سالهایی که بدون آزادی گذشت
Thursday, February 24, 2005

بیرنگ ..





* يک نگاه به قيمت هرزگي و يک سلام به بهاي نيستي و آرامش خيال بقيمت کشتن روح هاي ساده٬ و خنده هاي تکراري و ستاره هاي بيرنگ و خورشيد بي نور و هذيان هاي شبانگاهي با تاريکيه مطلق ٬و ديدن دندانهاي سفيد در سياهي شب و ترس از بي نفس ماندن٬ و جملات بي احساس و سفيدي ملحفه هاي تخت بيمارستان و احوال پرسي هاي مضحک و نگاه بي رنگ و مات مانده به ميله هاي تا آسمان رفتهء يک پنچره و سکوت از خدا و بازي دوباره اي از شيطان...

* در مورد مسئله اي خيلي وقت بود ميخواستم اينجا عقيده ام راثبت کنم اما ترديد داشتم و با ديدن مشکلات آشنايي قديمي شک و ترديدم به يقين تبديل شد که حتما بنويسم و قبل از اينکه اين مطلب را بخوانيد لطفا تعصب کور کورانه را پشت درهاي تفکراتتان جا بگذاريد بعد نتيجه بگيريد...

بر خلاف عقايد افراطيه سنتي و يا عارف نما هاي امروزي در ايران قواي جنسي در انسان ها بسيار و بسيار نقش مهمي را در زندگي چه مستقيم و چه غير مستقيم ايفا ميکند٬ بطوري که ايجاد نقص خواه به دليل بيماري و يا مسائل ديگر باعث اختلال در زندگي عادي هر فردي ميشود .. بطور مثال زندگي هاي زناشويي در ميانسالي اغلب به دو گروه تقسيم ميشوند... دستهء اول زندگي هاي آرام و بدون جنجال را پشت سر ميگذارانند اما دستهء دوم زندگي هاي پر تنش اغلب همراه با جنجال ٬دعواهاي پايان ناپذير و همراه با اشک و سرکوب را تجربه ميکنند.با توجه به فرهنگ و پيش زمينهء تربيتي مردان در ايران٬ که قواي جنسي در ضمير ناخداگاهشان به آنان يک حس برتري و قدرت در مقابل جنس مخالف را ميدهد٬اگر به هر علتي فرضا در ميانسالي يا حتي جواني بر اثر بيماري و يا اعتياد و يا عوامل رواني اين حس قدرت در مقابل شريک جنسيشان کم شود دو واکنش رواني را از خود به جاي ميگذارند . ۱- بسيار انسان هاي آرام مهربان با گذشت صبور و به شکل فرشته اي که همهء خوبي ها در آن به يک جا جمع شده است نمايان ميشوند تا که از همين طريق٬ يعني محبت بي اندازه نقص خود را بي بها جلوه دهند٬ اما دستهء دوم ٬انسان هايي بسيار ستيزه جو نا آرام بي گذشت بد دهان و بد فکر ميشوند که به وسيلهء پرخاشگري ميخواهند هنوز آن حس قدرت را در مقابل شريک جنيسشان بر روي زبانشان زنده نگاه دارند و همين امر باعث ايجاد اختلاف شديد خانوادگي از هم پاشيدن رابطه هاي صميمي و پر شدن دادگاه ها به پرونده هاي بدون علت و آوردن دليل هاي بي ارزش و از هم پاشيدن کانون خانواده هايي که بعضا فرزنداني در آن کانون رشد و الگو بر داري ميکنند ميشود.

* امروز براي انجام کاري به اداره امور ثبت شرکت ها رفته بودم واقعا که قسمت گرگ بيابان هم نکنه رفتن به چنين جاهايي اولا که دمه در پر بود از آدمهايي که حالت واسطه گري داشتن و آنقدر شلوغ کرده بودن براي جذب مشتري که فرضا دنبال کار ها رو بگيرند و غيره٬ هر چي هم ميگفتي نه مرسي يک قدم ميرفتي جلو يکي ديگه ميپريد که کاراي ثبتي و الا آخر براتون انجام بديم خلاصه بعد از فيلم جلوي اداره وارد سالن اصلي شدم به قسمتي که بايد مراجعه ميکردم کردم قرار شد پرونده رو از پايين بيارن بالا نشون به اين نشوني چند ساعت زمان برد تا اين پرونده از طبقه پايين بياد بالا آخر رفتم به آقايي که اونجا بود گفتم اين پرونده ها اگه از آخر تهران هم قرار بود تو اين ترافيک برسه اينجا تا حالا رسيده بود٬آقا نيشش تا بناگوش باز شده گفت اسمتون چي بود گفتم بعد گفت الان ميفرستم دنبالش ببينم چي شده کارد ميزدي خونم در نميامد از طرفي هم کلاسم داشت دير ميشد داشتم از قيدش براي امروز ميگذشتم که همون آقا صدام زد اشاره به انتهاي سالن کرد گفت بريد اون ميز رفتم به جايي که آقاه اشاره کرده بود خانومي که پشت ميز بود پرونده رو نگاه کرد گفت مربوط به من نيست و با اعتراض از اين ور سالن داد کشيد به اون ور سالن آقاي فلاني اين مربوط به من نيست خالاصه بعد اتمام اين داد بيداد اشاره به من که برو اون يکي سالن پيش خانوم فلاني پرونده رو با عصبانيت از آقاهه گرفتم رفتم اون يکي سالن خانومي که پشت ميز بود يک نگاه کرد گفت امضا کن در حال امضا کردن بودم همون آقا اولي اومد شروع کردن به هم متلک پروندن من هم همينجوري معطل خوش و بشه اينها ٬ديدم نخير اينجوري نميشه گفتم ببخشيد مهر اينو بزنيد بعد به ادامه ء مذکرات خصوصيتون ادامه بدين خلاصه لحن عصبيت کارساز شد و مهر زدن و پرونده تکميل٬ با شتاب زدم بيرون که به کلاس برسم اما واقعا سرجمع اين کار پنج دقيقه هم نبايد زمان ميبرد اما اينها چند ساعت مردم معطل تلفن حرف زدن ها و خوش و بش کردن هاشون ميکنند.

* باز هم زلزله.. نميدونم خدايا داري چيکار ميکني شايد به بهانهء زلزله داري راحتشون ميکني اما چرا اينجوري؟ احساس ميکنم از دستت گله دارم تو که بخشنده اي به حساب گستاخيم بزار..

* شايد هنوز هم در پشت چشمهاي له شده در عمق انجماد

يك چيز نيم زنده مغشوش

بر جاي مانده بود

كه در تلاش بي رمقش مي خواست

ايمان بياورد به پاكي آواز آبها

شايد ولي چه خالي بي پاياني

خورشيد مرده بود

و هيچ كس نمي دانست

كه نام آن كبوتر غمگين

كز قلب ها گريخته ايمانست ..

( فروغ فرخزاد )

* گفت درخت اندوه بکاريد تا باشد که به بر آيد و تو بنشيني و بگريي٬که عاقبت به آن دولت برسي که گويندت: " چرا می گریی ؟ " -- تذکره الاولياي عطار

Thursday, February 17, 2005

بدون تیتر



* قبل از اينکه دوباره شروع به نوشتن بکنم همينجا يک عذرخواهي و يک تشکر بدهکارم .. اول يک عذرخواهي براي اينکه بدون خبر قبلي طولاني غيبت کردم و از اينکه باعث نگراني شدم متاسفم .. و دوم يک تشکر از همهء دوستاني که به هر طريقي تولدم را تبريک گفتن و من هنوز فرصت نکردم جواب محبتشان را بدهم٬ فعلا دسته جمعي اينجا يک تشکر ميکنم تا سر فرصت..

* مي گويند در هر مشکلي و يا غمي٬ رازي پنهان است که به مرور خودش را آشکارا مي سازد..مي گويند خدا گر ز حکمت ببند دري ز رحمت گشايد در ديگري..مي گويند زندگي مثل يک زنجير در هم گره خورده است ٬و اطرافت پر از نشانه هايي است که گاه در غالب شکست و حتي نا اميدي در گوشه اي از زندگيت آشکار مي شود و در اوج نا اميدي به سويي هدايتت ميکند که به آن مطلق وصف ناپذير برسي٬ حال مي خواهد خوشگذران مستي باشي و يا عابد و زاهد ـ دير و خانقاه...

* مدتي آرامشم را از دست داده بودم انگار خود را گم کرده باشم٬مثل سر گرداني که نه ميداند کيست ٬چيست و يا هدفش چه بوده از زندگي و از ادامه اش چه ميخواسته ..شبيه به انسان مسخ شده اي که همهء اطراف را در هاله اي از مه غليظي ميبيند٬ نه گذشته به ياد دارد نه آينده اي مي بيند ٬ هر چه بود فقط پريشاني براي چيزي که به ياد نمي آوردم چيست... وقتي در اوج اينکه به خدا هم ناسزا ميگويي و آمادهء اين هستي که قدم در سرازيري بگذاري که انتهايش هيچ نيست بجز تباهي او باز هم پدرانه صدايت ميزند و توسط انسان هايي نا آشنا آرامش به وجود نا آرامت ميبخشد که تا در اين آرامش بار ديگر خود را باز يابي...يک روز در اوج پريشاني و نا آرامي از طرف دوستي با گروهي آشنا شدم که اکثر آن ها مسلمان زاده هايي بودند که مسيحي شده اند..آن روز پيش خودم گفتم چقدر مسخره دين دين است همهشان مثل هم هستن با کمي تغيير و تفسيل٬اما به اسرار دوستم در اين جمع حضور پيدا کردم تا ببينم حرف اين گروه چيست که بعد به ريششان بخندم.. وقتي وارد جمعشان شدم خوش آمد گويي گرمي کردن و من را "خواهر" خطاب کردن که کلي باعث خنده ام شد بعد پرسيدن ايمان دار هستم يا نه؟ که گفتم خير من اعتقادي ندارم وقتي اين حرف را زدم توقع داشتم من را از جمعشان خارج کنند و يا طرز برخوردشان تغيير کند اما بر خلاف تصورم ديدم نه هيچ چيز تغيير نکرد.. در آنروز دو کشيش که مسلمان زاده نبودند حضور داشتند به همراه تعداد ديگري که اغلب مسلمان زاده بودند وجالبتر از همهء اين ها٬ پاي صحبت آن تعدادي که مسلمان زاده بودن مينشستم ميديدم که همه در گذشته مسلمان هايي بودند که بسيار به اصول دينشان پايبند و حتي قران را با چنان مهارتي مي خواندن که من دهنم باز مانده بود و جالب تر از همه اين که پشت کردنشان به اسلام بخاطر همان سوال هايي بود که من چند سال است درگيرش بودم و زندگي عاديم را بر هم زده بود و البته که خيلي مسائل ديگري هم در زندگي تک تکشان بود که اگر بخواهم اينجا شرح دهم بسيار طولاني ميشود..تا قبل از اين کمي در مورد فرقه هاي مسحيت خوانده بودم اما نمي دانستم گروهي به اين شکل هستند .. ميگفتند که مسحيت دين و مذهب نيست و ما بدون فرقه هستيم و هيچ آداب و رسومي هم نداشتند بر خلاف فرقه هاي ديگر فقط حرفشان از محبت٬آرامش٬برکت و خدا بود در روز اول سوال هايي پرسيدم که جواب هاي جالبي گرفتم و در خاتمهء جلسه اتفاق جالبي افتاد که همهء آن انسان ها دست جمعي به صداي آن کشيش براي من دعا کردند و جالتر کشيش همان دعايي را برايم کرد که در ذهنم همان لحظه بهش فکر ميکردم و در صدايشان آنقدر آرامش و محبت بود که وقتي مراسم تمام شد حس کردم سبک شدم٬ تمام خشم و پريشاني از وجودم پر زده بود ٬حال خوشي داشتم باورم نميشدبدست آوردن آرامش نسبي در آن شب براي مني که تشنهء آرامش در آن روز ها و شب ها بودم باعث اين شد که روز هاي ديگر هم در جمعشان حضور پيدا کنم و پاي صحبت ها٬ سرود هايي که مي خواندن و خاطراتشان بنشينم و هر روز که گذشت احساس کردم آن مه غليظ آن فراموشي زجر آور از جلوي چشمانم محو ميشد و روح پريشان و بي قرارم به آرامشي رسيده بود که باز ميدانستم کيستم٬چيستم و هدف و راهم چه بوده است.. حضور پر آرامش این گروه در این دو ماه کمک بزرگی به زندگیه من کرد که هیچ وقت فراموش نمیکنم

* حرف زياد دارم در مورد مسائل مربوط به امور زنان و کودکان و حوادث سياسي اخير و آتشسوزيه مسجد ارگ که اگه فرصت بشه در موردشون مينويسم .

* تا اطلاع ثانوي ‚ نفس نكش آينه دار

از اينجا تا آخر شب هزار تا نقطه چين بذار

تااطلاع ثانوي ‚ چشماتون رو هم بذارين

زخم دريده ء شب رو بدون مرهم بذارين

تا اطلاع ثانوي ‚ ترانه لال و كر بشه

قاصدك خبررسون ‚ دوباره بي خبر بشه

تا اطلاع ثانوي ‚ هيچكسي آواز نخونه

پرنده واسه جوجه هاش قصه ي پرواز نخونه

صداي هزار تافرياد تو سكوت شهر جادوس

شهر آبستن خلوت پا به ماهه يه هياهوس

اي صداي نو رسيده! شب پر كن از سپيده

تو حراج شهر قصه ‚ زندگي به شرط چاقوس

اي شب قداره به دست !‌ اي شبح بي همه چيز

براي فتح آسمون ‚ خون ستاره رو نريز

ساعت خواب بي خبر ! زنگ رهايي رو بزن

بذار بازم طلوع كنه اون من آفتابي من

بايد بخونم اگه شب صدام روباور نداره

وقتي يكي تو آينه اشكاي من رو ميشماره

بايد بخونم توي اين قحطي شعر و حنجره

وقتي تو آستين رفيق ‚ تيغه ي تيز خنجره

صداي هزار تا فرياد تو سكوت شهر جادوس

شهر آبستن خلوت پا به ماهه يه هياهوس

اي صداي نو رسيده! شب پر كن از سپيده

تو حراج شهر قصه ‚ زندگي به شرط چاقوس

( يغما گلرويي )