سالهایی که بدون آزادی گذشت
Monday, August 30, 2004
آلبالو


* صبحي فقط من بيدار بودم و خانوم..خانوم يک بانوي ايرانيه زحمتکشه .. بعد از فوت شوهرش سالهاي پيش وقتي من خيلي کوچيک بودم خانوادهء شوهرش همهء زندگيشو تصاحب ميکنن و زن بيچاره در چشم به هم زدني آوره ميشه.. در همون زمان پرستار من پسرش تو جنگ کشته ميشه و مجبور ميشه ما رو ترک کنه تا بره پيش نوه هاش .. يک روز همسايهء خانوم که کارمند مادرم بوده معرفيش ميکنه به ما و از اون سال تا حالا پيش ما زندگي ميکنه ..يک خانوم گرد و قلومبس.. که گرد پيري ديگه اين سالها بدجوري تو صورتش نشسته... گاهي که ميره تو خودش ميشينم کنارش و اون از خاطره هاش از اولين باري که عاشق شده از اين که چجوري شوهر کرده از سختي هاش از نا پدريش و خيلي چيزاي ديگه حرف ميزنه .. انقدر سختي و ظلم بهش شده که گاهي خودم و که جاي اون ميزارم نفسم در نمياد ولي اکثر وقتها حتي وقتي درد تو زانوش ميپيچه خنده رو لباشه .. رفتم تو آشپزخونه که براي خودم آلبالو بيارم ديدم رو صندلي نشسته داره صبحانه ميخوره سلام کردم و در يخچال و باز کردم و کيسهء آلبالو در آوردم گفت من براتون ميشورم گفتم نه خانوم خودم ميشورم يکمي آلبالو ريختم تو کاسه آبي خودم گرفتمش زير شير آب شروع کردم دم هاشو جدا کردن.. گفت شبنم خانوم خودتو مريض کردي ٬ گفتم نه خانوم مريض نيستم سرگردونم٬ گفت عزيزم هر وقت من براي نماز بيدار ميشم چراغ اتاقت روشنه اين چه برنامه اي که نصفه شبا فقط قابل اجراس ميدونم از حرفم دلخور ميشي اما ديگه اون سرزندگي اون شور و هيجاني که تو کارات بود ديگه نيست انگار هر روز و تکرار ميکني که فقط بگذره و زود تموم بشه و به نيمه شب برسه ٬گفتم خانوم روزها رو براي بقيه مردم گذاشتم تمام روز مال اون ها فقط چند ساعتي از شب مال من فکر کنم منصفانه باشه.. لحظه اي که همه خوابن اون لحظه که هيچ کس با ابن دنيا کار نداره مال من فکر نکنم بي انصافي کرده باشم..مشغول بررسي کردن آلبالو ها بودم که يکهو چشمم خورد به يک کرم سفيد که خودشو چسبونده بود به آلبالو گفتم خانوم نگاه کن کرم پسته و هلو سيب ديده بوديم کرم آلبالو هم ديديم خانوم گفت عزيزم هر چيزي کرم ميزاره حتي خيار٬ تازه وقتي موريانه چوب رو به راحتي ميخوره ديگه کرم گذاشتن آلبالو که چيزي نيست خدا براي هر چيزي يک آفت هم آفريده گفتم آره خانوم راست میگی حتی گاهی قلب ها هم کرم میزارن٬ شايد وجود همين کرم اومده تا ثابت کنه هيچ چيز ثابت و پايدار و هميشگي در اين دنيا نيست هيچ چيز..

* از وقتي روزيه پشه ها شدم شديدن احساس مفيد بودم ميکنم..

* بعضي وقتا ميشه با يک جمله هرچند غير واقعي آدم ها رو زنده کرد بهشون اميد و نور دوباره اي براي ادامه ٬براي زندگي٬ براي ساختن داد٬ گاهي به سادگي ميشه نقش يک سکوي پرتاب براي انساني سر خورده و از زندگي رانده و بازي کرد ساکت و بي توقع ..

* من زبانم لال اگرحرفی بزنم و تو ترک برداري٬ من نگاهم تيره اگر به ديگري نگاه کنم و تو بر خود بلرزي٬ من سکوتم فرياد اگر جز نفس هاي تو به نفس ديگري شمارش کند٬ من هيجانم خاموش اگر جز تو به شعلهء نیاز ديگري شور گيرد ..

* فرض کن دست از ديوانگي برداشتم فرض کن خلاف جريان آب ٬ديگر تلاشي براي شنا کردن نکردم آخرش که چي؟ ميشم يکي مثل بقيه پيرو قرارداد هاي تکراريه هزار ساله٬ ميشم يک فسيل در تاريخ بي افتخار ٬ ميشم يک خسي در طوفان٬ ميشم غباري در آسمان ..

* همچو آن رقاصه ي هندو بناز

پاي مي کوبم ولي بر گور خويش

وه که با صد حسرت اين ويرانه را

روشني بخشيده ام از نور خويش

ره نمي جويم بسوي شهر روز

بيگمان در قعر گور خفته ام

گوهري دارم ولي آن را ز بيم

در دل مردابها بنهفته ام

( فروغ فرخزاد )

Saturday, August 28, 2004
آتش



* اين قانون ها را بايد دور ريخت٬ نه٬ شايد بهتر باشد به دريا بريزيم اما نه٬ دريا را هم آلوده ميکنند٬ به آتش مکشيم تا ديگر به قضا ننشينيم تا با اين آيه هاي ياس حکمي صادر نکنيم و بيچاره اي را به زندگي قصاص نکنيم و ندانيم که چه کرديم و ندانيم که چه ميکنيم ٬ راي نده٬ حکم نکن ٬بگذار به حال خودشان باشند٬ بگذار بميرند و بپوسند از اين نگي که به آييندهء خود زدند٬ بگذار خود قاضي خويشتن شوند٬ آنها را به حال خود رها کن٬ به من نگاه کن حکم مرا صادر کن٬ من عمريست به انتظار اين راي پاي اين ميز نشسته ام تا بيايي و مرا از اين قصاص ابدي نجات دهي٬ من که همان محکوم جهنمي تو ام ٬من همانم که به نگاهي در هوس آتشي پيچيد و تا ابد خود را محکوم کرد ...منم ٬همان که آتش هوسم از هر جهنمي داغ تر است باز هم بسوزم؟.. باور کن شعله هاي جهنم در کنارم شرمنده اند..باز هم اگر حکم کني تا به صبح دولت تو٬ پاي ميز مردگان خواهم نشست و دوباره پيمانه اي پر ميکنم ٬باز هم اگر حکم کني در بزم ارواح تا به صبح ميرقصم و جامشان را لبريز ميسازم..نزديک من نشو که من به عشقبازي با مردگان عادت کرده ام٬ تو خود استادم بودي يادت هست؟ بنوش بنوش ٬چرخ بزن چرخ بزن " من مست می عشقم هوشیار نخواهم شد" ..لبخند رضایت در چهره ات پریشانترم ميکند ٬درسم را خوب یاد گرفته ام ٬ ببين چه سهل و آسان همشان را به دوزخ درونم پرتاب کرده ام٬ببين امروز چه بي صدا به اشاره اي جاني که تو به آنان بخشيدي من ميستانم... خندهء شيطاني ميکني؟ راضي هستي نه؟ .. من بيشتر از تو ..!!!



* به بازیچهء بازیگرانت قسم که تو فقط سزاوار هوسی و برای دمی آه کشیدن بسی..


* دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرگشته

پناه آورد

ما مثل مرده های هزاران هزار ساله بهم میرسیم

و آنگاه خورشید بر اجساد ما قضاوت خواهد کرد

( فروف فرخزاد )

Monday, August 23, 2004
هذیانهای شبانه..


* پشت پردهء سفيد٬صدا صدا٬خنده٬ گريه٬سکوت سکوت٬ناله زجه٬رفتن٬ماندن ٬تولد ٬خنده ٬شوق٬ لرزش لغزش٬ نگاه نگاه٬شبنم ٬شيشه٬ سرما سرما ٬ دود دود٬ هياهو٬آب آب٬پرواز پرواز٬ بهشت٬ رنگ رنگ٬دروغ دروغ٬جاده٬سفر سفر٬انتها ٬ابتدا٬ياد ياد٬انتظار٬سايه٬ سايه٬تو تو ٬مستي مستي مستي مستي...

* بهترين زمان همون لحظه اي که بين خواب و بيداري گير کردي٬صدايي از دور ترين نقطهء زمان آروم ميگه شبنم شبنم و تو نفهمي که مست خوابي يا مست صدا..

* به هذيان شبانه دچار شدم٬بيقرار نيمه شبم ... در آن لحظه که تو به خواب رفته اي و من عاصي ثانيه هاي طب دارم... ناله شبانهء مرغ شب خواب را از چشمان بيرنگم برده است٬کاش ماه مرده بود کاش ستاره ها چله نشين ماه ميشدن و شيون شبانه اي به راه مي انداختن تا صداي فرياد من در دل شب محو گردد٬ چه نگاهي چه حس سياهي به سياهيه همان شب همان سکوت.. اين روز ها بوي خزان به ديوانگي ام اضافه کرده است٬اين روزها خورشيد هم ديگر طلايي نميتابد نه اينکه فکر کني مبتلا شده ام نه من از مرز شيدايي هم گذشته ام٬ ما را چه به ابتلا..يک بيدل بيدل يک کولي سرگردان يک صورتگر حرفه اي يک دلقک خندان يک زندانيه محکوم به زندگي زندگي زندگي..

* به لطافت تن عريان شب در آن تاريکيه مطلق خيره نشو لمس نکن ٬دست نکش٬ که کور خواهي شد که بادل ميروي و بيدل باز ميگردي که با شوق ميروي و با آه باز مي آيي٬ بمان ٬خيره نشو٬ دس نکش لمس نکن... بنوش بنوش..بنوش...

* تو به سرزمين يخ ها هجرت کردي ولي من به انجماد ابدي دچار شدم..

* با اين هذيان هاي دم صبح نميخواهم پريشانت کنم که کار من از نگراني و پريشاني تو گذشته است فقط برايم دعا کن٬ دعا کن که بال هايم زودتر خوب شود..نگران نباش.. پريدن همهء نفس سرد من است٬ بسوي او ..بالاي بالا....

* در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نميآيد

اندوهگين و غمزده مي گويم

شايد ز روي ناز نمي آيد

چون سايه گشته خواب و نمي افتد

در دامهاي روشن چشمانم

مي خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه هاي نبض پريشانم

مغروق اين جواني معصوم

مغروق لحظه هاي فراموشي

مغروق اين سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و هم آغوشي

مي خواهمش در اين شب تنهايي

با ديدگان گمشده در ديدار

با درد ‚ درد ساكت زيبايي

سرشار ‚ از تمامي خود سرشار

مي خواهمش كه بفشردم بر خويش

بر خويش بفشرد من شيدا را

بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت

آن بازوان گرم و توانا را

در لا بلاي گردن و موهايم

گردش كند نسيم نفسهايش

نوشد بنوشد كه بپيوندم

با رود تلخ خويش به دريايش

وحشي و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله هاي سركش بازيگر

در گيردم ‚ به همهمه در گيرد

خاكسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش

بينم ستاره هاي تمنا را

در بوسه هاي پر شررش جويم

لذات آتشين هوسها را

مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم

مي خواهمش به تيره به تنهايي

مي خوانمش به گريه به بي تابي

مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي

لب تشنه مي دود نگهم هر دم

در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان

او آن پرنده شايد مي گريد

بر بام يك ستاره سرگردان ..

( فروغ فرخزاد)

* این روزها دلم میخواد هرچی کتاب و نوشتس هرچه فلسفه و استعارس هرچه اندیشه های بی عمل به ظاهر روشنفکر نماست و یکجا جمع کنم و به آتیش بکشم کسی کمی آنطرفتر درمانده شد از شعار های بی عملتان٬ کسی آنطرفتر جان کند از این همه ژست های مسخرهمان ٬نفرین بر این کتاب ها نفرین به من به این نوشته ها ٬کتاب ها.. ای ناتوان زیاده گو نفرین بر تو..

Wednesday, August 18, 2004
آب و آیینه ..

* اون زندس اين من بودم که اسير روزمرگي هاي زندگي فکر کردم که فراموشش کردم.. آره فراموش کردم بايد نفس کشيد عميقه عميق.. ساده بود سادهء ساده ..حتي شايد زلال تر از آب و آيينه.. فکر ميکنم بهترين اسم و براش انتخاب کردن واقعا هماهنگ با شخصيتشه..اين همه سال جلوي تنفسشو گرفتمو اون دم نزد..نميتونه بد باشه انقدر احساسش خالصه که ميشه يک عمر از نفسش نفس گرفتو به يادش با بدني سرد سرد زندگي کرد..برام خيلي عجيبه بعد از اين طوفان ها هنوز خيلي چيزارو حفظ کرده کاش منم مثل اون بودم کاش توانم به احساسش ميرسيد هميشه اين منم که جا ميمونم اون پرواز خيلي زود شروع کرده و من همچنان در تلاش براي پريدن..

* از اين روي سکه ديگه خسته شدم ميخوام سکه رو به هوا پرتاب کنم تا باز اون روي سکه زمين بخوره همون روش که واقعيت من و تو بود هموني که روشو خاک گرفته...

* حالا که قحطيهء روشنايي تو هر رابطه اي فرياد ميزنه من چرا شمعي که با دستاي تو افروخته شده رو با خودخواهي خاموش کنم..



* اگه اين زندگي فقط يک خواب باشه و يکهو از خواب بپريمو ببينيم که واي همهء اين زندگيه 23 ساله همش يک خوابه بعد از ظهر بوده چه احساسي بهتون دس ميده اگه همه چي فقط يک خواب باشه چي؟.. همهء هدفها تلاش ها خاطرها عشقا نفرتها همهء چيزايي که اين مدت براش بالا پايين پريدي و گاها هم حق نا حق کردي کلي شعار دادي و فرياد کشيدي همش يکهو پوچ و توخالي ميشه..واي اگه يکروز از اين خواب بپريم..!!

* ببخشيد استاد من نفهميدم ميشه يکدور ديگه توضيح بدين؟ :)) من که ديونم که تو هي توضيح بدي منم هي خنگ بشمو دوباره از اول..

* همه مي‌دانند

همه مي‌دانند

که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس

باغ را ديديم

و از آن شاخهء بازي‌گر دور از دست

سيب را چيديم

همه مي‌ترسند

همه مي‌ترسند، اما من و تو

به چراغ و آب و آينه پيوستيم

و نترسيديم

(فروغ فرخزاد)

* چيرو بايد فراموش کنيم ؟ مگه انسان ميتونه بطور مطلق چيزي رو از ياد ببره؟ نه هيچ وقت نميتونه هميشه اون لحظه هاي فراموش شده يک گوشهء ذهن پنهان شدن تا به موقعش خودنمايي کنن.. اين وسط فقط ما ياد گرفتيم سر خودمون و خوب گول بماليم تا يک عمر راحتر و شايد بدون عذاب وجدان کمتر زندگي کنيم٬اما هميشه تو خلوت خودمون که ميدونيم چيزي از ياد نرفته ٬فکر ميکنم همين کافيه که تو خلوتمون بدونيم اون همه تظاهر پوچ و بيمعنيه... پوچ پوچ ... من که به اين نتيجه رسيدم

* خانوم ها و آقايون به گيرنده هاتون دست نزنيد اشکال فني از اين وبلاگه٬ ظاهرش يکمي به لطف خدمات جديد بلاگر به هم خورده :)

Thursday, August 12, 2004
درد..شب جمعه..ذهن..خفتن

* اين روزا به يک درد بي درمون دچار شدم هر کسي و ميبينم فکر ميکنم اونه بعد که دقيق تر نگاش ميکنم ميبينم نه بابا اون نيست..يا صورت يا حالت موي سر طرفو برسي ميکنم ببينم چيش شبيه اونه ٬اگه يکمي مثل اون باشه هي نگاش ميکنم هي نگاش ميکنم تا آبروم بره و همه با انگوشت نشونم بدن..انگار دچار جنون شدم شايدم خود آزاري ٬ از اين کار هم ناراحت ميشم هم لذت ميبرم.. لذتش اينه که اگه کسي شبيهت پيدا بشه ميتونم يکدل سير نگاش کنم شايد با نگا کردن بهش يادم بمونه قولمو..ميدوني مثل چي ميمونه مثل اينکه دستت خيلي عميق بريده باشه اونوقت بزاريش لاي دندونات و هي فشار بدي هي فشار بدي تا از درد نفست در نياد... ولي نه من قولم يادم نميره..


* ميدوني امروز از درد کلي به خودم پيچيدم کاش بودي و ميديدي چطور عين حرکت مار تو خودم گره ميخوردم و تا ميشدم و دوباره ميشستم اما کشيدن اين درد خيلي ارزش داشت. يادته چند ماه منتظر امروز بوديم؟...شايدم الان ديگه ارزش نداشته باشه..اين درد بايد روزي سراغم ميومد که تو با من بودي اما وقتي تو ديگه نيستي اين اتفاق چه ارزشي ميتونه داشته باشه.. کاش هيچ وقت امروز اين درد و نميگرفتم..همه امروز تو خونمون خوشحال بودن کاش بودي و ميديدي همه انگار شوکه بودن ٬همه مواظبم بودن که آب تو دلم تکون نخوره خيلي مسخرس نه؟ همه در تکاپو شيريني خنده صدقه و از اينجور داستانا اما اوني که از نگراني با من به جنون رسيده بود ديگه نبود که قهقه بزنه و من از شاديش از ته دل بخندم.. چند بار خواستم به اوني که در جايگاه تو لبخند ژکوند ميزنه بگم اما گفتم نه اون هيچ وقت نميتونه مثل تو من و درک کنه و از اين اتفاق از شادي لبريز بشه..ميدوني دقيقا بايد امروز اين اتفاق بيوفته شب جمعه مسخره نيست؟ انگار همه دس به دست هم دادن من اين شب و فراموش نکونم..


* انگار يک چيزي تو ذهنم پاک شده وقتي ميشمارم يک روز دو روز سه روز باقيش يادم نمياد ..شايدم بهتره يادم نياد چون ميترسم اگه يادم بياد روي همهء اون سالها يک خط قرمز بکشم و خودمو ببرم زير سوال ...


* با تو از شب گذشتيم

از باغ طب گذشتيم

هزار ستاره چيديم

به روز نو رسيديم

بيا بخونيم دوباره

ترانهء نو شدن رو

بريم ببينيم کي داره

دل به دريا زدن رو

زير بار شب اي همنفس

نگو ترانهء خفتن

بيا بخونيم به ياد فردا

سرود سبز شکفتن

دل به دريا زدن نيست

دلي که شيدا نباشه

بدا به حال دلي که

چراغ دريا نباشه

بيا بخونيم دوباره

ترانهء نو شدن رو

بريم ببينيم کي داره

دل به دريا زدن رو

زير بار شب اي همنفس

نگو ترانهء خفتن...


* فکر نکنم مرده ها بتونن سرود شکفتن و بخونن اما زنده هاي ميتونن ترانهء خفتن و سر بدن..دير يا زود...

Tuesday, August 10, 2004
رقص..سرما..


* وقتي از سر تنهايي به نگاهي دل باختهء الهيي ميشوي به کلامي هم ميروي و فارغ ميگردي..وقتي به آهي بغض ميکني و ميلرزي٬ به فريادي هم ميشکني و فرو ميريزي .. کجاس آن همه افتخار آن همه شعار آن همه بغض هاي گاه بي گاه؟ .. بايد اين روزها ٬ به اشک هاي نميشب هم شک کرد ..بايد اين روز ها به خود خدا هم شک کرد..بايد رفت و مرد٬ يا نه٬ ماند و يک عمر بر سر مزار مرده اي شيون کرد..مرده اي که بوي تعفن گفتارش تمام اتاقم را پر کرده..پس آن مزار مال کيست؟...چند ماه چند سال بايد بروي سنگ قبرت به سان ديوانه اي بدون کفش برقصمو سرماي سنگت از کف پاهايم به تمام وجودم رسوخ کند..راستي چند ماه شد يا چند سال٬ حسابش از دستم در رفته..از او که در جايگاه تو نشسته متنفرم ٬دوست دارم صندلي اي که به آن تيکه زده را از زير دستش بکشم تا با مغز به زمين بخورد و بميرد بميرد بميرد.. اين روزها بيشتر از هميشه ميرقصم همون رقصي که تو دوست داشتي هموني که فرصت نشد تا نگاهش کني.. اين روزها انگار همه بيکار شدن تا ببينن من در گوشهء حياط چه ميکنم يا چرا ديوانه وار ميرقصم ميخوانم هي چرخ ميزنم و چرخ ميزنم تا به بي تعادلي محض به گوشه اي پرتاب شوم٬ به گوشه اي پرتاب شوم و با دستاي لرزان آيينهء سفيد کوچکمو بدست بگيرم و خيره شوم به چشمهايي که در آستانهء بارشه و انتظار که دست تو از آيينه بيرون بيايد و اشک هاي جمع شده ام را پاک کند اما از يک مرده انتظاره زياديس...کاش پاييز زودتر از راه برسد همان فصلي که ما بهم پيوند خورديم ٬ آغاز تولد بي قراري٬ انتظار ...همان فصل ترس از گم شدن و گم کردن و جدايي.. از آن سالي که مردي ساقي شدن براي ديگري به دلم نميشيند هزاران نفر آمدندو رفتن باز من ماندم سنگ قبر سرد تو٬ اما تشنه ام تشنه٬ نميدانم مردگان هم تشنه ميشوند يا نه؟..تشنگي امان را بريده٬ بايد بدنبال ساقي اي براي خود باشم٬ديگر توان ساقي ماندن در من نيست..کاش ميدانستي که ديگر نميتوانم..

* من عزيزترين دارايي ام را به تو هديه کردم و تو آن را با خود بدرون گور سرد بردي٬با اين همه سرما چطور ميتوان کسي را نوازش کرد؟

* روزی استاد میگفت مات شدن به شعلهء شمع جانت را خوهد گرفت و امروز میفهمم که آنروز هیچ نفهمیدم٬ آنقدر نفهمیدم تا جانم گرفته شد..

Saturday, August 07, 2004
مادر.. معرفت..جهت


* خوب از اونجايي که مامان جوني به اين روز معتقده منم تبريک ميگم..

* اين چند روزه اتفاق هاي جالبي افتاده پنجشنبه رفتم همون جاي هميشگي همونجايي که هر تابستون بايد ميرفتم و انجام ميدادم فکر نميکردم امسال دل و دماغ رفتن به اونجا رو داشته باشم اما رفتم ٬هميشه صداي آبي که از اون بالا تو دل شب ميريزه پايين از خودبيخودم ميکنه بالاخره با همهء مسائل اين مدت سنت هميشگيمو بجا آوردم و رفتم٬ وقتي برگشتم احساس خوبي داشتم مثل کسي که به عهد و پيمانش وفا کرده ٬کلي سرحال اومدم....جمعه که از خواب پاشدم هنوز صداي آب تو گوشم بود صورت شسته و نشسته رفتم تو حياط همونجاي مخصوص٬ يگوشه تو حياط دارم که يک قسمت از آسمون که مال خودمه رو ميتونم ببينم پيچک ها همهء ديوار روبرومو تا بالا پوشوندن انگار دستشونو بسوي آسمون دراز کردن خلاصه همچين خودمو سبک احساس ميکردم که نگو احساس خوبيه ..هر وقت انرژيم کم ميشه يا به هر دليلي احساس بيقراري ميکنم ميرم اون گوشهء حياط و به اون حالت ميشينم خيلي بهم کيف ميده احساس ميکنم همهء انرژي تخليه شدمو دوباره بدست ميارم اگه کسي صدام نکنه ساعت ها همونطوري ميتونم بمونم ٬تو اون لحظه آرامشي دارم که قابل وصف نيست..ديگه اينکه امروز کلي شرمنده هم شدم يجور احساس خجالت بهم دست داد٬ تو اتاقم داشتم با اين کتاب "فلسفهء اگزیستانسیالیسم" "گابریل مارسل" ور ميرفتم که بيبنم بالاخره من از رو ميرم يا آقاي مارسل که مامان صدام زد گفت بيا چيزي که سفارش داده بودي و تحويل بگير رفتم پايين تو کتابخونه ديدم آقاهه پيچ و مهره بدست مشغول منم عين فضولا رو سرش وايساده بودم٬ آقاه کارش تموم شده بود اومد توضيح بده تا دهن باز کرد بگه خانوم اينو اينجوري بايد کنين تلفون زنگ زد گفتم ببخشيد الام ميام پله ها رو دو تا يکي رفتم بالا تو اتاقم بدون اينکه نگاه کنم شمارهء کيه گوشي و بر داشتم صداي خودش بود گفت روزت مبارک٬ انقدر خجالت کشيدم که حد نداره گفتم روز من؟ من که مادر نيستم گفت خوب ميدونم از مادر شدن بدت مياد اما خوب روز مادر که فقط نيست روز زن هاي پرقدرت آيينده هم هست٬ به مامانت هم تبريک بگو ..از پروگيش خيلي هرسم گرفت هر کس ديگه اي جاي اون بود بعد اون حرکت من پشت سرشم نگا نميکرد گفتم مگه قرار نبود ديگه به هيچ مناسبتي پيدات نشه گفت نه نميخوام آزارت بدم باور کن٬ يک لحظه مکس کردم نيمدونم شايد تو شرايط فعلي وجودش ميتونست کمکه خوبي برام باشه اما گفتم من کار دارم و گوشي قطع کردم ..گوشي که گذاشتم همش به حرکتش فکر ميکردم که يکي ميتونه چقدر احساسش پايدار باشه شايد کارش ديونگي باشه اما هنوزم همونه هموني که من ميشناختم..اما هرچي فکر ميکنم ميبينم نه جايگزين کردن بي انصافي از چاله در اومدن و تو چاه افتادنه٬ از اين که انقدر معرفت داشته شرمندم اما خوشحالم که عکس العمل اون لحظه ام احساسي نبود..

* خوب يکي از کسايي که وبلاگمو ظاهرا ميخونه ايميلي زده که چرا مسائل شخصي زندگيتو اينجا مينويسي بيشتر به مسائل اجتماعي بپرداز در جواب اين دوست وبلاگخون بايد بگم که اين يک وبلاگ کاملا شخصيه نه وبلاگ سياسيه نه حقوقي نه اجتماعي ..نوشته هاي اينجا شامل زندگي شخصي من و برداشتم نسبت به مسائل مختلفه که اين مسائل ميتونه حقوقي باشه ميتونه راجب به يک تبليغ تلويزيوني باشه يا راجب به هيچي نباشه پس اگه دنبال يک وبلاگ تخصصي ميگردين اينجا اونجايي نيست که بايد ازش استفاده کنين..لطفا هم براي نوشته هاي من خط و مشي خاصي و تعيين نکنين من اون چيزي که بخوام مينويسم براي خوشايند کسي هم اينجا چيزي نمينويسم ..دوست ندارم به نوشته هام کسي جهت بده چون اونوقت از چيزي که هستم فاصله ميگيرم..مرسي

* راستی امروز یک اتفاق دیگم افتاد بعد از ۷ ماه دوباره شروع شد امروز ذوق مرگم :))))

* به تو مي انديشم

اي سراپا همه خوبي به تو مي انديشم

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو مي انديشم

تو بدان اين را،تنها تو بدان

تو بيا

تو بمان با من تنها تو بمان

جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب

من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند..

Wednesday, August 04, 2004
طلوع حادثه..



* در مقايسه وضعيت درخواست طلاق زن و مرد چند نکته بسيار آزاردهنده وجود داره متاسفانه..

(۱)مرد بخواد زنشو طلاق بده : مرد بايد به دادگاه مراجعه کنه و لازم نيست هيچ دليل محکمه پسندي به دادگاه اراء بده و صرفا اجبار در مراجعه به دادگاه به نيت منصرف کردن مرد از اين تصميم هست اما اگه بر تصميم خودش مصمم بود حکم طلاق با در نظر گرفتن حق و حقوق زن ( کدوم حق) اجرا ميشه

(۱) زن بخواد طلاق بگيره: علاوه بر اينکه بايد به دادگاه مراجعه کنه و درخواست طلاق هم بايد در قالب موارد تعيين شده در قانون مدني بايد باشه ( ترک انفاق يا عصر و حرج..) و بايد آن را اثبات کند

(۲) مرد اگه بخواد زنشو طلاق بده: اگر مرد پس از گرفتن گواهي عدم امکان سازش زن در دفترخانه حاضر نشه مرد ميتونه صيغه طلاق جاري کنه و اون و به ثبت برسونه..

(۲) زن اگه بخواد طلاق بگيره: ولي در مورد بالا اگر مرد در دفتر خانه براي جاري کردن صيغه طلاق حاضر نشه زن بايد دوباره به دادگاه مراجعه کنه و روند تازه اي و پيش بگيره...
خيلي مسخرس نه؟ اگه مردي از زنش به هر دليلي خوشش نياد و مايل به ادامه زندگي نباشه اين حق داره اما زن اگه خوشش نيايد با اون مرد زندگي کنه بايد دلائل محکمه پسند و قابل اثبات بياره..( انوقت خيلي ها برن رو منبر و بگن حقوق زنان اجرا ميشه انوقت خيلي ها بشينن و بخندن و بگن اي بابا اين بحثا از مد افتاده من نميدونم احياء حقوق حقه انسان ها چه زن چه مرد چه جوري ميتونه مد باشه که يکروز داغ داغ رو بورس باشه و يک روز ديگه کمرنگ و از ياد رفته بشه..از کسايي که فقط به فکر منافع شخصيشون هستن بيشتر از اين هم انتظار نميره حالا مادر من که حقش پايمال نشده حالا که خواهر من با چشم کبود شده بر نگشته خونه اونا که زندگيشون خوبه بقيه به من چه...) (قبل ازدواج ميتونين حق حضانت فرزند حق کار مسکن و خيلي چيز ها رو ميتونين بگيرين تا اگه يک روزي به هزار و يک دليل مجبور شدين پا به دادگاه بزارين مثل موردي که در دو تا پست قبليم توضيح دادم بازي نخورين و همه چيزتون و تباه نکنين و در نهايت مجبور بشين بخاطر فرزندتون اسارت و يک عمرتحمل کنین و خط قرمزي روي همه آييندتو بکشين..)

* متاسفانه وقتي ميخوان يک کشوري و از نظر عقب موندگي برسي کنن نميان به برج هاي ساخته شده يا اتوبان هاي پهنش نمره بدن ميرن قوانينشو برسي ميکنن و انوقت امتياز ميدن که بله اين کشور بر اساس قوانين بين الملل عقب افتادس يا نه حقيقته تلخيه نه؟ :((

* اين روزا به گذشته نگاه کردن چنگي به دل نميزنه..اين روزا مثل کسي ميمونم که سالها بدون نور زندگي کرده و حالا يکهو آوردنش تو روشنايي٬اين نور چشمام و بدجوري ميزنه ٬کمي خاکستر پروانه رو چشمام گذاشتم شايد اينجوري قابل تحملتر بشه٬درست مثل اون بچه اي که با لجبازي تمام به خورشيد انقدر زل ميزنه که چشماش سياهي بره..همه رفتن مهموني من موندم و يک بهانهء سر درد براي نرفتن و يک خونه پر از سکوت براي کسي که کلي فرياد نکشيده داره..کلي فکر عجيب غريب تو سرم داشتم اما چه فايده داشت من که نمي خواستم خودمو گول بزنم فرار چه فايده داره بايد موند و از ياد برد چشم تو چشم وگرنه با هر اثري ميلرزي و ديگه نميتوني ادامه بدي.. چقدر زود خوابم تعبير شد٬زودتر از طلوع حادثه ٬همون شب که بارون گرفت همون شب..... نه انگار اون شب نبود نميدونم شايد هرشب آره هر شب.. دلم صحرا ميخواد يک بيابون پر از ترک پر از خاک..دلم ميخواد مدتي مهمونه آدم هايي بشم که سقف خونشون سياه سياه باشه مثل احساس خودم وکف خونه با زبر ترين پارچه ممکن پوشيده شده باشه٬ همون آدم هايي که تعارف کردن نونشون خالص خالصه٬ بي ريا و پاک. .. دلم تندر و ميخواد که بدون ناز و عشوه بار من و تحمل کنه با هم تاخت بزنيم به دور دستا جايي که هيچکس جز من و اون و کلي زمين ترک خورده نباشه..چقدر تشنمه..آب..آ..

* چه می‌تواند باشد مرداب

چه می‌تواند باشد جز جای تخم‌ريزي حشرات فساد

افکار سردخانه را جنازه‌های بادکرده رقم می‌زنند

نامرد، در سياهي

فقدان مردي‌اش را پنهان کرده‌است

و سوسک... آه

وقتی که سوسک سخن می‌گويد

چه‌را توقف کنم؟

هم‌کاري حروف سربي بی‌هوده است

هم‌کاري حروف سربي

اندیشهء حقير را نجات نخواهد داد

من از سلالهء درختان ام

تنفس هوای مانده ملول‌ام می‌کند

پرنده‌ئی که مرده‌بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم...( فروغ فرخزاد)

* اینجا بدجوری یک پشه داره آرامشمو بهم میریزه همسایه های یاری کنین من این و بکشم

* آب را پیدا نکردم آبه رو گم کرده ام..