سالهایی که بدون آزادی گذشت
Tuesday, August 10, 2004
رقص..سرما..


* وقتي از سر تنهايي به نگاهي دل باختهء الهيي ميشوي به کلامي هم ميروي و فارغ ميگردي..وقتي به آهي بغض ميکني و ميلرزي٬ به فريادي هم ميشکني و فرو ميريزي .. کجاس آن همه افتخار آن همه شعار آن همه بغض هاي گاه بي گاه؟ .. بايد اين روزها ٬ به اشک هاي نميشب هم شک کرد ..بايد اين روز ها به خود خدا هم شک کرد..بايد رفت و مرد٬ يا نه٬ ماند و يک عمر بر سر مزار مرده اي شيون کرد..مرده اي که بوي تعفن گفتارش تمام اتاقم را پر کرده..پس آن مزار مال کيست؟...چند ماه چند سال بايد بروي سنگ قبرت به سان ديوانه اي بدون کفش برقصمو سرماي سنگت از کف پاهايم به تمام وجودم رسوخ کند..راستي چند ماه شد يا چند سال٬ حسابش از دستم در رفته..از او که در جايگاه تو نشسته متنفرم ٬دوست دارم صندلي اي که به آن تيکه زده را از زير دستش بکشم تا با مغز به زمين بخورد و بميرد بميرد بميرد.. اين روزها بيشتر از هميشه ميرقصم همون رقصي که تو دوست داشتي هموني که فرصت نشد تا نگاهش کني.. اين روزها انگار همه بيکار شدن تا ببينن من در گوشهء حياط چه ميکنم يا چرا ديوانه وار ميرقصم ميخوانم هي چرخ ميزنم و چرخ ميزنم تا به بي تعادلي محض به گوشه اي پرتاب شوم٬ به گوشه اي پرتاب شوم و با دستاي لرزان آيينهء سفيد کوچکمو بدست بگيرم و خيره شوم به چشمهايي که در آستانهء بارشه و انتظار که دست تو از آيينه بيرون بيايد و اشک هاي جمع شده ام را پاک کند اما از يک مرده انتظاره زياديس...کاش پاييز زودتر از راه برسد همان فصلي که ما بهم پيوند خورديم ٬ آغاز تولد بي قراري٬ انتظار ...همان فصل ترس از گم شدن و گم کردن و جدايي.. از آن سالي که مردي ساقي شدن براي ديگري به دلم نميشيند هزاران نفر آمدندو رفتن باز من ماندم سنگ قبر سرد تو٬ اما تشنه ام تشنه٬ نميدانم مردگان هم تشنه ميشوند يا نه؟..تشنگي امان را بريده٬ بايد بدنبال ساقي اي براي خود باشم٬ديگر توان ساقي ماندن در من نيست..کاش ميدانستي که ديگر نميتوانم..

* من عزيزترين دارايي ام را به تو هديه کردم و تو آن را با خود بدرون گور سرد بردي٬با اين همه سرما چطور ميتوان کسي را نوازش کرد؟

* روزی استاد میگفت مات شدن به شعلهء شمع جانت را خوهد گرفت و امروز میفهمم که آنروز هیچ نفهمیدم٬ آنقدر نفهمیدم تا جانم گرفته شد..