سالهایی که بدون آزادی گذشت
Monday, August 30, 2004
آلبالو


* صبحي فقط من بيدار بودم و خانوم..خانوم يک بانوي ايرانيه زحمتکشه .. بعد از فوت شوهرش سالهاي پيش وقتي من خيلي کوچيک بودم خانوادهء شوهرش همهء زندگيشو تصاحب ميکنن و زن بيچاره در چشم به هم زدني آوره ميشه.. در همون زمان پرستار من پسرش تو جنگ کشته ميشه و مجبور ميشه ما رو ترک کنه تا بره پيش نوه هاش .. يک روز همسايهء خانوم که کارمند مادرم بوده معرفيش ميکنه به ما و از اون سال تا حالا پيش ما زندگي ميکنه ..يک خانوم گرد و قلومبس.. که گرد پيري ديگه اين سالها بدجوري تو صورتش نشسته... گاهي که ميره تو خودش ميشينم کنارش و اون از خاطره هاش از اولين باري که عاشق شده از اين که چجوري شوهر کرده از سختي هاش از نا پدريش و خيلي چيزاي ديگه حرف ميزنه .. انقدر سختي و ظلم بهش شده که گاهي خودم و که جاي اون ميزارم نفسم در نمياد ولي اکثر وقتها حتي وقتي درد تو زانوش ميپيچه خنده رو لباشه .. رفتم تو آشپزخونه که براي خودم آلبالو بيارم ديدم رو صندلي نشسته داره صبحانه ميخوره سلام کردم و در يخچال و باز کردم و کيسهء آلبالو در آوردم گفت من براتون ميشورم گفتم نه خانوم خودم ميشورم يکمي آلبالو ريختم تو کاسه آبي خودم گرفتمش زير شير آب شروع کردم دم هاشو جدا کردن.. گفت شبنم خانوم خودتو مريض کردي ٬ گفتم نه خانوم مريض نيستم سرگردونم٬ گفت عزيزم هر وقت من براي نماز بيدار ميشم چراغ اتاقت روشنه اين چه برنامه اي که نصفه شبا فقط قابل اجراس ميدونم از حرفم دلخور ميشي اما ديگه اون سرزندگي اون شور و هيجاني که تو کارات بود ديگه نيست انگار هر روز و تکرار ميکني که فقط بگذره و زود تموم بشه و به نيمه شب برسه ٬گفتم خانوم روزها رو براي بقيه مردم گذاشتم تمام روز مال اون ها فقط چند ساعتي از شب مال من فکر کنم منصفانه باشه.. لحظه اي که همه خوابن اون لحظه که هيچ کس با ابن دنيا کار نداره مال من فکر نکنم بي انصافي کرده باشم..مشغول بررسي کردن آلبالو ها بودم که يکهو چشمم خورد به يک کرم سفيد که خودشو چسبونده بود به آلبالو گفتم خانوم نگاه کن کرم پسته و هلو سيب ديده بوديم کرم آلبالو هم ديديم خانوم گفت عزيزم هر چيزي کرم ميزاره حتي خيار٬ تازه وقتي موريانه چوب رو به راحتي ميخوره ديگه کرم گذاشتن آلبالو که چيزي نيست خدا براي هر چيزي يک آفت هم آفريده گفتم آره خانوم راست میگی حتی گاهی قلب ها هم کرم میزارن٬ شايد وجود همين کرم اومده تا ثابت کنه هيچ چيز ثابت و پايدار و هميشگي در اين دنيا نيست هيچ چيز..

* از وقتي روزيه پشه ها شدم شديدن احساس مفيد بودم ميکنم..

* بعضي وقتا ميشه با يک جمله هرچند غير واقعي آدم ها رو زنده کرد بهشون اميد و نور دوباره اي براي ادامه ٬براي زندگي٬ براي ساختن داد٬ گاهي به سادگي ميشه نقش يک سکوي پرتاب براي انساني سر خورده و از زندگي رانده و بازي کرد ساکت و بي توقع ..

* من زبانم لال اگرحرفی بزنم و تو ترک برداري٬ من نگاهم تيره اگر به ديگري نگاه کنم و تو بر خود بلرزي٬ من سکوتم فرياد اگر جز نفس هاي تو به نفس ديگري شمارش کند٬ من هيجانم خاموش اگر جز تو به شعلهء نیاز ديگري شور گيرد ..

* فرض کن دست از ديوانگي برداشتم فرض کن خلاف جريان آب ٬ديگر تلاشي براي شنا کردن نکردم آخرش که چي؟ ميشم يکي مثل بقيه پيرو قرارداد هاي تکراريه هزار ساله٬ ميشم يک فسيل در تاريخ بي افتخار ٬ ميشم يک خسي در طوفان٬ ميشم غباري در آسمان ..

* همچو آن رقاصه ي هندو بناز

پاي مي کوبم ولي بر گور خويش

وه که با صد حسرت اين ويرانه را

روشني بخشيده ام از نور خويش

ره نمي جويم بسوي شهر روز

بيگمان در قعر گور خفته ام

گوهري دارم ولي آن را ز بيم

در دل مردابها بنهفته ام

( فروغ فرخزاد )