سالهایی که بدون آزادی گذشت
Sunday, July 31, 2005

نقطه سر خط٬همه چي از اول !



* ....

* اين طوفان ها نفس کشيدن را هم از يادم برده اند٬ ساحل آرامش کجاي اين زمين خاکي پنهان مانده است؟ .. طوفان سالهاست که قصد ويران کردن ريشه را دارد هنوز هم به تهماندهء نفسهايمان بيرحمانه ميتازد... اگر ريشه جدا شود با اين جسم بي جان چه کینم؟..شايد هم ساليان است که جدا شده ٬از همان کودکي از همان آغاز بازي هاي نکردهء نوجواني... به فرياد هاي اطرافم صداي جيغ کشيدن گربه اي سياه هم اضافه شده٬او هم آماده تا آرامش شبهايم را نيز بگيرد به وقت تاريکي چنان شيوني به راه مي اندازد که تا ساعت ها از صدايش به خود بلرزي و سرگردان تر از هميشه به دور خانه راه بيوفتي و نگاه کني همه در آرامش خواب ميبند و تو پريشان به چهرهاي آرامشان نگاه ميکني٬کف حياط دراز ميکشم و اجازه ميدهم حشرهاي گرسنه نيش خود را تا جايي که رازي شوند در بدن زخم خورده ام فرو کنند٬تکان نميخورم آنقدر بيحرکت ميمانم تا سير شود و نيشش را از بدنم بيرون بکشد..فکر نمکردم روزي آيينه زندانبان روزگارم شود هر روز صبح به صبح بايد خود را مرتب کرده جلويش معرفي کنم تا او مطمئن شود من از اين زندان انفرادي فرار نکرده ام و مثل يک زندانيه خوب مشغول گذراندن دوران محکوميتم هستم... نام : انسان ٬ نام خانوادگي : زن ٬ جرم : فکر کردن ٬ مجازات: محکوم به زندگي...

* چه بي صدا به زمين افتادي انگار هيچگاه وجود نداشتي٬ از اين همه صداي بيصدا باز پيله بسته ام اما اينبار ميدانم که ميداني پروانه نخواهم شد٬ رسم پروانه شدن ديريست که در سرماي شمع از بين رفته است شايد اينبار بجاي پروانه مگسي شوم که فقط روي زباله ها مينشيند و لذت ميبرد٬ شايد هم کرمي در لابلاي تکه گوشتي فاسد شده ٬ انگار شبيه به قلب خودم هست٬ بوي تعفنش همهء روحم را فرا گرفته اين لاشهء گنديده را حس ميکنم و چه سخت است که بخواهي به مهر ديگران پاسخ دهي اما هرچه بيشتر تلاش کني کمتر نتيجه بگيري٬انگار به سردي٬ طلسمي ابدي شدم٬کاش ميشد بلرزم از محبتي که خالصانه هرروز و هر شب مرا مهمان خود ميکند٬ شايد اگر اين بغض ميشکست باران نعمتي ميشد براي ترک هاي تشنهءقلبم اما انگار نيرويي سرسخت از درون عهد بسته است نابودم کند و روز به روز به سرمايم بيافزايد.

* نميخواهم بدانم شبهايت تاريک تر از شبهايم شده است يا نه٬ نميخواهم نفس بکشم تا لابلاي اين همه تنفس رها شده در فضا ٬نفسم با نفست آشتيه دوباره اي کند٬ نميخواهم حتي بدانم ميخندي يا که سردبه دور دستها نگاه ميکني٬ اما ميخواهم بداني که تخت فلزي با ملحفه هاي سفيد سفيد انتظارم را ميکشد٬خدا را چه ديدي شايد لحظهء فرار از اين زندان انفرادي نزديک باشد٬ کاش که نزديک باشد... کاش.. ٬ سکوتم اين روزها بيداد ميکند شبها در بستر لذت ميغلتم و به ثانيهء صفر هوس نزديکتر ميشوم٬ يک قدم تا لحظهء بي زمان باقي مانده است اما انگار که قرنها ميگذرد براي برداشتن آخرين قدم٬ ديگر دست به دعا نميشوم روزهايست که خدا برايم نجوا ميسازد و مرا از دعا کردن بي نياز ميکند به بدي هايم قسم ميخورد و من به خوبي هايش ميخندم٬ جنون هوس بر ديوانگي ام مي افزايد تاريکي در من ميپيچد و ساز خوش آهنگ بزم شيدايي را کوک ميکند ٬ميرقصم سبک ميشوم سبکتر ..سبکتر ٬هيچ ميشوم٬ هيچ...

* پنجرها را بسوي کبوتر بسته ام از پشت شيشه از لابلاي اين نرده هاي بلند سفيد به قاصدکي که همراه دارد نگاه ميکنم و دل ميلرزد براي خبري که همرا دارد و سر به ميله ميگزارم اما آهسته از پشت اين ميله ها ميگويم کبوتر به آزادي قسمت ميدهم قاصدک را بر دار و برو ديگر نميخواهم گوشهايم هيچ خبري را بشنود هيچ خبري٬ تنهايم بگذار٬ قسم به پر پروازت٬ قاصدک را ببر که نميخواهم ديگر لب به سخن باز کند ..

* گفته بودم نفسي برام ٬ميرم تا آخرش... نفسي که حرمتم رو بگيره ميبرمش.


* جا مانده است

چيزي جايي

كه هيچ گاه ديگر

هيچ چيز

جايش را پر نخواهد كرد

نه موهاي سياه و

نه دندانهاي سفيد

( حسين پناهي.... روانش شاد .. )

* نميدونم چي قراره بشه فقط ميدونم فصل تازه اي شروع شده که غريبه نيست آشناس اما نيرويي همراهشه خيلي قويتر و پخته تر از ۷ سال گذشته..نميدونم چرا به داخل کارما پرتاب شدم و از نيروانا دور٬ اما هرچه هست فرصتي يا شروعي دوبارس نميدونم يعني ميشه دوباره من سر چرخه باشم از اول اول ...! خدايا انگار معجزه شده تو هميشه منو شوکه ميکني دقيقا آخرين ثانيه تاريکي..از تو سپاسگذارم

* فکرشم نميکردم چيزي که تقريبا به ۲ سال ديگه زمانش افتاده بود در کمتر از دو هفته جوابش بياد :)) تو شوکم شديددددددددد

Saturday, July 09, 2005

یاد ها ..




.

.

.

.

.



* گیرم که در باورتان به خاک نشستم

و ساقه های جوانم را

از ضربه های تبرهاتان

زخم برداشت

با ریشه چه می کنید

گیرم که می زنید

گیرم که می کشید

با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید ؟ ..


* و اين اندوه مرا با خود خواهد برد به سرزمين نگاه هاي يخ زده و کلام هاي متعفن..کاش زنده بودي و يا کاش من اين چنين نبودم..باراني هم نميبارد تا که اين بغض سنگين را لابلاي قطراتش سبک کنيم٬ نميدانم چرا کسي رنگ خاکستري را باور ندارد همهء چشم ها يا سفيد ميبيند يا سياه٬انگار زندگي خلاصه شده در همين دو رنگ...آفتاب نورش را مهمان درختان سبز کرده است و تابش نورانيش را از برگ زردي که لابلاي اين همه برگ سبز نفس هاي آخر را ميکشد وام گرفته است ..و اين خيال تلخ رهايم نميکند تا نفس از نفسم نگيرد آرام نميشيند٬ و اين شبح سياه کمر بر قتل من بسته است شايد بتواند مرا راهيه نا کجا آباد کند شايد هم روزي چشم باز کنم و ببينم ميان هزاران تخته زنجير شده با ملحفه هاي سفيد يکرنگ خوابيده ام و مات به سقف سفيد اسمان نگاه ميکنم..خسته ام از اين که قبل از وقوع حادثه خبرها را ميشنوم کاش ميان اين همه زمزمه اي که در گوش ميخوانند خبرهاي خوشي هم بود اما نيست که نيست انگار کسي عهد بسته است که فقط غم ها را به گوشم بخواند.. خوابم مي آيد همهء آرزوي من يک خواب راحت است٬خوابي که هيچ کابوسي و هيچ سرماي بهمراه خود نداشته باشد٬دلم ميخواهد بخوابم و با هيچ صدايي از خواب هراسان بيدار نشوم و مثل مرده اي متحرک اتاق به اتاق راه نيوفتم و به چهرهاي بخواب رفته هشان آنقدر خيره نشوم تا مطمئن گردم که زنده اند..استاد ميگويد ديوانگي براي درد تو لازم است ٬ميگويد شفايت ميدهد از اين زندگي٬ ميگويم درد چنان در من پيچيده است که اگر روزي نباشد جاي خاليش نگران و ناراحتم ميکند٬ميگويد دل به درد نبند که اسيرش ميشوي ٬ميگويم در اين درد طعم لذت بخشي نهفته است که ترک آن نتوانم٬ ميگويد شيفته اين راه مشو که صداي مرا ديگر نميشنوي٬ ميگويم صداي شما تا لحظه اي مورد نياز بود که به اين تلخيه شيرين برسم حال اگر کر هم شوم اين صدا در روحم پيچيده است و مرا آرام نميگذارد٬ميگويد گمراه ميشوي٬ ميگويم آنهايي که به راه رفتند به کجا رسيدند که نگران گمراهيه مني؟ بگذار تنها بروم٬ گمراه شوم بهتر از اين است که هرگز حرکت نکنم به اميد يک معجزه.. من دل از معجزه بريده ام و دل کنده ام از همه ء اين نيروهاي به ظاهر هدايت کننده ٬من نوري در قلبم پنهان دارم که ياريم خواهد کرد در تاريک ترين لحظه هاي زندگي ام٬نوري که خود زخم ميزند خود درمان ميکند٬مرا به حال خويش بگذار برو من از گمراهي نميترسم...

* مدتيه باز سردرد هام شروع شده٬هيچ قرصي هم تسکينم نميده تا دورهء دردش تموم بشه٬ خيلي وقت بود که اينجوري نميشدم... پنجشنبه رفتم بهشت زهرا٬ سنگشو با آب تميز کردم . نشستم کنارش٬ گل ها رو دور اسمش پرپر کردم و شروع کردم به درد و دل کردن ٬ ازش گله کردم که اگر بودي شايد وضعيت بهتر بود به حرفام گوش داد و لبخند زد از ليخندش خجالت کشيدم و گفتم نه من اشتباه کردم همون بهتر که نيستي تا اين روزها رو ببيني٬ راحت شدي.. سرمو که بلند کردم خانوادهء آشنايي رو ديدم که منو برد به و۵ سال گذشته درست همون ماه هايي که تو تازه رفته بودي و من تنهاي تنها روز ها را ميکشتم تا شب از راه برسد يادمه مامان ايران نبود بابا هم درگير کارش و دائم در سفر٬برادرم هم با مسابقاتش مشغول بود و کار من شده بود از صبح به ديدار تو آمدن به بهانهء اينکه تو تنها نباشي اما در واقع مي آمدم که چارهء دلتنگيه خودم رو درمان کنم.. يادمه همين خانواده که باز ديدمشون هم داغدار بودن و تازه عزيزي رو از دست داده بودند٬ زودتر از همهء مردم مي آمدم و دير تر از همه زماني که ديگر هيچ کس در آنجا نبود جز ستاره هاي آسمان به زور همين اين خانواده اونجا رو ترک ميکردم نميدونم چون هم اونا داغدار عزيزي بودن هم من يک وجه مشترکي داشتيم که باعث نزديکي شده بود٬ مادر اون عزيز از دست رفته انقدر مهربون بود که تا صورتشو بر ميگردوند ميديد من رنگم پريده و يا سر روي سنگ گذاشتم بلافاصله چايي از فلاکسي که همراه داشت با قند زياد برام مي آورد و سعي ميکرد که آرومم کنه.. جالب اينجا بود که اين خانواده از اون آدم هاي مذهبيه خالص بودند که شايد اگر در شرايط معمولي کنار هم قرار ميگرفتيم نه آنها ميلي به حرف زدن نشان ميدادند نه من اما همين غم مشترک همهچيز را تحت تاثير خودش قرار داده بود.. يادمه اون وقت ها هر وقت دلت ميگرفت ميگفتي برام آهنگ " سر بروی شان هایت گریه کردن دوست دارم هایده " رو بخون و من ميخنديدم و ميگفتم صدا بهتر از من نبود ؟ و تو نگاه ميکردی و ميگفتي فقط بخون..وقتي رفتي آهنگشو چند بار پشت سر هم ضبط کردم ميزاشتم تو واکمن و با خودم مي آوردم بهشت زهرا٬بجاي قرآن گذاشتن روشنش ميکردم ميزاشتم روي اسمت و احساس ميکردم لبخند ميزني٬شب که ميشد همين خانواده که تعدادشون کم هم نبود بلند ميشدن که برن سوار ماشيناشون که ميشدن باز يکشون پياده ميشد و از من ميخواست که ديگه تنها نشينم چون ديگه هيچ کس اون اطراف نبود و هوا هم تاريک شده بود گاهي صداشون و نميشنيدم و اونا آنقدر منتظر ميموندن تا من باز به خودم بيام و بتونم سوار ماشين شم..اين ۵شنبه که دوباره ديدمشون بي اختيارهمهء خاطرات گذشته و شب ها و روزهاي پر حزني که گذشت مثل فيلم از جلوي چشمام عبور کرد٬انگار دستي قوي گلومو ميفشورد اما اشک چنان برايم ناز کرده بود که حتي يک قطره هم مرا مهمان خود نکرد...

* بعضي وقت ها ما انقدر بسته عمل ميکنيم و سعي ميکنيم فقط از چارچوب خودمون همهجا رو نگاه کنيم يا نگاه نکنيم که باعث ميشه خيلي کساني که اطرافون هستند رو درست نبينيم يا اصلا نبينيم٬ کنار من چند ساله يک "موش شیطون" مشغول دست تکون دادن بود که من نه ميديدمش نه حضورش حس ميکردم اما مدتيه که ميبينمش و احساس ميکنم همهء شيطناتاش٬خنده هاش جوک گفتناش و اينکه همهء اينها تلاشيه تا منو که در خودم سخت فرو رفتم از اون حالت خارج کنه و انرژي مثبت دوباره اي به من بده ٬در راه برگشت از بهشت زهرا احساس خفگي شديدي داشتم دقيقا همون وقتي که نياز به وجودش بود زنگ زد و انقدر حرفاي بامزه زد تا يک لحظه به خودم اومدم ديدم دارم قهقه ميزنم از حرفاش..اينا رو اينجا نوشتم که بهت بگم من ميفهمم که چقدر تلاش ميکني تا اين من يخ زده دوباره هيجان زندگي رو از سر بگيره و ميدونم که تلخيه من بار ها و بارها آزارت داده فقط خواستم بگم مرسي براي همه چيز ٬ مخصوصا وقتي کانال دو ميزني ( :

* آهاي خوش خيال ۱۸ تير اصلا يادت مونده ؟ يا هنوز درگير تئاتر شهر و کتاب و مانتوي تنگي؟ ... کسي ميدونه امار ايدز هر ۳ماه يکبار وقتي يک دفعه از روي ۲۰۰ يا ۳۰۰ نفر ميشه ۲۰۰۰ يا۳۰۰۰ نفر يعني چي؟ کسي ميدونه وقتي آمار ۱۱۰۰۰ هزار نفر مبتلا که تازه اين تعداديه که به ثبت رسيده و معرفي شدن يعني چي؟ نه فکر نکنم اين جماعت ککشون بگزه آخه نگراني هاي مهمتري دارن اونم از نوع اصلاحطلبيش..( قول داده بودم نيشدار ننويسم اما نميشه از همينجا قولم و پس ميگيرم )

* من از کجا می‌آيم؟

من از کجا می‌آيم

که اين‌چنين به بوی شب آغشته‌ام؟

هنوز خاک مزارش تازه است

مزار آن دو دست سبز جوان را می‌گويم

( فروغ فرخزاد )

* تا يادم نفرته وبلاگ کوچینیل را اينجا معرفي کنم تا جايي که من ميدونم يک وبلاگ فرهنگي اجتماعي و گاهي هم سياسي چند تا پستي که ازش خوندم تحليل هاي جالبي داره اميدوارم که نوشتن و ادامه بده