سالهایی که بدون آزادی گذشت
Tuesday, July 06, 2004
آغوش زمین..



* باز شب شد و خواب تورابه آغوش خودش جا داد..من ماندم و باران و فرياد آسماني که تا انتهايي ترين نقطهء روح سرکشم رخنه ميکرد..نميدانم دل من ازرده شده بود يا آسمان افسرده حال زار ميزد ..آغوش بي ريا ميخواستم٬در آن ثانيه ها نبودي که حس بي پناهيمو چاره باشي..من بودم و سنگ فرش هاي خيس حياط و يک دنيا ترانهء مجهول از تو..انگار سنگ فرش هاي خيس مرا ميطلبيد خودمو به آغوش زمين رها کردم و خود را آمدهء سيلي هاي باران کردم..به صورتم ميکوبيد و من به آنکه لحظه اي باراني شوم مات به آسمان نگاه ميکردم ..آزرده ام آزرده.. ميدانم که نميداني شمع رو به خاموشيس و شراب کهنه ديگر مستي گذشته را ندارد..کاش خبر اين ترک هاي عميق را جغد پير به تو داده بود..

* ادامه دارد..