سالهایی که بدون آزادی گذشت
Saturday, August 07, 2004
مادر.. معرفت..جهت


* خوب از اونجايي که مامان جوني به اين روز معتقده منم تبريک ميگم..

* اين چند روزه اتفاق هاي جالبي افتاده پنجشنبه رفتم همون جاي هميشگي همونجايي که هر تابستون بايد ميرفتم و انجام ميدادم فکر نميکردم امسال دل و دماغ رفتن به اونجا رو داشته باشم اما رفتم ٬هميشه صداي آبي که از اون بالا تو دل شب ميريزه پايين از خودبيخودم ميکنه بالاخره با همهء مسائل اين مدت سنت هميشگيمو بجا آوردم و رفتم٬ وقتي برگشتم احساس خوبي داشتم مثل کسي که به عهد و پيمانش وفا کرده ٬کلي سرحال اومدم....جمعه که از خواب پاشدم هنوز صداي آب تو گوشم بود صورت شسته و نشسته رفتم تو حياط همونجاي مخصوص٬ يگوشه تو حياط دارم که يک قسمت از آسمون که مال خودمه رو ميتونم ببينم پيچک ها همهء ديوار روبرومو تا بالا پوشوندن انگار دستشونو بسوي آسمون دراز کردن خلاصه همچين خودمو سبک احساس ميکردم که نگو احساس خوبيه ..هر وقت انرژيم کم ميشه يا به هر دليلي احساس بيقراري ميکنم ميرم اون گوشهء حياط و به اون حالت ميشينم خيلي بهم کيف ميده احساس ميکنم همهء انرژي تخليه شدمو دوباره بدست ميارم اگه کسي صدام نکنه ساعت ها همونطوري ميتونم بمونم ٬تو اون لحظه آرامشي دارم که قابل وصف نيست..ديگه اينکه امروز کلي شرمنده هم شدم يجور احساس خجالت بهم دست داد٬ تو اتاقم داشتم با اين کتاب "فلسفهء اگزیستانسیالیسم" "گابریل مارسل" ور ميرفتم که بيبنم بالاخره من از رو ميرم يا آقاي مارسل که مامان صدام زد گفت بيا چيزي که سفارش داده بودي و تحويل بگير رفتم پايين تو کتابخونه ديدم آقاهه پيچ و مهره بدست مشغول منم عين فضولا رو سرش وايساده بودم٬ آقاه کارش تموم شده بود اومد توضيح بده تا دهن باز کرد بگه خانوم اينو اينجوري بايد کنين تلفون زنگ زد گفتم ببخشيد الام ميام پله ها رو دو تا يکي رفتم بالا تو اتاقم بدون اينکه نگاه کنم شمارهء کيه گوشي و بر داشتم صداي خودش بود گفت روزت مبارک٬ انقدر خجالت کشيدم که حد نداره گفتم روز من؟ من که مادر نيستم گفت خوب ميدونم از مادر شدن بدت مياد اما خوب روز مادر که فقط نيست روز زن هاي پرقدرت آيينده هم هست٬ به مامانت هم تبريک بگو ..از پروگيش خيلي هرسم گرفت هر کس ديگه اي جاي اون بود بعد اون حرکت من پشت سرشم نگا نميکرد گفتم مگه قرار نبود ديگه به هيچ مناسبتي پيدات نشه گفت نه نميخوام آزارت بدم باور کن٬ يک لحظه مکس کردم نيمدونم شايد تو شرايط فعلي وجودش ميتونست کمکه خوبي برام باشه اما گفتم من کار دارم و گوشي قطع کردم ..گوشي که گذاشتم همش به حرکتش فکر ميکردم که يکي ميتونه چقدر احساسش پايدار باشه شايد کارش ديونگي باشه اما هنوزم همونه هموني که من ميشناختم..اما هرچي فکر ميکنم ميبينم نه جايگزين کردن بي انصافي از چاله در اومدن و تو چاه افتادنه٬ از اين که انقدر معرفت داشته شرمندم اما خوشحالم که عکس العمل اون لحظه ام احساسي نبود..

* خوب يکي از کسايي که وبلاگمو ظاهرا ميخونه ايميلي زده که چرا مسائل شخصي زندگيتو اينجا مينويسي بيشتر به مسائل اجتماعي بپرداز در جواب اين دوست وبلاگخون بايد بگم که اين يک وبلاگ کاملا شخصيه نه وبلاگ سياسيه نه حقوقي نه اجتماعي ..نوشته هاي اينجا شامل زندگي شخصي من و برداشتم نسبت به مسائل مختلفه که اين مسائل ميتونه حقوقي باشه ميتونه راجب به يک تبليغ تلويزيوني باشه يا راجب به هيچي نباشه پس اگه دنبال يک وبلاگ تخصصي ميگردين اينجا اونجايي نيست که بايد ازش استفاده کنين..لطفا هم براي نوشته هاي من خط و مشي خاصي و تعيين نکنين من اون چيزي که بخوام مينويسم براي خوشايند کسي هم اينجا چيزي نمينويسم ..دوست ندارم به نوشته هام کسي جهت بده چون اونوقت از چيزي که هستم فاصله ميگيرم..مرسي

* راستی امروز یک اتفاق دیگم افتاد بعد از ۷ ماه دوباره شروع شد امروز ذوق مرگم :))))

* به تو مي انديشم

اي سراپا همه خوبي به تو مي انديشم

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو مي انديشم

تو بدان اين را،تنها تو بدان

تو بيا

تو بمان با من تنها تو بمان

جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب

من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند..