سالهایی که بدون آزادی گذشت
Tuesday, July 18, 2006
آکواریوم


*آی تویی که اون بالا نشستی و از اکواریوم رنگیت داری لذت میبری از چرت زدن خارج شو ببین اینجا ماهی های رنگی تو از بی عدالتی نفس در سینه کشتن.. بعضی هاشون از بی غذایی و گروهی دیگه از زیاد خوردن در حد انفجار و کمی آنطرفتر عده ای از بی آبی در حال تلف شدن .. این حباب های کوچیک که خواب زمستونیت و پریشون میکنه صدای اعتراض منه که بتو نرسیده روی سطح آب میترکه و هیچوقت به اون بالا نمیرسه..آره من این پایین نه بی آب موندم نه بی غذا اما بی هوا شدم وقتی دیدم چقدر تو نا عادلی..هیچوقت کارت درست نبوده نه کار درست نبودی من و بقیهء ماهی ها از سر ناچاری از ته اکواریوم، تو رو چه بزرگ میدیدم در صورتیکه این فقط انعکاس شیشهء ذره بینیه زندگیمون بود که حالا شکسته و همهء ما دنیا رو آنجوری که هست میبینیم نه از پشت انعکاس آوا های دروغین تو ..


*انگارقرنی از اون روزا گذشته و هنوز هم آسمان آبي است و مردم، روزگار را با دلخوشي هاي دروغين سپري ميکنند و انگار نه انگار که عزت الله ابراهيم نژاد ديگر نفس نميکشد ..
یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر مابغض من و آه منی
حک شده اسم من و تورو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما


*این اینترنت اگه چیز میز بد زیاد داشته باشه که نداره یک چیز خیلی خوب داره اونم اینه که میشه با یک سرچ ناقابل قوانین کشورهای دیگه رو در مورد بعضی از فعالیت های نسبتا جدید تجاری که کلی هم وسوسه انگیزه ریخت رو میز، آنوقته که میشه حسابی حال بعضی از آدما رو گرفت تا فکر نکنن میتونن با شعارهای تبلیغاتیشون سر ملت گول بمالن، ای حال کردم، ای دلم خونک شده که نگو .. .گوگل جونم دوست دارم :))
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی .. کین ره که تو میروی به ترکستان است


*میشه بدون ترس از شکست و سرخوردگی دل بتو سپرد و همیشه مطمئن بود که این احساس فقط و فقط بخاطر خود خودته.. میشه وقتی از این روزگار و گرفتاریاش آزرده شدی و احساس ضعف همهء وجودت رو گرفت بجای اینکه به غار تنهایت فرار کنی و گوشه ای تاریک و تنها بخوای که دوباره تجدید قوا کنی ، مثل یک کودک لوس، یواشکی سر بخوری تو بغلشو سرت آروم بزاری روی سینشو چشمتو ببندی اونم دست پر مهرشو بزاره روی گوشتو اجازه بده باز همان کودکی معصومی بشی که بزرگترین نگرانیه زندگیش سایه های رقصان شب های روشن جنگ بود.. مادرم تو فرشته ای هستی که این روزگار بالهای لطیفت را سوزانده و تو باز دست یاری کسانی میشوی که شاید هیچوقت دست یاریت نشوند.. برایم الگوی صیر و تلاش بودی گرچه من هیچوقت دختر مطلوب تو نبودم اما میخوام بدونی دوستت دارم بخاطر انسان بودنت چیزی که این روزها نایاب شده و بخاطر حیاتی که به من بخشیدی و اینکه تا همیشه زندگیم رو به تو مدیون خواهم بود .


*عرفان مثل یک موریانه میره زیر پوستتو کم کم از درون میخوردت وقتی به خودت میای که دیگه هیچی ازت نمونده واسه همینه ازش متنفرم، متنفرم چون این همه سال چشممو با توجیهای عارفانیش بستو خرد و به زندان تحجر انداخت .. با وجود اینکه چند ساله کلیهء دستک دنبکشو رو بوسیدم گذاشتم کنار اما هنوز گاهی دلم میخواد باز خل بازی در بیارم ،دقیقا مثل جانوری که زیر پوستت حرکت کنه وسوست میکنه، انوقته دوست داری برقصی و فارغ از ماجرا بشی ..

*قيد فردا رو بايد زد ، جاده انتها نداره
قصهء ليلي و مجنون اين روزها بها نداره
قيد فردا رو بايد زد ، هر نفس يه اتفاقه
تنها افسانه ي آتيش ،‌توي سينهء اجاقه
قيد فردا رو بايد زد ، حرف تازه يي نمونده
ديگه خيلي وقته حافظ غزل آخر رو خونده
( یغما گلرویی )