سالهایی که بدون آزادی گذشت
Tuesday, October 11, 2005
کهنگی ها, َپر ..



.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.



* تورا از پشت چشمهای بسته میبینم و عطر تن عریانت را که در هوای سرم پراکنده شده است هنوز هم حس میکنم و از پشت این حصار سر به فلک کشیده هنوز هم میتوان زمزمهء هوس را شاعرانه سر داد و خندید ودرنگ نکرد, هیچ میدانی نگاه آغاز راه نبود و کلام افسانه ای رابط این همه شیدایی نمیتوانست باشد, من آب از سرم گذشته است پشت پا زده ام به هرچه عرف است, به هرچه سنت است, به هرچه باید و نباید است.. من, از همه این تابلوهای ممنوع بیزارم و این مرز قرمز مرا تا سر حد جنون می آزرد, بگذار بگوییند سبکسر است, بگذار بگوییند و مرا با نیش زبان هایشان به خیالی خام, بیشتر آزار دهند, فارغ از اینکه من در خلوت خود به بندهایی که به دور خویش پیچیده اند چه کودکانه میخندم آری درست است تو میدانی که همهء بند ها را پاره کرد ام و پا به راهی گذاشته ام که بازگشتی در آن وجود ندارد, هیچ دلم نمیخواهد پلی در پشت سر برایم باقی بماند, من ترس را در گذشته ها متفون کرده ام, میدانم که میدانی, این زندانی از حصار خود فرار کرده تا خود خویش باشد, نه آن چیزی که دیگران از او میخواستند که بشود... من در این آشفته بازار تنهای تنها قدم بر میدارم و ای تویی که با دلایل خود از پیم روان شدی بدان که در این راه فقط آوای جهان است که راهنمای راهت خواهد شد گوش فرا ده و تنها حرکت کن, این من عصیانزده کی توان راهنمای دیگری شدن را دارد,اگرحرفهایم در گوش دل و جانت طنین بازگشت را به ارمغان نیاورد پس فقط همین یک کلام از من به تو , بدان که طنین گامهای همراهت خدای ناکرده توهم سلب آزادی را در هوای احساسم پراکنده نکند, چون نبود آزادی, تنها چیزیست که بخاطرش از تو و عشقت که هیچ از خدا هم خواهم گذشت...

* تمام سالهایی که گذشت هر لحظه رو به انتظار پاییز شمردم و ثانیه ها را پرپر کردم اما امسال برای شروع پاییزبرای رسیدن به خاطرات کهنه هیچ اشتیاقی نیست که نیست.. باید از پاییز کهنگی ها را حذف کرد باید رنگی تازه به برگ های کهنهء پاییزیی پاشید باید از خش خش برگ ها به زیر قدم هایم نتی جدید نوشت, نوایی که تا انتهای جهان ادامه داشته باشد.. من باز هم بدون چتر به زیر باران خواهم رفت و دستانم را برای همهء حشرات بیپناه سرپناهی خواهم کرد, سکوت نکن زیر باران باید بلند خندید بگذار غم از خواب بیدار شود و ببیند که دیگر هیچ قدرتی ندارد تو هم از پیلهء باخته هایت خارج شو و دعای باران را با من زمزمه کن, زمزمه کن و بخوان بنام هوایی تازه ...

* مامان باز راهی سفر شد و منو با حجم سکوت سنگین این خونه تنها گذاشت, گاهی فکر میکنم به این وضیعت عادت کردم, اما واقعیت اینه که هیچوقت عادت نکردم, دوست ندارم برم قاطیه آدم بزرگا, چون انوقته که باید ژست های بزرگونه بگیری و مثل آدم بزرگا هیچوقت دلتنگ نشی و مثل همشون لب به دندون بگیری و سر تکون بدی که بله بله همه چی درست درسته ,هیچ مشکلی نیست همه چی روبراه, همه چی جزیک مورد, اون هم چه اهمیت داره, چون من دیگه به قول بزرگترا, خانوم شدم):

* تازگی ها به یک مورد خنده دار خوردم اونم در برخورد با مسلمان های کشور های دیگس نکتهء قابل توجه اینه که اکثرشون آرزوی این مدینهء فاضله ( ایران) رو دارن و جالب تر اینکه بسیار رادیکالانه از شیوه های اعمال قانون و مسائل دیگر در ایران ابراز خرسندی میکنند و نکتهء بسیار مضحک این است که همهء این طرفدارهای اسلام ناب محمدی در کشورهای مثل آمریکا زندگی میکنند و از اونجا از راه دور آرزوی این مدینهء فاضله رو دارن یکی نیست بهشون بگه خوب شما که فکر میکنید ایران مهد عدالته بلندشین بیاین اینجا زندگی کنید چرا شما مسلمون فرانسوی بلند شدی رفتی آمریکای به قول خودتون کپیتالیست, خوب جانم بیا ایران چرا در این آمریکای جهان خوارجا خوش کردی ؟!

* خوب بالاخره بازی های بانوان کشورهای اسلامی ( البته غیر اسلامی هم اینبار بود) تموم شد .!!

* خیلی سخته که در آغاز نوجوانی پدری رخت سفر ببنده و پرواز کنه به دیاری دیگر... و همهء عمر اون بچه های کوچلو بدنبال دستان پر مهر پدر, سایهء پدر بزرگ رو بعنوان پدر حس کنن ودر نگاه اون پیر خسته بدنبال مهر پدری بگردن.. حالا او بچه ها بزرگ شدن و هر کدومشون وام دار نگاه مهربون اون پیر خسته هستند سالهای بسیاری گذشت و پدربزرگ که نوای رفتن رو شنیده بود آمادهء دیدار یارشد و پرواز کرد ,این مقدمه چینی ها رو کردم که بگم رضای عزیز مطمئن هستم بازم مثل همیشه میتونی قد راست کنی و به زندگی ادامه بدی, امیدوارم دیگه اون روی خوب سکه در زندگی برات خودنمایی بکنه و مرام پدر بزرگ و مهربونیش همیشه همراهت باشه .. در ضمن استاد میدونم وقتش نیستا اما با کمال پروگی لطفا تکلیف اون کتاب های من رو هم روشن کنید : )


سخن از پچ‌پچ ترساني در ظلمت نيست
سخن از روز است و پنجره‌هاي باز
و هواي تازه
و اجاقي که در آن اشياء بيهوده مي‌سوزند
و زميني که ز کشتي ديگر بارور است
و تولد، و تکامل، و غرور
سخن از دستان ِ عاشق ِ مااست
که پلي از پيْغام ِ عطر و نور و نسيم
بر فراز ِ شب‌ها ساخته‌اند
(فروغ فرخزاد )

* لازمه اینجا در جواب به اون آقای محترمی که ظاهرا کاسهء داغتر از آش شدن و حس ارشاد و پیغمبری بدجور برشون داشته و احساس کرده اند که من از صراط المستقیم منحرف شدم و سر سختانه در تکاپو افتادن که از طریق کلامات گوهرباری که نثار بنده در ایمیل هاشون میکنن دوباره من رو به راه راست هدایت کنند فقط از قول حافظ این رو عرض کنم که :

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم وگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

* دیروز من از پیوند آب و عطش سخن گفتم اما تو با چشمانی باز باز سرریز شدنم را ندیدی و به هزاران مرداب ربطم دادی .. اما امروز من با چشمانی بستهء بسته به پیشواز باران میروم تا که قطره باشم نه دریا ,دریا شدن لافی باشد برای دریادلان... تو هم برای چشمانت که به مردابی دیدن دچار شده بود دو رکعت نماز باران بگذار شاید آلودگی ازچشمان خسته ات پاک شود...