سالهایی که بدون آزادی گذشت
Wednesday, September 29, 2004
جنگ..



* به بهانهء اين روزا دلم ميخواد حرفايي از خيلي گذشته ها از همون روزايي که من از همهء زندگي لي لي بازيشو فقط ميفهميدم بگم٬ اون روزايي که هيچ وقت يادم نميره٬ روزاي آژير قرمز و چراغ هاي خاموش ٬روزاي شيشه هاي شکسته و دلهاي بخون نشسته روزاي پناهگاهاي بتوني و آواره هاي تنها...يادمه جشن تولد بود همه شاد و به ظاهر دلخوش اما يک ثانيه بعد نه جشني بود و نه دلخوشي ٬ديگه هيچکس نبود..يادمه تو اون روزا مامان بيشتر از روزاي ديگه کار ميکرد..يادمه يکشب داييم از کرمانشاه اومد تهران فقط زار ميزد و ميگفت همه مردن ٬هنوز بعد از اين همه سال گاهي خواب اون روزا رو ميبينم او صدا ها..

* با همهء اون روزاي سخت و پر درد انگار دلهاي مردم هنوز با صفا بود٬ يادمه اگه شايعه ميشد ميخوان شهر و شميايي بزنن اگه کسي پدر نداشت يا همسرش نبود همسايه ها حمايت ميکردن و اون روز همه از شهر خارج ميشدن ٬حتي غذا ميپختن و تا جايي که ممکن بود به همديگه رسيدگي ميکردن٬ همه چيرو با هم تا جايي که ممکن بود تقسيم ميکردن و به همديگه پناه ميدادن..يادمه آژير که ميکشيدن اکثر همسايه ها هر ساعتي از شب هم بود ميامدن خونهء ما و ما هميشه منتظر آمدنشون بوديم٬ رختخواب هاي آماده هميشه انتظار همسايه رو ميکشيد و ما بچه ها فارغ از دنياي جنگ روي تشک ها ميپريديمو بالش به سمت هم پرتاب ميکرديم.. اما حالا اگه کسي سرش زير تنش گير کنه سه روز بعد همسايه ها با خبر ميشن انگار همه تو همون سالها مردن٬ انگار از ما ها فقط جسد هاي متحرکي باقي مونده...خيلي ها بعد از جنگ يکهو کيسه هاي برنج خونشون از يکي به صد تا رسيد٬خيلي ها بعد از جنگ مهر داغ به پيشوني چسبوندن و از سر همين پيشوني داغ شده به نا حق رسيدن و ارزش و ضد ارزش کردن ٬بعد از اون روزا خيلي ها به اسم جانباز و بسيجي و خانوادهء شهيد آمدن همهء اعتبار نفسشون به پول سياهي فروختن و براي ملت داغ ديده خط و مشي تعيين کردن٬خيلي ها اومدن ايثار زنان و مرداي واقعي رو بي ارزش کردن بطوري که همهء احترام ملي براي اين جان فدا کرده ها رفت زير سوال... آخه چرا؟ چرا کار با ارزشتون و با منت هاي تحقير آميز خراب کردين ؟چرا از استخون هاي اون همه آزاده کاخ ساختين؟ چرا کار اون سال ها رو با افراط بيش از حدتون از اوج افتخار به قعر ذلت رسوندين؟ .. چرا به اسم بسيج و جانباز و آزاده مردم و بجنون رسوندين تا حدي که الان براي يک بچهء شهيد هيچ افتخار نيست که پدرش يک مرد بوده.....

* باز هم سفر٬باز هم جاده ٬باز نگرانيه منو يک دنيا پريشوني٬ باز هم کاسهء سفالي پر از آب و گلبرگ ...باز هم شمردن ثانيه ها و رسيدن تو به گذرگاهي سرد... باز طنين صداي مهربانت در دل شب و دلداريه بي ثمر با جملهء هميشگي "سفر آخرت که نميروم" و مات نگاه کردن من به انتهاي جاده اي نا معلوم و ندانستن و يا دانستن ٬که هر لحظه بي تو براي من هزار بار تا آخرت رفتن و برگشتن است....سفر بخير

* ما هر چه را که بايد

از دست داده‌باشيم، از دست داده‌ايم

ما بی‌چراغ به راه افتاديم..

( فروغ فرخزاد )

Wednesday, September 22, 2004
شیشه..

* ديشب در بستر هم آغوشيه پيچک و شبنم صد بار از اشک من شکستي و هیچ نگفتی٬نگو که سکوت کن و فقط بگذار برق نگاهت حريم بينمان باشد٬ميخواهم فرياد کنم٬ من سکوت هزار و يک شبه دارم من درد ثانيه هاي گريه نکرده دارم من هزار بار فرياد بي صدا نزده دارم٬من شيفتگيه پنهان کرده دارم ٬من هزار راز نهان شده دارم٬سکوتم به دست باد شکسته است٬حال در آغاز فصل من و تو فصل پاييز, مرا باز به چه سکوت و آرامشي نويد ميدهي؟ به جاودانگيه بي تاريخ؟ به آسمان آبي نشده؟ به ساز شکستهء گوشهء اتاق تار عنکبوت گرفته ام به چه مرا مژده ميدهي... ؟ بخدايي که تو نشانم دادي در آن شبهاي وحشت که به جنوني عصيان کرده بودم من از هر شکست تو صد بار شکستم ٬ عريان کنارت ايستاده ام نگاهم کن من از هر شيشهء شکسته اي شکسته ترم..نگاه کن به دريايي که از زلالي٬ آيينهء نشکسته تو بود از آن چه مانده جز کويري که قبلا جولانگاه دريايي مغرور بود...

* چقدر خوبه يکي از راه برسه و تو رو با همهء بدي هات با همهء سرگشتگي هات با همهء گذشتهء تاريکت با همهء لجبازيات با همهء تضاد هات بپذيره و بخاطر هيچ گذشته اي سرزنشت نکنه بخاطر هيچ لغزشي آزارت نده و تو رو با همهء هستي آشتي بده...استاد مينويسم و اعتراف ميکنم که منو با خودم بيشتر از هر چيزي آشتي دادي ...

* خوب ديگه فصل پچ پچ عاشقاي مدرسه رو٬ فصل خش خش قدمهاشون٬ فصل دو در کردن کلاس درس٬ فصل بستني خوردن زير بارون و خنده هاي سادهء ساده باز شروع شد اميدوارم پاييز وصل زندگيتون باشه نه فصل...

* حد و مرز حجاب بانوان جامعه بزودي توسط مجلس مشخص مي شود فکر کنم همهء مشکلات کشور و مردم بيچاره حل شده ٬فکر کنم باز اعتياد و فقر و هزار بدبختيه ديگه حل شده حالا ديگه وقت زنگ تفريح شده اين بار هم تغزيه قبل از دستور در ساعت تفريح مجلس شده حد و مرز حجاب..

* کلينيک تخصصي افسردگي و اضطراب ..

* سه گانهء فروغ فرخزاد ..

* آه..

سهم من اين است

سهم من اين است

سهم من

آسمانی است که آويختن پرده‌ئی آن را از من می‌گيرد

سهم من پائين رفتن از يک پله‌ء متروک است

و به چيزی در پوسيدهگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن‌آلود در باغ خاطره‌ها است

و در اندوه صدائی جان دادن که به من می‌گويد:

دست‌هايت را دوست می‌دارم...

( فروغ فرخزاد )


Saturday, September 18, 2004
مگه میشه .. !



* ما از آنسوي خوش خيالي به بيراههء آزمايش رسيديم٬ رفتيم و نمانديم ٬فرياد زديم و هيچگاه نرسيديم... اي يار٬ اي يگانهء ترين آشناي قديمي٬ حتي تو هم در آن پيچ و خم هاي سياهي با من هم پا نبودي ٬قسم به چشمان قرمزت ٬نسخه براي آشفتگي ام نپيچ که مرا با درمان هاي سر پايي هيچ کاري نيست...

* مرا از ابتلا و ديوانگي نترسان که من قبل از تولدي دوباره به جنون مبتلا شدم..قبل از اينکه به دنياي تو قدم بگذارم و حتي قبل از اينکه نور خانواده اي گردم و حتي قبل از اينکه براي اولين بار نفس کشيدن را تجربه کنم ..آري خيلي قبلتر ها بود.. يادم نمي آيد در آن گذشته ها خدا بود يا نه ؟

* مگرميشود تو در خواب باشي و من سرمست از شمارش نفسهايت بيتاب و بيخواب نگردم..مگر ميشود در لحظهء خواب من چشم انتظار ثانيه هاي تنهايي ننشينم.. مگر ميشود تو از شدت سرفه به خود بپيچي و من دندهايم از سرفه هاي تو درد نگيرد ..مگر ميشود تو طبدار باشي و من خواهان رفتن به شبهاي "ايروان" گردم ٬بخدا قسم که خودخواهي را مصلوب آسمان ميکنم اگر بخواهم با درد همراهيم کني و به مهربانيت قسم که نخواه بي تو لحظه اي هم از شبهاي سرد لذت ببرم..

* سخن از پيوند سست دو نام

و هم‌آغوشي در اوراق کهنه‌ء يک دفتر نيست

سخن از گيسوی خوشبخت من است

با شقايق‌هاي سوخته‌ء بوسه‌ء تو

و صميميت تن‌هامان

و درخشيدين عرياني‌مان

مثل فلس ماهي‌ها در آب

سخن از زندگي نقره‌ئي آوازی است

که سحرگاهان فواره‌ء کوچک می‌خواند

( فروغ فرخزاد)


Tuesday, September 14, 2004
یاد گرفتیم..

* هيچوقت تو مدرسه يادمون ندادن که ايرانزمين چه جشنهايي داره چه رقص هايي و چه مراسم و آييني داشته٬ بجاش تو مدرسه خوب ياد گرفتيم آقا محمد خان قاجار و با "ق" بنويسيم يا با "غ" .. بجاي خنديدن خوب ياد گرفتيم چطور اشک بريزيم و براي گناه هاي نکردمون التماس و زاري کنيم .. بجاي جشن گرفتن و شادي کردن خوب ياد گرفتيم کدوم قرار دادها با ايران بسته شد کدوم جنگ ها رو ما برديم و کدوم از جنگ ها رو بيگانه ها... گريه کردن و خوب از بچگي يادمون دادن سر نماز ٬تو مسجد تو مدرسه ٬تو بهشت زهرا ٬براي گداي سر کوچه ٬تو امازاده.. آره ديگه هميشه گفتن گريه کن دلت وا شه دلت جلا بگيره دليل نميخواد گريه کردن هر جا ديدي کم آوردي بزن زير گريه هرچه هم سوزناک تر زار زدي برنده اي٬ اما هيچ وقت يادمون ندادن بخنديم و شاد باشيم به قول بعضي ها "وا" مگه آدم بي دليل هم ميخنده !!وا مگه يک آدم سنگين تو خيابون هرهر ميکنه ٬وا ديدي دختره چقدر سبکه داره با صداي بلند ميخنده وا وا وا ..!!!! همهء زندگيمون براي شادي کردن پر شده از اين وا گفتن ها٬ ملت افسرده ملتي که خودشو کشورش و به اندازهء يک گردشگر خارجي هم نميشناسه ٬ملتي که ياد گرفته خوش استقبال و بد بدرقه باشه ملتي که سالها ياد گرفته بيگانه پرست باشه و اصلا سر سوزني به خودش و کشورش اهميت نده ..آدم هايي که اخبار و حوادث کشورهاي ديگه رو با جون دل دنبال ميکنن و دل مي سوزونن شعار ميدن براي آزادي کشورها ديگه اما خبر ندارن زير گوششون حتي تو خونشون چي به سر فرهنگ تمدن کشورشون داره مياد..

* يک آهنگ ممکنه بعد از يک بار دوبار سه بار گوش کردن تکراري بشه اما يک ساز هيچ وقت تکراري نميشه هميشه تازس هميشه آمدس براي نواختن نواي جديد و اون هميشه تازه فقط تويي..

* دل‌ام گرفته است

دل‌ام گرفته است

به ايوان می‌روم و انگشتان‌ام را

بر پوست کشيدهء شب می‌کشم

چراغ‌های رابطه تاريک اند

چراغ‌های رابطه تاريک اند

کسی مرا به آفتاب

معرفي نخواهدکرد

کسی مرا به ميهماني گنجشگ‌ها نخواهدبرد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردني است

( فروغ فرخزاد)

Thursday, September 09, 2004
این روزا..





* از پس ميله هاي اين قصر گچي٬ آسمان هم راه راه بنظر ميرسد ٬انگار اين روز هاي پيچک سبز هميشگي هم بوي دورنگي ميدهد انگار خوي خصلت آدمي گرفته است٬گاهي به سبز و لحظه اي به زرد ميگرايد.. نه اينکه فکر کني که دوباره شب شد و ساقي خستهء تو باز به هذيان گويي افتاده است ٬ نه اين که فکر کنی در آن خنده ها طعم واقعي بود که نه هرگز نبود... و من هرگز نخنديدم و هرگز نگريستم مگر به وقت هم آغوشي مرده اي متحرک با روحي آزاد آزاد ....

* و اين منم موجودي خودخواه از دالان زمان.. و اين منم رسوايي شاداب از دل سياه شب.. و اين منم هوسي در آغوش باران... و اين منم که تو را در پس شعار هاي رنگارنگ تکه تکه ميسازم و از خون تو شرابي بدست مي آورم و يکجا سر ميکشم.. وه که چه طعمي..خون تو عطشم را زياد تر ميکند حتي به قيمت يک شب و پس از آن خاموشي..

* اين روز ها در عجبم بايد ديگر به چه چيزي افتخار کرد٬ به مدال هاي خاک خورده به لوح هاي افتخار بي ارزش..! به مدرک هاي گرفته نشده و يا گاها شده؟ به سازهاي شکسته و نا کوک؟ به ايست هاي بازرسي و يا دادگاه هاي اجباري؟ به آبي آسمان تقلبي و يا به بحث هاي طولانيه سياسي ٬اجتماعي و يا شعار هاي ردبدل شدهء بي محتوا...

*اين روزا فرهنگ لغت رو به هر کسي نشون بدي بگي قسم به آفتاب به من نشون بده کلمهء افتخار و ارزش رو مات مات نگاهت ميکنه انگار ديوانه از قفس در رفته اي رو ميبينه..اين روزا دست هيچکي براي بال هاي زخمي مرحم نميزاره..اين روزا حتي کسي براي دل خودشم مرحمي نداره که بزاره...نميدونم چي بسرمون اومده٬ کاش کسي کمي اکسيژن حراج ميکرد کمی نفس مجانی..

* در مورد کتاب عادت ميکنيم خانوم پيرزاد ديدگاه ها مختلفه ٬ فکر ميکنم لازم مختصر برداشتم و بنويسم و اونم اينه که اگر دست از نقد کردن هاي احساسي برداريم و کمي واقعبينانه تر به کل قضيه نگاه کنيم البته از ديد من به اين نتيجه ميرسيم اين کتاب جدا از سبک نوشتاري خاص رمان داستاني خودش حاوي هشداري بود که کاش بهتر درک ميکرديم و احساسي بر خورد نميکرديم ٬هشدار جدايي نسل ها٬هشدار جدايي جنسيت ها و در نهايت هشدار جدايي انسان ها..

کاش بجاي نقد هايي که بجز تخريب حاصلي در بر نداره چشم هامون ميشستيم ميپذرفتيم که اين داستان و اين گونه بر خوردها متاسفانه قسمتي از اجتماع فعلي ما هست پس بجاي اينکه صورت مسئله رو حذف کنيم بهتر عينک بدبيني و جبهه گيري هاي يکطرفه رو کنار بزاريم و بنا هاي ويران شده رو دوباره بسازيم..شايد زمان اون رسيده که يک بار براي هميشه به گذشته و آينده دقيق تر نگاه کنيم و ببنينم چطور از مرداب افرط (مرد سالاري) به گرداب تفريط( زن سالاري و بدبيني زنان نسبت به مردان) افتاديم..

* در آستانه‌ء فصلی سرد

در محفل عزای آينه‌ها

و اجتماع سوگ‌وار تجربه‌هايِ پريده‌رنگ

و اين غروب بارورشده از دانش سکوت

چگونه می‌شود به آن کسی که می‌رود اين سان

صبور،

سنگين،

سرگردان،

فرمان ايست داد.

چگونه می‌شود به مرد گفت که او زنده نيست، او هيچ وقت زنده نبوده‌ست....

(فروغ فرخزاد )


Sunday, September 05, 2004
شفا..



* اين روزا کارم شده شماردن روزها دقيقه ها ثانيه ها..اين روزا مستم از زمزمهء عارفانت٬همون لحظه که فقط من بيدارم و تو ٬همون لحظه که تو استادي و من شاگرد کودن٬ همون لحظه که از لرزش صدات پر در ميارم و شوق پرواز در وجودم زنده ميشه و به وقت اوج گرفتن غم بي تو ماندن مثل سرطاني خرچنگ وار همه اطرافم را مبتلا ميسازد و من پرواز نکرده با مغز به زمين کوبيده ميشوم و باز تويي که بالهاي ناتوانم را مرحم ميزني و با آه من به دل هوس قدم ميگذاري مثل پيچکي شفا بخش در من ميپيچي و دوباره حياتي نو به من هديه ميکني...

* من نگرانم ناتوانم و نميدانم که ميتوانم نگاه شیطانی نکنم يا نه ! .. من نگرانم ناتوانم و نميدانم که ميتوانم آزار ندهم يا نه !.. من نگرانم ناتوانم و نميدانم که ميتوانم ثابت بمانم يا نه !.. من نگرانم ناتوانم و نميدانم که ميتوانم به شور تو تا قيامت شور گيرم يا نه !.. من نگرانم ناتوانم و نميدانم که ميتوانم جبران کنم يا نه !.. .. تنها تو بدان که من ميدانم ناتوانم.. و تنها من ميدانم که تو ناتوانايي من را ميداني و در نميماني و ميبخشي و قصاص نميکني..

* باورم نميشه امشب شب پنجمه٬پنج شبه که منو به آرزوم نزديک کردي پنج شبه که شباي تاريکم و پر نور کردي و از فکرهاي سياه که هزار شب به شکل مردابي منو به دل سياه خود کشيده بود آزاد ساختي من هنوز شوکم٬ هنوز شرمندم از افکار گذشتم من گناه کارم و من نميدانم بايد چيکار کنم که تا سايه افکار زشت گذشته از مغزم پاک شود با اين همه شعار هاي رنگارنگ من ديگر چرا هزار شب يک طرفه به قاضي رفتم و راضي برگشتم وتو چه استادانه شرمنده ام کردي و من چه عاجزانه به گذشته ها نگاه کردم..

* خنديدم باز حرف زد و من خنديدم به شتاب گفت شبنم مستي و من باز خنديدم بلندتر از قبل و او باز تکرار کرد.. به حياط رفتم گوشه اي از حياط به دور از نور خورشيد حال و هواي پاييزي گرفته بود و قسمتي ديگری نور طلايي خورشيد به بوتهء گل ياس ميتابيد باد ملايمي هم ميوزيد انگار همه چي جور بود براي خارج شدن از مستي٬بعد از مدتي دوباره برگشتم و ديگر نخنيدم و تو نفهميدي که رفتم تا آن مستي از سر بدر کنم...

* بعد از تو ما که جاي بازي‌امان زيرِ ميز بود

از زير ميزها

به پشت ميزها

و از پشت ميزها

به روي ميزها رسيديم

و روي ميزها بازي کرديم

و باختيم، رنگ تو را باختيم، اي هفت‌سالگي..

( فروغ فرخزاد‌)