سالهایی که بدون آزادی گذشت
Saturday, July 03, 2004
کولی صحرا...



* هر بار که از اون گردن ها و جاده ها رد ميشي هراسه جنون آميزي وجودمو ميگيره..هراس از اين که نکنه تو تاريکي شب دختر دره عاشق چشمات بشه و تورو به آغوش خودش بکشه٬ و من عمري کولي سرگردون جاده هاي بي انتها بشم..شايد هم احساس گناه..گناه از اينکه با زبون بيزبوني با همون نگاه نافذت نشون ميدي ببين همهء سختي ها بخاطر تو ٬و من درمونده از اين تصميم حتي نميتونم جوابگوي نيازهات باشم..تقصير از آسمون آبي نيست اين گناه يک انتخاب خودخواه هانس..تقصير از ايران ودوري مرزها نيست گناه از دلهاي سادهء ديروزيست٬ اشکال از پيمان هاي زير بارونه٬ از گل سرخ نيست..تقصيره جادوگر سياه پوش هم نيست ..اشکال از چشمان تو بود که اين من دگرگون شده را از پشت ماسک بي اعتمادي هم ميديد..

* سالم رسيدنتو هر بار نذر کولي هاي صحرا ميکنم شايد آسمون به من و تو لحظه اي باروني تر بخنده..مثل اشک شوق..

* يادم باشد به پاس گذشتنمون از هزار و يک شب شمعي روشن کنم و شرابي بنوشم..شايد باز من بنوشم و تو مست کني..

* نـگـاه كـن كـه مـن كجا رسيده‌ام
به كهكشان به بيكران به جاودان

كـنــون كـه آمــديــم تـا بـه اوج‌ها

مرا بشوي با شراب موجها

مرا بپيچ در حرير بوسه‌ات...