سالهایی که بدون آزادی گذشت
Saturday, July 24, 2004

بستر منجمد شده..



*  چه اهميت دارد وقتي من دوباره لبريز سکوت شوم و تو سرشار از خوش خيالي باشي.. چه اهميت دارد من در لب پرتگاه نفرت در حال سقوط باشم و تو به بستر منجمد شدهء خواب رفته باشي...چه اهميت دارد من از درد فرياد بيصدا به خود  ببيچم و تو دريا دريا رويا ببيني..چه اهميت دارد من اسير دست و پا بسته اي باشم و تو زندان بان لحظه هاي تنهايي ام باشي..چه اهميت دارد اين همه فرار اين همه  سقوط اين همه فاصله..چه اهميت دارد.. چه اهميت دارد من در بستر خواب از وجود "آنها" تب کنم و تو در خواب آرامش بگيري.. چه دوست داشتن پاکي.. چه عاشق آسماني اي..چقدر خوب شد به بهشت تو نيامدم...چقدر جهنم من خوب است.. يادت هست در آن غروب در آن ثانيه ها شعر و مستي تا صبح نفرين شده داشتيم٬ انگار شب جمعه بود ٬نه يادت نيست..خواب همهء مستي ها را از سرت بدر کرده..نگو که به" شب هاي جمعه ربطي ندارد مهم منو تو هستيم".. نه نگو که هنوز مست مستي٬ چون حتي لبهايت هم طعم مستي ندارد..اي زندانبان٬ چرا به انتظار تلخي به بستر ميروي مرا آزاد کن..نگذار به عصيان گذشته ها برگردم..کاش ميشد منم مسافر بستر منجمد شدهء رويا شوم شايد از التهاب چشم هاي نخوابيده ام کمي کاسته شود...

* نفس مي زند موج
نفس مي زند موج، ساحل نمي گيردش دست
پس مي زند موج
فغاني به فريادرس مي زند موج
من آن رانده مانده بي شكيبم
كه راهم به فريادرس بسته
دست فغانم شكسته
زمين زير پايم تهي مي كند جای
زمان در كنارم عبث مي زند موج
نه درمن غزل مي زند بال،
نه در دل هوس مي زند موج
رها كن، رها كن، كه اين شعله خرد، چندان نپايد
يكي برق سوزنده بايد
كزين تنگنا ره گشايد
كران تا كران خار و خس مي زند موج
گر اين نغمه، اين دانه اشك
درين خاك روئيد و باليد و بشكفت
پس از مرگ بلبل، ببينيد
چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج
(فريدون مشيري)