سالهایی که بدون آزادی گذشت
Wednesday, January 11, 2006
تولد


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

جمعه, شب تولدم بود هرسال شب تولدم كه ميشد يك غم بزرگ و ناشناخته تمام شادي هاي اون شب و ازم ميگرفت و من به سان يك* مجسمهء بيجان بخاطر ديگران ماسك خنده بصورت ميزدم اما امسال برام خيلي جالب و عجيب بود اصلا اون حس ناشناختهء پر از غم سراغم نيومد و برعكس هر سال احساس كردم چقدر خوشحالم كه حق حيات و زندگي دارم .. احساس تازه و جالبي بود با خودم گفتم زندگي مال منه خودم با دو تا دستام تغييرش دادم اگه زمين خوردم لازم بوده كه زمين بخورم و اگه تنوستم از جام دوباره بلند بشم و مزهء خوش موفقيعت رو بچشم بازم دو تا پاهاي خودم بوده كه ستون شد تا از جا بلند بشم.. يك سال ديگه از عمرم رفت بعد از 24 تا بهاري كه پشت سر گذشتم تازه امسال فهميدم چقدر زندگي رو دوست دارم تازه فهميدم كه اگه كمي دقيق تر حتي به حوادث ناگوار اطرافم نگاه كنم به اين نتيجه ميرسم كه درون همهء غم ها, تلخي ها, شكست ها, شاديه وصف ناپذيري پنهانه اما وقتي چشمات پر از اشك باشه هيچ وقت نميتوني پشت پردهء غم كه شادي پنهون شده رو ببيني .. بايد اشك ها رو پاك كرد تا بشه ديد و خنديد و از هر چيزي حتي غم هم لذت برد...

*مامان هم از سفر برگشت و خلاصه ديگه حسابي مشغول خوردن كادوي تولد و سوغاتي ها هستم از شهلاي عزيزم كه هميشه به ياد من هست تشكر ميكنم, كلي ذوق كردم مرسي عزيزم از زحمتت .. از پرپر , پريسا , عليرضا , مهرنوش , مينا و استاد اخلاقيه عزيزم كه با همهء گرفتاري هاي زندگيشون شبمو رنگينتر از هر سال كردن و از اربي عزيز , عمو حميد , نرگس عزيزم و همهء دوستاني كه از طريق اركات و ايمل و اس ام اس كلي خوشحالم كردن خيلي زياد مرسي و ممنون .. و اينكه بعد از تموم شدن تولد بازي با بروبچ زديم به جاده واقعا اين سفر چند روزه برام لازم بود هوا واقعا سرد بود شفاژ ها هم از كار افتاده يك خونه مونده بود با حرارت ناچيز شومينه و اين همه آدم سرمايي ,خلاصه خدا رو شكر مجال براي خوابيدن كم بود اما همون چند ساعت كه ديگه مجبور به خواب ميشديم بايد زير لحاف كلي "ها" ميكرديم تا بشه كمي چشم رو هم گذشت ,زمان برگشت تهران غرق در سفيدي رو ديدم كلي خوشحال شدم ,وقتي رو بام هر خونه اي سفيد پوش شده بود حس خوبي بهم دست ميداد انگار يك لايه پر از سفيدي و پاكي روي همهء سياهي ها رو گرفته بود.. تهران رو با همهء خاطرات تلخ و آلودگي هواشو كلي حق هاي ناحق شده دوست دارم.
*مدت هاي زيادي وقت صرف كردم كه گذشته رو فراموش كنم اما هرچه بيشتر تلاش كردم كمتر به نتيجه رسيدم چون زندگي جاريه و بالاخره هر حرف و نقشي ممكنه يادآوره لحظاتي باشه كه تو ديگه نخواي به يادشون بياري , يك روز كه روبه روي يك صفحهء سفيد قرار گرفته بودم و قرار بود بدون هيچ خط خوردگي يك متني رو بنويسم و اگر اون صفحهء سفيد رو خراب ميكردم ديگه فرصت دوباره نوشتن و تميز كردن نبود همونجا بود كه به نتيجه رسيدم كه گذشتهء هركسي هميشه قسمتي از زندگيه چه بخواي چه نخواي اما نكتهء جالب اينجاس كه گذشته ديگه گذشته و اين مثبت ترين قسمت اين جريانه و با توجه به اينكه زندگي هم ادامه داره پس فراموش كردن و نكردنش چندادن ديگه مهم نيست...

*پشت سرنيست فضايي زنده
پشت سر مرغ نمي خواند
پشت سر باد نمي آيد
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است
پشت سر خستگي تاريخ است
پشت سر خاطره ي موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد
لب دريا برويم
تور در آب بيندازيم
وبگيريم طراوت را از آب
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم
سهراب سپهري