سالهایی که بدون آزادی گذشت
Wednesday, July 14, 2004
اشک بیرحم..



* غبار و از رو صورتش پاک کردم و نگاهش کردم .. ساکت و سرد نگاهم کرد..يک لحظه دستخوش غرور شدم و رو بر گرداندم او هم رو بر گرداند٬ باز برگشتم و نگاهش کردم او هم نگاهم کرد..گفتم با من قهر کردي؟ باز هم سرد سوالم را بي جواب گذاشت.. گفتم من نيازم از تو دگرگون شدنه..من نيازم از تو باروني شدنه بر من ببار..ببين من که از اين همه التهاب پرپر شدم سوختم.. دست روي صورتم ميکشم ٬ميگم ببين چه کويرم از نبود تو..انگار دلش سنگي شده..حرفام اثري به دل سنگش نداره..ميگم ببين خيلي بيرحمي..ميگم انقدر بيرحمي که من بايد خواب ببينم که باروني شدم..بايد خواب ببينم که با صورت کويرم آشتي کردي..لرزش و تو بدنش حس کردم انگار دلش هوري از ناله هام ريخت پايين ..انگار دل سنگيش ترک خورد اما باز هم نباريد باز هم من ملتهبو نگرانتر از گذشته کرد..دست کشيدم به صورتش او هم دست کشيد به صورتم.. به چشماش گفتم بگو ببارن من از عطش لبريزم ..نگاهش کردم٬ لرزان نگاهم کرد گفتم بايد تو را بشکنم تو زبان دل پريشان مرا نميفهمي سنگي برداشتم و محکم به صورت او کوبيدم به صداي ناله اي شکست و به زمين فرو ريخت تکهء کوچکي از او را از زمين برداشتم به درونش باز نگاه کردم باز همان چشم ها سرد و بي تفاوت..

* هميشه خواب‌ها
از ارتفاعِ ساده‌لوحي خود پرت می‌شوند و می‌ميرند
من شبدرِ چهارپری را می‌بويم
که روی گورِ مفاهيم کهنه روئيده‌ست...
(فروغ فرخزاد)