سالهایی که بدون آزادی گذشت
Friday, July 30, 2004
ميدانم که نميداني...



*   چه آرامش غريبي..مدتها بود همچين حسي و نداشتم, شايدم نوعي احساس رضايت دروني..شايد به دربدري,انتظار و بيقراري عادت کرده بودم, شايد هم به رسم کولي هاي صحرا ايمان آوردم,  ديگه نميشد چاره اي نبود,وقتي پيچک ما از ريشه پوسيده بود ديگه به درمان و شروع دوباره چه حاجت... وقتي به رسم عاشق کشي ايمان آورديم به عشق بازي دمه صبح چه نياز...وقتي جام ساقي تهي شد به مستي نيمه شب و راستي ايام چه لزوم... ميدانم که نميداني که چرا جام تهي شد و راستي شکست..ميدانم که نميداني چرا صداي بي صدايي ديگر در آن ثانيه ها به گوش  نرسيد..ميدانم که نميداني آن نگاه آشنا چطور ويرانه شد و مصلوب آسمان گشت..حالا در اين لحظه چه اهميت دارد که بداني در پس پرده چه بود و چه گذشت..حالا در اين نيمشب رنج آور چه اهميت دارد اشکي بريزي و آهي ز گذشته بکشي.. واسه لحظهء جدايي چه لزوم که فريادي سر بدي....وقتي پرنده اي ازقفس پريد ديگه حکم مرگ دفن و اعدام چه اهميت داره....چقدر انتهاي جادهء سياه سرگشتگي خوب است  ,آنجا کمي آنطرف تر لب پرتگاه رهايي..امشب به پاس همهء هزار و يکشبمون  از تو اي زندانبان سپاسگذارم..ميدانم که نميداني طعم رهايي بعد  از اسارتي طولاني چه لذتي دارد..ميدانم که نميداني...