سالهایی که بدون آزادی گذشت
Thursday, March 08, 2007
پایداری ...

*چگونه با دشمنت به دوستی تا کنم
تو رخت زندان تنت و من تماشا کنم؟
تو رخت زندان تنت و من بمانم خموش؟
قسم به زن، نازنم اگر محابا کنم
...

*هبوط کرده ام در این جهنم سوزان، بالهایم در این آتش تکراری از دست رفته است واین جغد شوم تاریکی با هر ناله ای صبوری ام را میخراشد،چقدرحقیرانه است نفس کشیدن و تکیه زدن بر تخت آرامش وطومار نوشتن برای دیگرانی که ماندند و زخم خوردن را تجربه کردند و بجای بالید برسکوت خانه هایشان، ستون های مقاومت دیگرانی شدند که نیاز به دست یاری داشتند... .. حس کردن و ماندن در این راه پر تلاطم توانی نیست که هر روحی را شامل شود، فولادی آبدیده میخواهد و دلی تجریه چشیده، وگرنه همگان در آسایش به سادگی پرواز میکنند و این من هبوط کرده در جهنمی سوزان باز هم یقین به پرواز را زمزمه خواهم کرد و بالهای خاکستر شده ام همراه نسیم آزادی رقصکنان به پرواز در خواهد آمد و دوباره ناقوس ستایش را برای کسانی به صدا در خواهد آورد که مشق پایداری را در تاریک ترین لحظات نیز ادامه داده باشند.

* آزادی، دریای متلاطم و طوفانی است. انسانهای ترسو، آرامش استبداد را بر این طوفان ترجیح می دهند..

*باز هم از راه رسید ، همون روزی که در تقویم کشور ما جایی نداره،اگرم داشته باشه معنایی نداره .. امسالم با دستای گره کرده زمزمهء آزادی سر میدیم و این در حالیه که توسردی زندان و تحمل میکنی،اما نه، انگار این ماهستیم که منجمد شدیم و تو هنوز از کف سرد سیاه زندان مثل شعله ای درخشان نوید مقاوت به ادامهء راه رو برامون زمزمه میکنی، چقدر این سیاهی برای تلاش تو ناچیزه و آنان چه حقیرانه میپندارند که خط پایانی گشته اند برروی همهء فریاد هایمان...

*دور شو از برم اي واعظ ، بيهوده مگوي
من نه آنم که دگر گوش به تزوير کنم

Saturday, January 13, 2007
تولد تنها دلیل ...!!!


*یکسال دیگه هم از زمانی که برای زندگی کردن دارم، گذشت ...به چطور گذشتنش بیشتر اهمیت میدم تا فقط تموم شدنش ... آخر این ماجرا رو هیچ فرض کردم، اینجوری خودمو دلخوش نمیکنم به عدالت نسیه ، من همینجا نقدش رو لازم دارم ، نه وعدهء سرخرمن .. اما کو گوش شنوا !!! ..خوش گذشت، مثل هر سال عزیزانی که محبتشون بدون کلک و خواستس، تولد کوچکی برام گرفتن که کلی بهم چسبید،مخصوصا وقتی همه کله هاشون داغ بود و یاد ایکس و ایگرگ زندگیشون افتاده بودن، یکی زمزمه ای سر میداد و از تاریکی محیط سوء استفاده کرده ،بغض دل بیصدا خالی میکرد " مرا ببوس برای آخرین بار .." و یکی دیگه میخوند " بردی از یادم دادی بر بادم .." همهء زمزمه ها آشنا بود و پر از خاطره ... از زیر سایهء تاریکی شب به تک تکشون نگاه کردم، همه پر ازموفقیت های ظاهری اما دلشکسته ،غمگین، آزرده .. ما به کجا داریم میریم ؟ .. برق اشک در تاریکی شب خیلی جلوه داره، آره داره ، از ستاره های آسمون کویر هم درخشان تره،مثل آذرخش، تاریکی شب رو شکاف میده و فرو میریزه ،آروم و بیصدا .. مرسی از پرپر که با مشکلاتش همیشه آمادهء شادی آوردنه، مرسی از رضا که با همهء گرفتاری های کاریش به شب من، اهمیت میده و یک تشکر ویژه از دکتر کوچلوی خودمون که امسال کلی با کاراش سر کیفم آورد وبقیه دوستان ..حرف برای گفتن زیاده، از تلفنی که دیر به صدا در اومد ، از پرواز های ناگهانی، از وجدان های ناراحت، از واژهء فداکاری که اینروزا قرص آرامبخش خیلی ها شده.. چه توجیه کودکانه ای .. حیفه این واژه .. من میخندم که تو آروم بگیری، من میخندم که تو، رابینهود قصه ها بشی .. چه دروغ معصومانه ای ... آره بازم شمعها رو فوت کردم، اما هنوز بزرگ نشدم ،شک نکن..!


*عيبم مکن به رندي و بدنامي اي حکيم ... کاين بود سرنوشت، زديوان قسمتم



*فیلم موديلياني ( داستان زندگی یک نقاش به همین نام) رو دیدم، خیلی زیاد روم تاثیر گذاشت انقدر که تا مدتی بعد از این فیلم بدنم کرخ بود، نمیدونم چرا؟ اما انگار دچار دژاو شده باشم، خلاصه خیلی جالب بود...بعد از کلی بازی در آوردن بالاخره کاشف به عمل اومده که ماشینم برق دزدی داره علت مشکل همین بوده ظاهرا .. ،کارت هوشمند سوخت هم اومد در خونه ، وقتی پاکتش رو گرفتم یاد روز گذرنامه افتادم چقدر اذیتم کردن، مامان هرچی میگفت بیخیال شو سر به سرشون نزار ،گفتم نه یعنی چی ما دائم باید سکوت کنیم و اعتراض رو تو انزو ادیکته کنیم من کوتاه نمیام این حق منه ، اگه شده باعث ممنوع الخروج شدنم بشم این کار رو باید بکنم،کارم طولانی شد اما آخرسر اونی شد که میخواستم، این همه رفت آمد ارزش داشت.



* بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار، ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی، خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید ، او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خنده ما زلب نشست
کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم

ماییم، ما که طعنه زاهد شنیده ایم
ماییم، ما که جامه تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم

آن آتشی که در دل ما شعله میکشد
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکاره رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ‚ ما
هرگز نمیمرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما ..
فروغ فرخزاد


* دکتری که منو به دنیا آورد از قرار معلوم قمارباز حرفه ای بوده، حالا دلیل این همه قمار کردن در زندگیمو بهتر میفهمم : ))
Thursday, December 07, 2006
تعهد یا خیانت مسئله این است ..

*در تاریکی ، ناله ای سرد از حنجره اش خارج شد و گفت آخر تا به کی این زجر ادامه خواهد داشت ، آرام زیر گوشش زمزمه کردم تا زمانی که این شکسته های نوک تیز به کندیه مطلق بدل شوند، هرچه ضربه کاری تر، امید به کندی نزدیکتر... گفت: یعنی طاقت می آورم زنده میمانم؟ نگاهش کردم وگفتم : می مانی،می دانم که می مانی ... یاس در نگاهش آذرخش این شب تاریک میشود، چه حس آشنایی، اما خیلی دیر است برای همهچیز دیر است ..پشت به او، و رو به سویی دیگر، آرام میگویم: غمت را فریاد مکن ،مثل یک راز، یک سرمایه نایاب در وجودت، در خلوتت، حفظش کن، تاباقی بمانی ..من رفتم و او یاد گرفت سکوت کند ، تا که مانگار شود ..


*شراب و عيش نهان چيست کار بي بنياد .. زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد


*نمیدونم تا بحال در عین اینکه به کسی تعهد احساسی دادین ( زناشویی یا دوستی) شده خیانت کنید؟ یا کسی بهتون خیانت کرده باشه ؟ اگر نه حتما در اطرافتون دیدن انسان هایی رو که خیانت میکنند، معمولا وقتی خیانتی اتفاق می افته همه خودشون رو جای کسی که بهش خیانت شده قرار میدن و کلی طرف خیانت کننده رو به باد ناسزا میگیرند و این خوب کاملا طبیعیه.. شده تا بحال خودتون رو جای کسی که خیانت میکنه قرار بدین و از دریچهء چشم اون به دنیا نگاه کنید ؟ حتما نشده، چون ما بصورت غریزی از عمل خیانت خوشمون نمیاد، اما گاهی پیش میاد که کارایی رو هم که دوست نداشتیم، انجام میدهیم،بعضی ها میگن پس اراده چی میشه؟، اما بنظر من بحث اراده این وسط فقط یک نکتهء انحرافیه توجیه کننده است چون موقعیت های خاص، عکس المعل های متفاوتی رو هم می طلبه.. شده تا بحال مثلا وسط یک رایطه مناسب و مطلوب و با شخص دیگری برخورد کنید( در اثر یک حادثه ) و کشش عجیب غریبی به اون طرف پیدا کنید در حدی که تمام روابط متعهدانهء شما رو نسبت به شریک احساسیتون دچار تلاطم کنه؟ جوری که هرچقدر هم بخواهید اراده بخرج بدهید فایده نداشته باشه؟ یا اینکه وقتی کنار شریک احساسیتون هستین هرچقدر که مقایسه میکنید میبینید مثلا این کاملا آرمانیه و نقصی برای گریز ازش وجود نداره و این غریبهء تازه از راه رسیده هیچ چیز جذابی نسبت به اون ندارد، جز یک حس عجیب غریب ،که مثل بالا رفتن مارپیچیه دود سیگار شما رو احاطه میکنه، حتی ارادهء منطقتون رو هم زائل میکنه ؟.... شده یا نه؟ .. اگر شده آنوقت اون لحظه واژهء خیانت کردن رو میشه به چه چیزی تعبیر کرد ؟ هوس؟ اما معمولا هوس از یک مقایسهء برتر و جذاب سرچشمه میگیره نه از یک قیاس مع الفارق .. پس جریان چی میتونه باشه؟ ..حالا چه اتفاقی ممکنه بیوفته؟.. اگر طرف وسوسه شونده خیلی انسان خودمحوری باشه طبیعتا میگه من یک بار زندگی میکنم و این حس مسخ کننده رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم پس تعهد رو زیر پا میزارم و میرم، اما اگر خیلی وجدانمدار باشه از نگر فیزیکی دنبال این حس مدهوش کننده، ظاهرا نمیره وکنار شریکش که بهش مثلا تعهد داده میمونه،اما هر بار که چشمش رو میبنده به او، بجای یکبار، صدها بار خیانت میکنه ..

*بقول دلقکی: هیچ خری نمیتونه آدم باشه اما حتما بعضی از آدما میتونن خر باشن


*پاییز امسال هم رو به پایانه هیچ چیزی مثل یک برف پاییزی حال آدم رو جا نمی یاره درست آنهم وقتی که اصلا منتظرش نیستی ، خوب دیگه، همین خول چلیه این فصل دلچسبه، از پاییز که بگذریم فصل من یعنی زمستون داره از راه میرسه،دوسش دارم،زمستون رو میگم :) .. یچندتایی فیلم دیدم :
MONSTER IN LAW , bE COOL , LOLITA (LYNE) ,The Wedding Date
THE PRINCE AND THE sHOW GIRL, FINAL DESTINATION 3, ELEKTRA
ROMAN HOLIDAY, NOTORIOUS ,DEATH TO THE SUPERMODELS ,SHE'S THE MAN
PINK PANTHER (2006), HOSTEL

این فیلم مانستر این لا واقعا خنده داره برای من که جذاب بود چون نسخهء واقعیشو دیدم، چقدرم شخصیت های داستان مطابقت داشتن با این ورژن ایرانیه که ما داشتیم البته دیگه به این شوری نبود،هاستل هم که دیگه آخر سادیسم بود منو یاد پازولینی و سالویا 120 روز در شهر فساد انداخت، فینال دستنیشن سه رو برای مامان و برادرم گذاشتم ببینند خودم اومدم توی اتاق به کارم برسم بعد دو ساعت رفتم بیرون ببینم اگه فیلم تموم شده درش بیارم دیدم، جفتشون انگار روح از بدنشون خارج شده باشه کاملا مات زده و بی انرژی بی حرکت چشم به صحنه های آخر فیلم دوخته بودن، نشستم روی مبل به حالاتشون خیره شدم حدس میزدم اینجوری بشن، فیلم که تموم شد ، برادرم برگشت گفت، تو چطوری این فیلما رو نگاه میکنی اعصابت میکشه؟ گفتم توی زندگی انقدر واقعیت های آزار دهنده هست که دیگه این فیلم های تخیلی نمیتونه روی اعصاب من بره،مامان گفت اصلا که چی این فیلما رو میسازن جز اینکه از اول تا آخرش خون بود چیز دیگه ای هم توش بود ؟ گفتم آره مامانی فلسفهء زندگی ،قسمت و مرگ.. در بعضی از فیلما به شکل داستان های عاشقانه و لطیف در بعضی های دیگه هم به شکل خشن و تلخ ،بستگی داره از چه دریچه ای به این دو ساعت وقت گذاشتن و دیدن این صحنه های خشن بخوای نگاه کنی، برادرم گفت انرژیم رفته با این همه خشونت ، گفتم چرا وقتی در واقعیت به شکل های مختلف خون آدم های زیادی ریخته میشه ما حتی بی انرژی هم نمیشیم تکون هم نمیخوریم حالا سر یک فیلم به قول معروف هالیوودی اینجوری گیج میزنیم، دلیلش فقط زاویه نگاهته کمی تغیرش بده شاید تونستی ببینی بعضی وقتا ما به یک حرف کوچیک چطور مثل همین صحنه های خشن مرگبار، دیگران رو آزرده میکنیم، گفت یعنی میخوای بگی ما هر کدوم میتونیم دلیل مرگ چیزی یا کسی باشیم؟ گفتم چیزی یا کسی ، جسمی یا روحی، دقیقا.. گفت یعنی زنده بودن دلیل حیات نیست گفتم نه نیست، زندگی کردن دلیلشه ..

*تا حالا حتما شده" نوایی نوایی" رو با اجرا های مختلف و صدا های گوناگون شنیده باشید به توصیه من به این شکل اجرا با صدای هاله دختری در آنسوی آبها رو گوش کنید ، ضرر نمیکنید . ( روی شعر زیر کلیک کنید دانلود میشه )

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی .. زبامی که بر خواست مشکل نشیند


*تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگيم خيره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من ميگريختند
و چون دروغگويان
به انزوای بی خطر پلکها پناه می آوردند
کدام قله، کدام اوج؟
مگر تمامي اين راه هاي پيچاپيچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه تلاقي و پايان نمي رسند؟
به من چه داديد، اي واژه های ساده فريب
و اي رياضت اندام ها و خواهش ها؟
اگر گلي به گيسوي خود مي زدم
از اين تقلب، از اين تاج کاغذين
که بر فراز سرم بو گرفته است، فريبنده تر نبود؟
( فروغ فرخزاد )


*راستی سه سال از سالهایی که بدون آزادی گذشت ، سپری شد
Monday, November 06, 2006

آخرین غزل رومی ...


رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن .. ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها .. خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن

ماييم و آب ديده ، در کنج غم خزيده .. بر آب ديده ما صد جاي آسيا کن

از من گريز تا تو ، هم در بلا نيفتي .. بگزين ره سلامت، ترک ره بلا کن

در خواب ، دوش، پیری در کوی عشق دیدم .. با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره ، عشق است چون زمرد .. از برق این زمرد ، هین ، دفع اژدها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد .. ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن، وفا کن

دردی است غیر مردن ، آن را دوا نباشد .. پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟

به پیشنهاد دوستی این موزیک و گرفتم خیلی وقت بود ترجیح میدادم تواین مایه ها اصلا گوش ندم اما خوب دیگه از اونجایی که چرخ ماه و فلک در کارن تا آرامش منو بگیرند شاهد هم باید از غیب برسه خلاصه این بشه که میبینید ... شعر و موسیقی که حرف نداشت اما صدا نه چندان اینجا آپلودش کردم، میتونید دانلود کنید.

*وقتی از ماجرای تلخی مدت نسبتا طولانی بگذره و بر اثر یک اتفاق ساده بشینی و اون ماجرا رو بررسی کنی به کلی نکته بر میخوری که شاید اصلا در همان زمان حال ذره ای هم فکر نمیکردی اهمیت داشته باشه و تو چه ساده از کنارش گذشتی اما همون نکتهء ریز خودش باعث دامن زدن به یک اختلاف عمیق شده تا جایی که از بیخ و بن ریشهء هر درختی رو پوسونده، نمیدونم اسمش میشه چی گذاشت خودخواهی یا کم تجربگی اما هرچی که هست گاهی یاد آوری گذشته به روابط انسانی کمک بزرگی میکنه، حداقلش اینه که در انتخابی جدید، تکرار مکررات دیگه نمیکنی ..

Wednesday, October 18, 2006
گفت و گو آيين درويشي نبود .. ور نه با تو ماجـراهـا داشتـيم


*شب تارم توبودی و ازنگاه خاموشت نوری به آسمان میرسید،اما چه افسوس بی جهتی از سوی ندامتگاه جانت در هوای سرم میبیچد،باور کن گذشته ،گذشته است و اشک و لغزش و لرزش حتی تغییر نیز هم چارهء کار دلت نخواهد شد،سلسلهء موی من هیزم شبهایت مبارکت باشد، آتشش بزن و از تاریکی رها شو،جلوهء آیینه را در آب جلا ده تا سوگند های متعفن دروغین برای همیشه رهایمان کنند ، چه سخت است در برزخ وجود دیگری بدنبال آرامشی ابدی گشتن و چه آسان است اگر از خویش رها شوی و بدکردهایت را بدست باد سپاری، این قرار، تحفهء همان بی قراریهای انفرادیست ، دیگر نه سجده ای، نه دعایی، نه ذکری و نه خدایی در این تنهایی نمیتواند شریک لحظه های نابم شود ، راه هموار نیست اما من تنها مسافر این جاده بی بازگشتم لحظه ها را به پشت سر رها میکنم و راهیه دیاری میشوم که صدای هیچ ساز و سوزی از آن به گوش نخواهد رسید ..


*مامان بی مقدمه پرسید از رابطهء که داری راضی هستی مشکلی نداری ؟ ( میدونم خل بازی های من مجبورش کرده بپورسه) ،گفتم نه مشکلی ندارم ( مجبور شدم کمی بیشتر توضیح بدم که خیالش راحت بشه) اما گفت: پس چرا هم خودتو از سرگردونی در نمیاری هم اون بیچاره رو چرا بهش جواب نمیدی مگه نمیگی تو رو خوب میفهمه، هم مسلک هم کیشین و از اینجور حرفا، پس مشکلت چیه ؟ خانوادش؟ سفرت؟ موضوع چیه ؟ گفتم اتفاقا مادرش خیلی زن نازنینیه، مشکل سفر هم نیست.. ... سکوت کردم یک لحظه احساس کردم افتادم ته چاه وسط یک صحرا خشک و ساکت و تنها.. تکونم داد، شبنم، شبنم جان چته؟ هیچی مامان اون مشکلی نداره مشکل منم، گفتم و از کنارش بلند شدم مطمئنم که باز نگرانیش بیشتر میشه اما چاره ای نیست ..

*نقد برهان ها رو تموم کردم در کل بنظرم زیادی ابتدایی بود نگارشش هم اصلا قوی نبود، چیز تازه ای لابلای مطالبش پیدا نشد ، 665 پرسش از علامه طباطبایی هم خوندم و چند تفسیر از مطهری اما بقول معروف یافت می نشود، چندتا نوشته هم از راسل خوندم که بنظرم خیلی جالب اومد، بعضی وفتا گزیدهء مقالات و بیشتر دوست دارم تا کتابهایی که دائم سعی در مثال و تکرار مطلب بیهوده دور میزنند، اینجور وقتا احساس میکنم با دست خودم دارم وقت کشی میکنم ، یچنتایی هم فیلم دیدم :
( BASIC INSTINCT 2 ,V FOR VENDETTA,SCARY MOVIE 4,SILENT HILL,THE FAST AND THE FURIOUS : TOKYO DRIFT,X MEN III - THE LAST STAND,AMERICAN PIE, BAND CAMP ,UNDERWORLD EVOLUTION,Just Friends,DEATH TUNNEL,THE NEW WORLD,ROOM 6 ,DA VINICI CODE,The Break-Up.. )
خیلی کمرنگ حرفهایی در فیلم داوینچی کد و وی فور وندیتا بود وگرنه اکثرشون جنبهء سرگرمی داشت .
جدیدا بدجوری روی البوم آخر تول گیر کردم مخصوصا کلیپاش نمیدونم چرا برام صحنه هاش اینقدر آشناس !!!

*نرگس گلی ما هم کبوترشو دنیا آورد ماه مهررو همیشه دوست داشتم، وجود این کبوتر هم به بقیه ء دلایل اضافه شد ( تجربه ندارم اما فکر کنم حس و حالترو یک کوچولو بتونم درک کنم ) ،خلاصه که تبریک مامان گلی :)

*چند روزیه رعد و برق و بارون دلچسبیه، منم که دیونهء پاییز و این خول بازی هاش ،با هر لباسی خودمو میرسونم بیرون، عین ندید بدید های بارون وقتی خوب موش آبکشیده شدم انگار که دینمو ادا کرده باشم بر میگردم : ))

*دقیقا وقتی کار داری همهچی به هم میریزه ماشینت استارت نمیزنه سرفهات شروع میشه، مامان و بابا ، با هم مریض میشن و خلاصه همهء مشکلات یک دفعه دهان باز میکنن، دیگه مجبور شدم برای راه انداختن ماشین از رضا کمک بگیرم ( خوبیش به اینه که یجوری برخورد نمیکنه آدم احساس کنه بهش احتیاج پیدا کردی) خلاصه که الان باز طوفان به آرامش رسیده تا ببینیم چه وقتی باز همهچی بریزه به هم ..

*این رمضان هم ماه جالبیه برای دیدن و شنیدن.. احیاء سوم تصمیم گرفتم در اجرای آداب این شب ،به دلایلی مامان و همراهی کنم ،قران و مفاتیحشو آوردم جاشو مثل گذشته ها درست کردم نشستم کنارش، یک لحظه نگاش کردم دهنش باز مونده بود با تعجب گفت میخوای بشینی؟ گفتم با اجازهء شما، ایرادی که نداره ؟ لرزش و بغض رو تو صداش کاملا حس میکردم، میدونستم تو ذهنش پر از سوال که چطور شده که اومدم ولی در همون لحظه مراسم شروع شد و مجال بهش نداد که بپرسه و من از این بابت خوشحال که لازم نیست جوابی بدهش بدم که شادی کوچکشو زائل کنه .. با شروع مراسم مامان دیگه تو حال خودش رفته بود و من مات به نقطه ای تاریک خودمو مرور میکردم مثل دیدن یک فیلم صامت و قدیمی و در آخر هیچ نبود جز رضایت از آنچه اکنون به آن دچار شدم نه افسوسی و نه آهی ..

*خواب میدیدم رفتم پیش خدا داشتم باهاش دعوا میکردم و هر چی توی دلم بود و هر چی که در این دنیا به اسمش به سرم کردن اعتراضی فریاد گونه بر سرش آوار میکردم ..بعد از اینکه بیدار شدم از یاد آوریه خواب، لذتی همراه با تعجب رو کاملا احساس میکردم، انگار خالیه خالی شده باشم..
Sunday, September 24, 2006
و این جهل شوم ..


*در گوشم زمزمه میکند با من بیا و بخوان بنام سیاهی بنام شکنجه بنام شمشیر و من ذکرش را تکرار میکنم خون، قتل، تعفن، تباهی.. میخندد و برق نگاهش بر روی شمشیر قدیمی، آیینه ای میشود برای تاریکی این مخروبهء از یاد رفته وبازنجوای صدایش طنین می اندازد اما اینبار به زبان دیگر مفهومش را نمیدانم اما به جان مینشیند اینبار من میخندم و شرارهء هوس را در گرگ نگاهش میپذیرم ، دستم را میگیرد و به اشاره ای تاریخ را برایم ورق میزند، هر برگش پر از تعفن و شیون است پرچم های سوخته شده، صلیبهای به خاک افتاده، جام های پر ز شراب های انسانی، کرمهایی که برای سالهای متمادی جسدهای زیادی برای تناول خواهند داشت و نگاه شوم تو که بر تفکر آدمی قرنهاست سایه انداخته است، من عهد کرده ام هرگز هیچکجا با تو ای جهل شوم ای افسانهء دروغین به توافق نرسم از بین خواهی رفت حتی اگر دورهء حیات من به پایان خود رسیده باشد.


* و این قاب عکس خالی تحفهء رهگذری تنهاس و صدای پایش خلوت شبهای سیاه سرد این شهر را میشکند اما شکستن سکوت شبهای سرد و سیاه، میتواند مرهم شکسته های قاب عکس خالی باشد ؟ آیا میتواند طنین خنده را تبسمی کند بر دل سیاه شب ؟ نه، او دیگر هرگز نمیتواند ...


نه در خشكي نه در دريا ، نمي مانم
مرا با خشم يا نفرين
مرا با روزگار تلخ يا شيرين
مرا با سفرهء بيرنگ يا رنگين
نه كاري هست
نه بر دوشم ز اوقات و ز اوصاف گذشته
رنج هستي
خواب و سرمستي
نه آثاري نه باري هست
و بهر بودنم ، آسودنم هر دم شعاري هست
فضاي ذهن من پاك است از امروز و از فردا و از ديروز
و از هر روز
براي من هدف پوچ است
حيات باد در كوچ است ...
Sunday, September 10, 2006
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی ... تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی


انگار دستی بیرحم روح ملتهبم را چنگ میزند و خراشهای بسته شده را تازه میکند تا این تعفن ماندگار از لابلای این جراحتهای کهنه دردناک بیرون بزند یک حس قدیمی مدتیه آزرده ام کرده است، وقتی لحظهء خواب فرا میرسد بوی باروت و صدای خفه شده از شیمیایی آشنایی در کرمانشاه رو احساس میکنم یاد همون سالهایی که من به کابوس ابدی تبعید شدم و تو ای پدر، زمانی که رنگ امنیت کودکی را برای همیشه از دست میدادم کجای این خاک عصیان زده بودی؟! .. وقتی یاد آن روزا میوفتم احساس میکنم کسی از درون به همان شیوهء عزاداریه کردی صورت میخراشه و شیون میکنه انگار در همون لحظه ها چیزی رو از دست داده ام که هیچوقت بعد ها نتوانستم بدستش بیارم ... کاش اون روزای کودکی، اون شبهای آفتابی از نور رگبار و خمپاره یادم بره ،کاش اون روزا پدر بود کاش .. اما نبود و من زیر سایهء استوار تو مادر ریزش ترکهایت را جمع میکردم تا دست کم تو باشی تا بودمان، نابود نشود..گاهی فقط باید در همان غار تنهایی نشست و چهرهءآن رانندهء مسنی که گامهایش از پیری میلرزید اما دلش جوان و پرتوان مارا از مهلکه با شتاب دور می کرد را بیاد آورم همانی که سالهای زیادیست گذر از این دنیا را به ادامه اش ترجیح داده است ،یاد آن هوس کودکانهء پدر بزرگ به خاک رفته ام همان دوغ آبعلی غبار گرفته اما خنک در یک جادهء پر هراس ، یا آن منطقه ای که ما از ترس موج انفجار در جوی آب رویای پر قو را در سر میپروراندیم و بابا آب داد بابا نان داد بابا غم داد را تمرین میکردیم ( بابا غم داد را زودتر از نان و آب یاد گرفتم ) و یاد هزاران کابوسی که تمام این سالها رهایم نکرده و هر از گاهی مانند دملی چرکین سر باز میکند و مرا برای مدتی از این عالم دور میسازد... باید جایی باشد تا که فریاد بزنم میخواهم از کسی شکایت کنم میخواهم همهء بدکردهایش را سرش آوار کنم اما نگاه معصوم کسی امانم نمیدهد و گامهایم را لرزان میکند ، من خسته ام و توان این افسردگیه تحمیلی را دیگر ندارم تا کی میشود شب ها بالشی را محکم بصورتت فشار دهی و تمرین سکوت کنی تا کی؟.. دلم سخت آزرده است ،شاید بظاهر همه چیز ایده آل هر جوانی باشد اما این من عاصی از کابوس های تکراری، دیگر نه ایده آل های تحمیلی نه دوستی های رنگی و نه بهشت وعده داده شده حتی عشق اجباری هم نمیخواهم ..