سالهایی که بدون آزادی گذشت
Thursday, April 28, 2005
تاریکی ..





* بوي تعفن گرفته ام گويا کسي در من مرده است٬ من دل به آفتاب و آبي آسمان نسپرده ام ٬ من بوسه به شاپرک و گل سرخ نداده ام ٬ من برهنگيه شبم رابا ستاره و ماه قسمت نکرده ام٬ هر چه داشتم به سياهي بخشيدم و بجاي همهء داشته هايم تابوتي طلب کردم براي به خاک سپاريه اين روح سرگردان... جامم سالهاس که از خون لبريز است و آنقدر نوشيده ام که هوش از يادم رفته است٬ من تبعيديه روزهاي خاکستري ام٬اينجا سرزمين فراموشي هاست٬ اينجا جايگاه زبانهاي سرخ بريده شده است من با گرگان همبسترم و خراش پنجه هايشان را با جان دل پذيرفته ام من آبسنه دردهاي کهنه ام٬ زخمهايي که روحم را متعفن کرده اند.. خواستم بگويم دل اما مفهومش را از ياد برده بودم٬ خواستم بوي آزادي را حس کنم اما ديگر دم و بازدمي نداشتم٬ خواستم بگويم بنويس ديدم قلم ها همه شکسته است٬ خواستم بگويم برخيز ديدم همهء پا ها را بريده اندخواستم بگويم بخوان اي مرز پر گوهر ديدم همهء دهان ها را دوخته اند..وقتي همهء دنيا يک دروغ کودکانه است از پسرک فال فروش سر چهاراه نداري ديگر چه انتظار؟...وقتي خود مي پذيريم که قانون گاهي عدالت نيست ديگر از تهاجم گربه اي گرسنه به گنجشکي بي پناه چه شکايت ؟...دلخوشي هايمان از پر زدن کلاغي از روي سيم برقي هم ناچيز تر است شايد تن شاعر در گور بلرزد براي گفتن "دلخوشي ها کم نيست" .. سالهاست که حتي جيرجيرکي هم سازي از آهنگ هميشگيش را کوک نکرده است٬ اين فنجان هاي قهوهء خشک شده نويد فالي تازه را ديگر نميدهد٬ شايد بهتر باشد آيينه را در کنجي پنهان کنيم اين روزها آيينه شکستن رسم هر بي سر وپايست و سرود لالايي هر شب به وقت خواب ٬شکستن بيشتري از آيينه هاست...

* بحثي بين من و يکي از دوستانم پيش اومد که باعث اين شد که به اين نتيجه برسم که واقعا بعضي ها چه ديد اشتباهي نسبت به کسي که طرفدار حقوق زنان هست دارن
دوستم : شبنم واقعا از تو توقع نداشتم تو بعنوان کسي که هميشه طرفدار احياء حقوق زنان هستي چرا از خانوما دفاع نکردي سر اين موضوع؟
من : سر کدوم موضوع؟
دوستم : همون بحث شوهر آزاري ديگه ( خانوما که به حقوقشون رسيدن تلافي کنن ) چرا مخالفت کردي ؟
من : من با تعجب از مطرح کردن چنين حرفي گفتم : اصلا بيا جنسيت را از اين بحث حذف کنيم تو با آزار دادنه ديگري موافقي بعنوان يک انسان اصلا ميپذيري؟
دوستم : نه نميپذيرم
من : خوب پس حالا چه فرقي داره زن باشه يا مرد٬ آزار دادن چه از طرف زن به مرد و يا چه از طرف مرد به زن رده ٬پس اين وسط از چيزي که از پايه و اساس اشتباهه و انساني نيست چه دفاعي بايد ميکردم؟ .. شايد فکر ميکني به حکم طرفدار حقوق زنان بودن بايد از هر حرکت اشتباهي حمايت کرد فقط به صرف اينکه آن حرکت از طرف يک زن بوده ؟
خلاصه که از مطرح شدن چنين انديشه هايي بسيار دلسرد شدم و به اين نتيجه رسيدم حتي بعضي از کساني که خود براي برابري حقوق زنان فعاليت ميکنند متاسفانه تعريف درستي از حرکتشان ندارند و فعاليتشان بيشتر شبيه به يک انتقامگيريه دستجمعي است تا يک حق طلبيه منصفانه٬ کاش به اکتفاي خواندن دو کتاب و يا سه مقاله اين حرکت را خراب نکنيم و بيشتر انديشه يمان را به انسان بودن نزديک کنيم تا سالار بودن ( چه زن و چه مرد )

* برخاستم و آب نوشيدم

و ناگهان به خاطر آوردم

که کشت‌زارهای جوان تو از هجوم ملخ‌ها چگونه ترسيدند

چه قدر بايد پرداخت

چه قدر بايد

برای رشد اين مکعب سيماني پرداخت؟

( فروغ فرخزاد )

* وقتي ابرها روشنايي روز و ميگيرن و اسمون شروع به باريدن ميکنه انگار هيچوقت خورشيدي وجود نداشته اما وقتي دل آسمون دوباره باز ميشه چنان نوري همجا پخش ميشه که تا چند ثانيه چشمات بدجوري طاقت اين همه نور رو مياره وقتي تاريکي به اوج خودش ميرسه همون وقتي که از ظلمتش ميلرزي و ميترسي که نکنه اين آخرين نفس باشه خورشيد از راه ميرسه و همهء تيرگي ها رو با خودش ميبره فقط بايد تو اوج تاريکي يکمي طاقت بياري به اندازهء همهء عمر ...

Thursday, April 14, 2005

زنان و جوانان بازیچه های دقیقهء 90 ...




* بين سالهاي ۵۹ تا ٬۶۸ شايد خيلي ها خوب يادشون باشه٬ سالهايي که خونه هاي يک عده خراب شد و بجاش عدهء ديگري روي آن خرابها برجهاي چندين ميلياردي ساختند تا شايد اينجوري دستشون به خدا نزديکتر بشه.. سالهايي که خيلي ها يکشبه بي کس و بي پناه شدند و هر گوشه اي از ايران پر بود از ويرانه هاي به خون نشسته و سالهايي که قبرستانهاي ايران پايگاه ديدار هميشگيه خانواده هايمان شد....بچه بودم اماخوب يادمه که چطور بعضي ها يکشبه پا روي خرابه هاي ايران گذاشتن و از فرش به عرش رسيدند..يادمه بعد از جنگ همه جا شعار سازندگي بود ٬آره واقعا هم که سالهاي سازندگي بود ٬گشت هاي کميته اي هميشه قيچي بدست براي بريدن مارک لباس هاي نوجوان ها و چهارراه باز کردن وسط موي سرشان حاضر و آماده بودند...خوب يادمه مادرم رو و از کنار پدرم از تو ماشين کشيدن بيرون و تا مطمئن نشدن زن و شوهرن ولشون نکردن ..آره يادمه بهترين دوستامو براي يک لحظه تو پارک با دوست پسرش قدم زدن ۵۰ ضربه شلاق زدن ٬خوب يادمه که همهء خونه ها ي آجر بهمني که وسطش يک حوض آبي با چندتا گلدون سفالي و دوسه تا ماهي قرمز کوچولو بود رو چطور تبديل به برجهاي سربفلک کشيده کردند٬ خوب يادمه تعداد بچه هايي که سر چهاراه ها فال و آدامس و جوراب مردونه ميفروختند چطور زياد شد٬ خوب يادمه که هروئين و حشيش زير پل سيدخندان ارزونتر از آدمس بين بچه ها پخش ميشد٬ خوب يادمه چطور دختر بيپناهي رو با ماشين زير گرفتن و پدر پسر با خونسرديه هرچه تمام تر فرداش مدل بالاتري براي پسرش گرفت و همه جا هم به خانوادهء داغدار دختر معصوم لقب فاحشه را چسباندند..خوب يادمه در رستوران يا کافي شاپ هم راحت نبوديم مثل مور وملخ ميريختن رو سرمون وتا سالها گوشمون پر بود از صداي"خانوما اونطرف آقايون اينطرف" ... مينيبوس هاهم که هميشه آماده بودن.. آره ميدونم همهء اون روزا و خيلي چيزاي ديگه رو خوب يادمونه خوبه خوب... دورهء سازندگي با کلنگ هاي نصفه نيمه هم به روزهاي آخرش رسيده بود ٬ديگه نزديک انتخابات جديد بود و من دبيرستاني شده بودم٬ بدجور احساس ميکردم بزرگ شدم٬ عاشورا تاسوعا بود و ما يک چهرهء جديد داشتيم که حرف از آزاديه جوان ها و زنان ميزد ٬حرفايش بوي سنت شکنيه سالهاي سازندگي را ميداد ٬ حرفهاي خوبي ميزد اما بعدا فهميدم که فقط خوب ٬حرف ميزد..براش تبليغ ميکرديم٬ عکسشو پشت شيشه ء ماشين ها ميچسبونديم ٬لابلاي عزادارهايي که در پياده رو ها ايستاده بودند کارت هاي کوچکي که تقويم هم داشت پخش ميکرديم.. يادمه چقدر احساس غرور ميکرديم از اينکه کسي اومده که جوان ها رو جدي ميگيره و اينم خوب يادمه که با استفاده از زنان و جوانان و دانشجو ها چقدر راحت بر تخت قدرت تکيه زد و بجاي اون همه تلاشي که زنان و جوانان برايش کردند به کتاب و تئاتر و کافي شاپ دلخوشمان کرد٬ و زماني که آن دانشجوي جوان٬ که به خاطر حمايت از همين شعار دهنده مورد آزار و اذيت قرار گرفته بود ايشان بجاي حمايت چقدر راحت در دانشگاه به بالاي منبر رفتند و همهء آنان را ارازل و اوباش خواندند.. حالا دورهء اصلاحات شکست خورده تر از کلنگ هاي سازندگي به آخرش رسيده و ظاهرا قراره دورهء تازه اي شروع بشه.. اين حرفهاي رو اينجا نيمزنم که کارنامهء رياست جمهوريه کساني را زير سوال ببرم اما وقتي باز در جايي ميخوانم که فقط نزديک انتخابات که ميشود ياد زنان و جوانان ميوفتند همهء وجودم به درد مي آيد ٬دردي کهنه که از دوران غرور نوجواني ام تا ابد به يادگار خواهد ماند..

* من از ديار عروسک‌ها می‌آيم

از زير سايه‌های درختان کاغذي

در باغ يک کتاب مصور

از فصل‌های خشک تجربه‌های عقيم دوستي و عشق

در کوچه‌های خاکي معصوميت

از سال‌های رشد حروف پريده‌رنگ الفبا

در پشت ميزهای مدرسه‌ء مسلول

از لحظه‌ اي که بچه‌ها توانستند

بر روی تخته حرف «سنگ» را بنويسند

و سارها سرآسيمه از درخت کهنسال پر زدند...

( فروغ فرخزاد )

* از همهء دوستاني که ايميل زده بودن و منو با پيشنهادهاشون شرمنده کردن ممنونم اما در حال حاضر منصرف شدم از تغيير اينجا تا بعد ببينيم چي ميشه ٬بازم مرسي.

Monday, April 11, 2005

خواب دیده ام ...



* من همهء روزها خواب آزاديه شبشکني تنها را ديده ام که رندانه جامي پر ميکرد و به اميد نوري از دورترين نقطهء اين زمين مستانه ره ميپيمود.. من خواب ديده ام که خواب هايم تعبير تازه اي پيدا کرده است ٬ تو را که جام ميم را پر ميکني و از پس هر پر کردن روحت به آسمان پرواز ميکند ...من در خواب بارها ديده ام که در ميخانه خدايم به من هزاران بار نزديکتر از خانقاه علي گويان است٬ به وقت نالهء مرغ شب ٬خواب بي خوابي هايم را ديده ام و خواب زمستاني سرد که تا ابد در روحم لانه خواهد کرد...من خواب ديده ام تو را که رنجورتر از هميشه و تلخ تر از شهد بي وطني و رنگينتر از دروغ هاي اين جماعت هزار رنگ شده اي.. من خواب ديده ام کبوتر هاي سفيد٬ بي پر و بال هم پرواز ميکنند و مورچگان کارگر بر فيل هاي عظيم الجثه فرمان ميرانند٬ من به چشم خود ديده ام جسم هاي بي سري را که سرود هاي کودکيشان را زمزمه ميکنند ٬من خواب خرمن هاي به آتش کشيده را هر شب تا به سپيدهء صبح تکرار ميکنم و تو را ميبينم که در آن آتش سوختي و خاکسترت را به رسم شبهاي تنهايي٬ با آب و آيينه تقسيم ميکنم٬ من ميخواهم آسمان بداند که از او هيچ به ياد ندارم جز طعم شوريه عرقي سرد در وسوسهء تلخ يک جسم به گور خفته...

در خواب بدم مرا خردمندی گفت .. کز خواب کسی را گل شادی نشکفت

کاری چکنی که با اجل باشد جفت .. می خور که بزیر خاک میباید خفت


* در بنبست روزگار همهء ناله ها و فرياد هايمان را بر سر روزگار ميکشيم ٬ آه از نهاد زمين و آسمان هم بلند ميشود و اين موجود دو پا هنوز در ره حيوانيت تيشه به ريشهء خود ميزند ..

نیکی و بدی که در نهاد بشر است .. شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل.. چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است


* شب هاي سرد به پايان ميرسد اما نميدانم من روشنايي سپيدهدمان را تا به آن روز خواهم ديد ؟ آيا خواهم بود؟ يا اينکه روحم نظاره گر شاديه ساقي هاي مست خواهد شد ..

این قافله عمر عجب میگذرد .. دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری .. پیش آر پیاله را که شب میگذرد

* نقل است که شبي نماز همي کرد٬ آوازي شنود که : هان بوالحسن !

خواهي که آنچه از تو ميدانم با خلق گويم تا سنگسارت کنند؟

شيخ گفت : اي بار خداي ! خواهي تا آنچه از رحمت تو ميدانم و از کرم تو ميبينم با خلق گوييم تا ديگر هيچ کس سجودت نکند ؟

آواز آمد : نه از تو نه از من ...! ( تذکره الاولياي عطار )

* وقتي مظلوم خود ميخواهد که در غالب گوسفندي باقي بماند بايد ظالم را در لباس گرگ تصور کرد..

------------

* پي نوشت : شعر هاي بالا از خيام بود

Wednesday, April 06, 2005

عید هم گذشت



* سر سفرهء هفت سين حال عجيبي داشتم ٬ انگار همهء صدا هاي اطراف قطع شده بود و صداي ضعيفي به گوش ميرسيد که آشنا بود٬ که خواستني بود اما مرده بود .. به ماهي قرمز کوچولو ماتم برده بود و همهء وجودم گوش شده بود براي شنيدن صدايي بيشترکه فقط از آن حزني تلخ بگوش ميرسيد... مامان فکر ميکرد دعا ميخوانم و مرا تا چند دقيقه بعد از تحويل سال به حال خودم گذاشته بود و اي کاش که دعا ميخواندم.. بعد از مدتي به ديگران تبريک گفتم به اتاقم اومدم گوشي رو خاموش کردم سيم تلفن و کشيدم و به حياط رفتم ٬به همون جاي هميشگي ٬هيچ ذوقي براي بلند شدن صداي تلفن نداشتم ٬ به ديوار هميشگي تکيه دادم احساس کردم پير شده اما هنوزم تکيهگاه مطمئنيه ٬هنوز هم بعد از اين همه سال و تحمل کردن اين همه غم باز با منه٬ بدون اينکه پشتم و خالي کنه.. خدا رو شکر٬ از همهء زندگي با همهء آدماي رنگيش٬ يک ديوار آجري قسمت من شد که مرحم شبگردي هاي کودکي تا جوانيم بشه.. طبق هر سال پذيراي هيچ فاميلي و آشنايي نشدم مگر دوستاني که بخاطر من ديدار تازه ميکردند نه از روي رسم رسوم ٬ آن هم سالي يکبار براي خالي نبودن عريضه...چند روزي هم به کيش سفر کرديم و چيزي که برايم جالب بود قدرت مهندس ثابت و ديگراني که در پشت پردهء هتل داريوش هستند..از پله هاي هواپيما داشتيم پايين مي آمديم که ماشين تشريفات کنار هواپيما ايستاد به آخرين پله که رسيدم اومديم مثل همهء مسافرها به طرف اتوبوس فرودگاه بريم که يک آقاي بسيار شيک بيسيم بدست که بيشتر شبيه به بادگارد ها بود خيلي محترمانه صدامون زد و گفت لطفا از اين طرف خلاصه سوار ماشين تشريفات شديم و ما رو برد به سالني که مخصوص مهمان هاي خاصشون بود که جدا از سالن اصليه فرودگاه قرار داشت وقتي وارد سالن شديم کلي آقايون ( بماند کيا بودن ) را همراه با باديگاردهاشون و زنان دخترانشون که زير صد لايه چادر پيچيده شده بودن ديديم٬ پذيراي مختصري شد تا چمدان هامون رو تحويل بگيرن ٬ تو اين فاصله رفتم دستشويي روسري رو برداشتم که موهام که بدجور پريشون شده بود درست کنم ديدم يکي از زناني که همراه اون ( حاج آقا) بود دست يک دختر بچهء ۳٬۴ ساله رو گرفت اومد داخل دستشويي چادر و روسريه بچه رو برداشت فرستادش داخل کمي طول کشيد که بچه کارش و انجام بده بعد مادر از اين طرف در گفت : خودتو بشور نجس نشي و بچه از اون طرف در جواب داد : مامان کفشمم رو هم آب بکشم ؟!!!! .. همينجوري خشکم زده بود به آيينه دلم ميخواست خفه کنم همچين مادري رو عصباني بودم خيلي زياد اين بچه همش ۳ يا ۴ سال بيشتر نداشت انوقت ياد گرفته بود که ميره دستشويي حتي کفششم آب بکشه که نجس نشه.... اتاقمون رو به دريا بود به قول يه بنده خدايي جون ميده براي ماه عسل٬ من نميدونم چرا همهء خوشي ها از ديد بعضي ها به ماه عسل و بقيه داستان ها ختم ميشه ٬بهش گفتم يعني نميشه بدون ازدواج و ماه عسل هم از اين همه زيبايي لذت برد حتما بايد بري زير پرچم يکي ديگه تا بتوني لذت ببري؟.. همهء رستوران هاي کيش هم که انگار با آهنگهاي رضا صادقي قرار داد بسته بودن هر جا ميرفتيم يکي با صدايي شبيه به خروسي که گلو درد گرفته مشغول اجراي آهنگ هاي اون بيچاره بودند٬ از بقيه جريانات اين سفر هم فاکتور ميگيرم اگه وقت کردم چندتايي عکس ميزارم تو فتوبلاگ اما بدجوري چله افتاده به آپ کردنش.

* خوب عيد هم تموم شد باز درس و ترافيک تهران و آسموني خاکستري.. در اين مدت کلي فيلم ديدم چون بدجوري فيلمه خونم پايين اومده بود کمي جبران شد که اگه فرصت بشه راجبشون مينويسم از کارمهمي که از طرف امداد هاي غيبي کمک شد عوض کردن گوشيم بود که واقعا مرسي ٬ ديگه اينکه هيچ لذتي بالاتر از اين نيست که آقايوني رو که همواره در هر مجلسي رانندگي خانوم ها رو به باد مسخره ميگيرن و خيلي دلشون ميخواد که تا يک زن ميبينن پشته فرمون بپيچن جلوش و به اصطلاح بکشن رو ماشينش چنان فرمون بدي رو ماشينشون که خودشو ماشينش با هم برن تو جوب که ديگه نيششون تا بنا گوششون باز نشه و زيادي تو مهموني ها دور بر ندارن و مسخره نکنن ( همچين بگي نگي امروز کلي رو کيفم٬ دلم بدجوري خنک شده ) ( لطفا به آقايون با فرهنگ برنخوره اگرم خورد مشکل من نيست )

* پاپ هم که فوت کرد نميدونم چرا اصلا ناراحت نشدم شايد اين که در هر دين و مذهبي کسي از بالا به مردم به شکل گوسفنداني که فقط از همهء زندگي بع بع کردن را بلدند نگاه ميکنند اصلا خوشم نمياد .......... حالا باز کاردينال ها جمع بشن براي انتخاب نفر بعدي..

* گفتي بايد بنويسم كه شب قصه قشنگه

رو سر ثانيه هامون يه حرير رنگ به رنگه

گفتي بايد بنويسم جاده ي ترانه بازه

شب رو سياه قصه از ستاره بي نيازه

گفتي بايد بنويسم اما سخته اين نوشتن

چه شباي رنگ به رنگي

چه جماعت يه رنگي

نه مسلسلي نه جنگي

چه دروغاي قشنگي

من مي خوام يه آينه باشم روبه روي اين دقايق

مثل يه بغض قديمي واسه دلتنگي عاشق

اما اينجا سنگ سايه مي شكنه آينه ها رو

تو يه لحظه برف وحشت مي پوشونه جاي پا رو

اينجا بايد بنويسي كه چشاي شب قشنگه

اينجا جاي آينه ها نيست اينجا وعده گاه سنگه

چه شباي رنگ به رنگي

چه جماعت يه رنگي

نه مسلسلي نه جنگي

چه دروغاي قشنگي

( يغما گلرويي )

* ميخوام يک دستي به سر گوش اينجا بکشم از دوستاني که تو زمينهء طراحي سايت و معرفي يک هاستينگ مناسب هم از اين لحاظ هم از اون لحاظ لطفا به shabnams@gmail.com ميل بزنند خدا ايشالا در آن دنيا به شما از اون چيزاي خوب خوب بدهد امين ( به سبک حاج آقا )