هم خيانت کرديم
بعد از تو ما تمام يادگاري‌ها را
با تکه‌های سرب، و با قطره‌های منفجرشده‌ء خون
از گيج‌گاه‌های گچ‌گرفته‌ء ديوارهای کوچه زدوديم.
بعد از تو ما به ميدان‌ها رفتيم
و داد کشيديم:
زنده باد
مرده باد..
(فروغ فرخزاد)

Friday, July 09, 2004
پنج سال گذشت..



* ۵ سال گذشت تو اون روزا همه شعار لبهاشون وای اگر خاتمی حکم جهادم دهد بود و هنوز لقب پر افتخار ارازل به پیشونی دانشجو ها چسبیده نشده بود..تو اون روزا خانوم عبادی برنده جایزهء دروغین صلح تقلبی نبود همهء زمزمه ها پروانه راحت ادامه دارد بود ..تو همون روزا خیلی ها به تبعید اجباری ترک وطن کردن و رفتن..خیلی ها به گوشهء سلول های تاریک اتاقشون پناهنده شدن و دیگه نفس نکشیدن.. از پس اشک های ریخته نشده میتونم گذشته رو به یاد بیارم...آره انگار ۵ سال گذشت...

* مرسی از هادی که با کاراش گویا ترین حرف ها رو به تصویر میکشه مثل همیشه..

* من نمیفهم وقتی دو نفر این همه از نظر فکری با هم اختلاف دارن و از هم دورن که چیزی برای یکیشون پاک با ارزش و برای یکی دیگشون تبو و گناه ..چه اصرار دارن اثبات کنن که نوع رابطشون عشقه نه یک وابستگی ساده..من نمیتونم درک کنم وقتی یکی در یک لحظه آسمون سفید میبینه و طرف مقابلش در همون لحظه آسمون و سیاه چطور میتونن ادعا کنن که همدیگر و درک میکنن .. وقتی از زمین تا آسمون با هم مشکل و اختلاف فکری دارین مگه مرض دارین که با هم پیمان میبندین که هنوز به سال نکشیده دست از پا دراز تر برین دادگاه و عاجزانه بخوایین که هر چه زود تر از شر هم دیگه خلاص بشین..

* مطمئن باش هنوز انقدر کور نشدم که این همه اختلاف نبینم و چشم بسته فقط به دوست دارم عزیزم های تو دلخوش کنم..من اشتباه خیلی ها که روحشون و به دوست دارم های دروغین فروختن نمیفروشم.. من اون فرشتهء آسمونی که تو ذهنت نمیتونم باشم..من میخوام هرچی سنت بریزم تو جوب آب که بره اما تو همش به پاکی فکر میکنی..البته از دید خودت به پاکی نکاه میکنی..میخوای منو تبدیل به یک فرشتهء پاک بکنی اما نمیدونی که من ترجیح میدم جهنمی گناه کار باشم اما آسمونی دروغین نباشم...

* او چو در من مرد, ناگه هرچه بود

در نگاهم حالتي ديگر گرفت

گوئيا شب با دو دست سرد خويش

روح بي تاب مرا در بر گرفت

Tuesday, July 06, 2004
آغوش زمین..



* باز شب شد و خواب تورابه آغوش خودش جا داد..من ماندم و باران و فرياد آسماني که تا انتهايي ترين نقطهء روح سرکشم رخنه ميکرد..نميدانم دل من ازرده شده بود يا آسمان افسرده حال زار ميزد ..آغوش بي ريا ميخواستم٬در آن ثانيه ها نبودي که حس بي پناهيمو چاره باشي..من بودم و سنگ فرش هاي خيس حياط و يک دنيا ترانهء مجهول از تو..انگار سنگ فرش هاي خيس مرا ميطلبيد خودمو به آغوش زمين رها کردم و خود را آمدهء سيلي هاي باران کردم..به صورتم ميکوبيد و من به آنکه لحظه اي باراني شوم مات به آسمان نگاه ميکردم ..آزرده ام آزرده.. ميدانم که نميداني شمع رو به خاموشيس و شراب کهنه ديگر مستي گذشته را ندارد..کاش خبر اين ترک هاي عميق را جغد پير به تو داده بود..

* ادامه دارد..

Saturday, July 03, 2004
کولی صحرا...



* هر بار که از اون گردن ها و جاده ها رد ميشي هراسه جنون آميزي وجودمو ميگيره..هراس از اين که نکنه تو تاريکي شب دختر دره عاشق چشمات بشه و تورو به آغوش خودش بکشه٬ و من عمري کولي سرگردون جاده هاي بي انتها بشم..شايد هم احساس گناه..گناه از اينکه با زبون بيزبوني با همون نگاه نافذت نشون ميدي ببين همهء سختي ها بخاطر تو ٬و من درمونده از اين تصميم حتي نميتونم جوابگوي نيازهات باشم..تقصير از آسمون آبي نيست اين گناه يک انتخاب خودخواه هانس..تقصير از ايران ودوري مرزها نيست گناه از دلهاي سادهء ديروزيست٬ اشکال از پيمان هاي زير بارونه٬ از گل سرخ نيست..تقصيره جادوگر سياه پوش هم نيست ..اشکال از چشمان تو بود که اين من دگرگون شده را از پشت ماسک بي اعتمادي هم ميديد..

* سالم رسيدنتو هر بار نذر کولي هاي صحرا ميکنم شايد آسمون به من و تو لحظه اي باروني تر بخنده..مثل اشک شوق..

* يادم باشد به پاس گذشتنمون از هزار و يک شب شمعي روشن کنم و شرابي بنوشم..شايد باز من بنوشم و تو مست کني..

* نـگـاه كـن كـه مـن كجا رسيده‌ام
به كهكشان به بيكران به جاودان

كـنــون كـه آمــديــم تـا بـه اوج‌ها

مرا بشوي با شراب موجها

مرا بپيچ در حرير بوسه‌ات...