سالهایی که بدون آزادی گذشت
Sunday, November 28, 2004
گیج..



* فضايي خالي از نفس٬ و نفسي تهي از آزادي و آرماني بي ريشه و ريشه اي بدون خاک و خاکي بدون انسان و انساني بدون خويشتن

* يجورايي مدتيه گيج ميزنم٬ کشمکش عجيبي در افکارم جوانه زده که توان گفتنش رو با هيچ کس ندارم... آخه فرض کن با کسي هم از اين افکار حرف زدي آخرش ميخواد مگه چي بشه؟ چيزي جز عکس العمل هاي افراطي و يا شدت عمل هاي دلسوزانه اي که بجاي هدايت از درون ويرانت ميکند نيست...دوستي ميگفت وقتي رفتي کوه اگه يکهو ارتباطت با اين دنيا قطع شد و از اون بالا افتادي مردي چي؟ ..همهء هيجانشم به اينه که تو جواب اين که " اگه افتادي و مردي چي" رو نميدوني ٬بنظر من زندگي و کلا حيات دنيا به اين زندگيه دو بعديه ما انسان ها ختم نميشه .. از کجا معلوم زندگيه بعد هاي ديگه بهتر از اين حيات ما نباشه؟.. اين انساني که تکبر و غرور به واسطهء کمي کشفيات علمي سر تا پاي وجودشو گرفته که از بالا به همهء هستي نگاه ميکنه آيا لحظه اي هم مي انديشه که ممکنه ما انسان ها فقط بازیچه و سرگرمیه ای بیش در زندگي چند بعدي ها که خارج از قدرت فرکانس شنوايي ويا ديد ما انسان هستن باشیم

* وقتي استاد دانشگاه که سوابق علميش همسنسال سالهايي ست که من زندگي کرده ام٬ با اعتماد بنفس کامل از مسائلي بواسطهءاينکه خود او هم يک مرد است دفاع ميکند که انگشت بدهن مي ماني٬ وقتي چنين حقي را براي يک زن بواسطهء ديدگاه مردسالارانه اش نا حق و براي خودش به واسطهء اين تفکر که جنس برتر است لازم الاجرا ميداند ٬ديگر از حسن آقاي بقال چه انتظار..

* حتما تا حالا اين اظهار فضل و شنيدين فقط خواستم خيلي مختصر چيزي که داره بهم فشار مياره در مورد اين سخن نا بجا اينجا بنويسم اونم اينه که طبق هيچ ماده و قانوني چنين مجوزي صادر نشده حتي نه در مادهء ۹۰ قانون مجازات هاي اسلامي در مورد زنا و نه در مادهء ۶۳۸ در مورد تظاهر به عمل حرام در انظار عمومي ٬پس معلوم نيست ايشون شب غذا زياد خوده بودن خواب ديدن و يا به مسائل حقوقي وارد نيستن٬پس لطفا اول کمي مطالعه کنید بعد فتوا صادر نمایید ٬درضمن فکر کنم بهتر باشه شما اول حقوق حقهء خودتون احيا کنيند و ما رو بحال خود باقي بزاري بهتره باشه..

* عليرضا عصار از ۳۰آذر تا ۱۱ دي ماه کنسرت داره اينجا هم ميتونين بليط سفارش بدين

* ششمين سالگرد فروهرها هم ساکت تر از هر سال تموم شد امسال حتي حسنيه ارشاد هم نشد که نشد٬ فقط خونه آن هم در سکوت و خاموشيه کامل...

* سايت زنان٬ايران٬جهان هم استارتشو زد

* در مورد ازدواج که عقيدهء خودمو در پست قبلي توضيح دادم بايد چند نکته رو هم بهش اضافه کنم

- ما هيچ وقت نيمتونيم يک زني که٬ نه در اجتماع حضوري داشته نه کار کرده نه تحصيل کرده و نه حتي مطالعهء آنچناني در مورد خودش اطرفش و داشته ٬و همهء زندگيش و همهء افتخارش به اشپزي و بچه داريشه و همهء دلخوشيش به اينه که شوهر ش شب به شب با پا در خونه رو باز کنه و جلوش يک کود سبزي بريزه که براش پاک کنه و اش بپزه رو مقايسه کنيم ٬ با زني که حداقل کمه کم٬ ميدونه حق و حقوقش چيه هرچند که نتونه اون حق احياء کنه..خوب معلومه وقتي موفق بودن يک زندگي زناشويي رو بررسي ميکنيم هيچوقت توجه نميکنيم که ملاک رضايت فرضا اين زن از زندگيه زناشويش شايد فقط کم دانستن از حق خودشه ٬شايد اگر همين زن هم ميدانست که کلفت اين آقا نيست و يا بعنوان يک انسان حق انتخاب و پذيرفتن و يا رد کردن خيلي از مسائل رو داره اونوقت ديگه نميگفت من راضيم٬خوب يک همچين زني با داشتن دو يا سه فرزند بايد هم به ظاهر راضي باشه چون از روز نخست با همسرش مخالفتي نکرده حرفي نزده کلامي اضافه تر بر زبانش جاري نساخته هر چه بوده در راستاي نياز هاي همسرش و فرزندانش بوده خوب ديگه وقتي هميشه مطيع و بع بع باشي براي همسرت مطمئنن دعوايي هم راه نيموفته ٬خوب ديگه وقتيم از مرد بپرسن از اين زندگيه فرضا ۳۰ سالت با خانومت راضي هستي ميگه بله چه جورم...

- دوم اينکه در مورد سنت يچيزي رو اينجا بايد بگم و اون هم اينه که سنت همچين چيز پيچيده اي هم نيست که ما بشکل بت درش آورديم و ميپرستيمش٬سنتي که ما امروز از آن پيروي ميکنيم و سنگشو به سينه ميزنيم در گذشته هاي دور تجربه نويني بوده که بر اثر گذشت تاريخي و به مورور زمان به اين شکل تبديل و پذيرفته شده ٬پس عقايد و نظرياتي که ما امروز بخاطرش ميجنگيم و خيلي ها ردش ميکنن احتمالا در قرن ها بعد سنت آن دوران ميشه و عده اي هم مثل امروز ما براي از بين بردن اين عقايد ميجنگند تا نظريات جديدشان را به شکل سنت در جامعهء فعلي خودشان رواج بدهند... پس چيز پيچيده اي هم نيست ميشه ازش به سادگيه دم و بازدمي گذشت..

* شبانگاهان که مه مي رقصد آرام

ميان آسمان گنگ و خاموش

تو در خوابي و من مست هوسها

تن مهتاب را گيرم در آغوش...

( فروغ فرخزاد )

* خط آخر..تو به آراميه نفس هاي کودکي٬ بخواب... و من بجاي تو همهء شب ها را سپري خواهم کرد و بجاي تو تنها راه ميروم ٬فکر ميکنم و از اشک آسمان پاک ميشوم و ميرقصم ٬ اما چيزي نمي نوشم.. تو به رويا قدم بگذار من هم به دنياي دور از تو قدم ميگذارم.. ببينم پشت اون پنجره آدمک ها رو نديدي؟ حتي صدايي هم نشنيدي؟ اما انگار خوابيدي آره حتما خوابيدي....

Monday, November 22, 2004
ازدواج..



* مدتيه که نظرم در مورد ازدواج تغيير کرده نميدونم يجورايي بعضي از رسم و رسوماش برام آزار دهنده و غير قابل تحمل شده بود٬ بعضي وقتا فکر ميکنم بزرگترين اشتباه يک رابطه ميتونه ازدواج باشه٬شايدم علتش ديدن تجربهء تلخ دوستاي نزديکمه..مدت طولاني بود نميتونستم درک کنم چرا به ازدواج و زندگي زناشويي وقتي مطرح ميشه واکنش نشون ميدم٬بحث هايي زيادي سر اين عقيدهء تازهء من تو خونه راه افتاد٬ خوب براي پدر مادرم شايد مطرح کردن چنين نظراتي چندان هم جالب و خوشايند نبود٬ اولين تغيير عقيده ٬زماني در من شکل گرفت که احساس کردم از اين شکل مراسم خوشم نمايد و همين احساس در من چنان ريشه دواند که کم کم اصل موضوع هم به زير سوال رفت و حالا وقتي با خودم خلوت ميکنم ميبينم هيچ ميلي به پيوند چنين رابطه اي ندارم٬فکر ميکنم که ريشهء همهء مشکلات فرهنگي و روحي رواني انسان ها از بطن کانون خانواده هايي شکل ميگيره که صرفا تشکيل شدن فقط براي رفع نياز جنسي و يا توليد مثل و يا فرار از تنهايي..ديگه برام قابل تحمل نيست وقتي فکر ميکنم ميبينم چطور کشورهاي جهان سومي بويژه کشورهايي که ريشهء مذهبي دارندمردمشان را سرگرم تفکرات پايين تر از کمر ميکنند که به هيچ چيز بجز باکرگي دخترانشان در شب عروسي و ازضاي نياز جنسي پسرانشان بوسيلهء ازدواج فکر نکنند و همهء فکر ذکر افراد چنين اجتماعي به اين ميگذرد که مرد در روز کار کند و شب خستگيش را روي زني تخليه کند٬ و حالا اين وسط اگر فرزندي هم متولد شد خدا روزيش را ميرساند و با کلمهء خدا بزرگ است حتي لحظه اي هم به سرنوشت ناپايداري که در انتظار کودکشان است نمي انديشند..يکي از مسائل ديگري که در همين مورد مدتي ست که فکرم را مشغول کرده اين است که تصور ميکنم شايد اگر دختر و پسري که احساس ميکنند به يکديگر علاقه پيدا کرده اند بهتر باشد قبل از پيمان زناشويي مدتي با هم زندگي کنند ( زير يک سقف) تا در اين مدت مشخص شود که آيا ميزان علاقهء آنها براي اينکه شريک زندگي هم شوند فقط صرف برطرف کردن نياز هاي جنسيشان هست يا نه؟ و آيا تفاهم لازم را ٬نه به معناي مطلق بلکه نسبي دارند که زير بار چنين مسوليت سنگيني روند٬ سنگين از اين نظر که تشکيل يک خانواده ٬تشکيل يک فرهنگ جديد است و اگر آمادگي روحي در آنان به قدر کافي نباشد فرهنگي توليد ميکنند که نه اينکه به اجتماع خود و آييندهء فرزندان احتماليشان کمکي نميکنند بلکه توليد آزار و بي ثباتي در روند زندگي و چرخهء حياتي هم ميگردد ٬اما متاسفانه هم خانه شدن با فرد مورد علاقه قبل از ازدواج در جوامع مذهبي و يا همان تفکرات کمر به پايين اجازهء اين را بويژه به دختر که اسير آن باکرگي بيمعني ميباشد را نميدهند که فرضا با مرد مورد علاقه اش هم خانه شود تا در طول اين مدت دريابند آيا ميتوانند عمري شريک و همسفر هم باشند يا نه؟ و متاسفانه ما اول اشتباه ميکنيم و بعد به تفکر مينشينيم که آيا براستي همسفر همديگر ميتوانيم باشيم يا که نه...

دخترک خنده کنان گفت که چيست

راز اين حلقهء زر

راز اين حلقه که انگشت مرا

اين چنين تنگ گرفته است به بر

راز اين حلقه که در چهرهء او

اينهمه تابش و رخشندگی است

مرد حيران شد و گفت :

حلقهء خوشبختی است،حلقهء زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد

دخترک گفت : دريغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقهء زر

ديد در نقش فروزندهء او

روزهايی که به اميد وفای شوهر

به هدر رفته ، هدر

زن پريشان شد و ناليد که وای

وای، اين حلقه که در چهرهء او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقهء بردگی و بندگی است

( فروغ فرخزاد )

* کسی میگفت " عشق که تا نداره" مدتیه فهمیدم منظور از اینکه تا نداره اینه که چون معلوم نیست کی عشقشون کم میشه٬ کی جا میزنن و یا کی خسته میشن اینه که نمیدونن "تاش" کی میشه٬ برای اینه که میگن تا نداره وگرنه "تا همیشه" بی انتها ترین " تای" هستیه... .. ( زیاد به این جمله فکر نکن )

Wednesday, November 17, 2004
کویر ..کودکی ..امنیت..



* وسط کويري خشک و سوزناک هيچ بجز خاک و ترک نيست که نيست٬نه صدايي نه نگاهي نه کلامي٬هرچه هست خشم است و خشکسالي ٬هرچه هست درد است و نيرنگ.تلاش براي به ثمر نشاندن گل سرخ٬ بي عشق و آب٬ خياليست محال و تلاشيست بيهوده..آسمان هم ديگر آسمان نيست چون عاشق اسمان ها هم ديگر آن نيست که بود..انگار راست است او را ديدن که پشت پنجره اي مرد ..حالا در وسط اين بيابان٬ تک پنجره اي هست که روزنه اي بود به روشنايي ٬به آب..چطور مرده زنده کنم٬يادم نمي آيد چنين تواني در من باشد٬ نه دم مسيحا دارم نه معجز بودا..لبهايم همه ترک خورده و پاهايم ديگر رمق کشيدن اين بار را ندارد از جراحت هاي گذشته تطهير نشدم که زخم هاي تازه تري بجاي مرحم بر رويش گذاشتن..روبروي آيينه مي ايستم عروسکي شبيه من از درون آيينه نگاهم ميکند که دوست دارد مرده زنده کند٬ که دوست دارد بخندد ٬بلرزد٬ بگريد ٬بازي کند و من را با خود بازي دهد..عروسک ها بيروح اند٬عروسک ها مرده اند نفس نميکشند ..در لحظه اي که آخرين شمع هستي هم خاموش شد خدا هم مرده بود ٬خدا مرده بود و نديد من اين پايين در تاريکي چطور از ترس بر خود ميلرزم و او صدايم را نشنيد اما شايد هم نه ٬خدا زنده است و من مرده ام..خون از سر انگشتانم بيرون ميزند بشتاب دستم را کنار ريشهء گل سرخ ميگذارم تا آگر اب نيست از خون من زنده بماند ..آري انگار ديوانه گشته ام خون به او ميرسانم که او بنوشد و سيراب گردد و خودخواه تر شود تا رشد کند و تيغ هاي نحيفش به سان خنجري زهر آگين در روحم نيشتر تازه اي زند..ميدانستم از مرز جنون گذشته ام اما فکر نمکردم مرده ها هم ديوانگي کنند...

* رسم زمونه اينه خوبي که ميکني بدي ميبيني بدي که ميکني خوبي نصيبت ميشود..تنهايي در انسان ها چنان عميق و ريشه دار است که مثل يک درد کهنه با هيچ مرحمي شفا پيدا نميکند..به پول متوصل ميشوند به غرور و قدرت ميرسند اما باز هم در آن نقطه تنها و بيکسند٬ حتي معجزهء عشق هم اعجاز داستان هاي افسانه ايش را ديگر ندارد٬ انگار قدرت هستي رو به زوال است٬ نميدانم شايد کار به آخر رسيده و ديگر نه امتحاني نه پاداشي نه توجه اي نه کلامي نه تکاملي..انگار خدا از خستگي انسان ها خسته شد و ما را بحال خود باقي گذاشته..حيوانات بهم نزديکتر و دل رحمترند آنها اشرف مخلوقات شوند انگار بهتر است..بيتفاوتي و پستي از سخن به سخنمان جاريست٬ شايد هم همه با هم گرفتار سنگينيه سکوتي شده اند که هچ دستي براي شکستنش حاضر به مقاومت نيست٬ بيزاري از نگاه تک تک افراد موج ميزند نه سلام آفتاب گرمشان ميکن نه اشک مهتاب به وجدشان مي آورد و يا شايد همه با هم بيمار گشته اند که جز بوي خون و پول و قدرت هيچ واکنشي به هيچ نشانه اي ديگر ندارند ..

* رفته بودم تجريش ماشين ميخواستم تو پارکينگ امام زاده صالح پارک کنم که مامور پارکينگ پول از ماشين قبل از من گرفت و جاي منو داد به ماشين ديگه و با خنده گفت اينا زودتر اومدن پارکينگ هم کيپ کيپ بود ٬همينجوري تو ماشين نشستم تا يکي بياد از پارکش بيرون تا من بالاخره پارک کنم و برم به کارم برسم ٬صداي اذان هم بلند شده بود چند دقيقه اي گذشت يک نفر ماشينش و آورد بيرون همين که اومدم حرکت کنم برم طرف اون جاي خاي شده يک ماشين مثل فشنگ پيچيد جلوي منو نصفه سر ماشينشو کرد تو پارک٬ گفتم آقا مگه نميبيني ميخواستم پارک کنم٬ از ماشين مردي پياده شد با يک کپه ريش سياه و به دستاش انگشتر هاي عقيق اندازهء کلهء من٬ گفت ميخوام برم به نماز برسم گفتم يعني چي نوبت و رعايت نميکني اونوقت ميخواي به نماز برسي ٬طوري به من نگاه کرد انگار جلوي شيطان موضع گرفته٬ گفت حيف که بايد به نماز برسم وگرنه ميدادم حسابتو برسن و بدو رفت بطرف مسجد مثل بچه هايي که زنگ خونه رو ميزنن و در ميرن..رفتم پيش مامور پارکينگ گفتم رعايت نوبت فقط براي من بود؟ چون من يک زنم؟ چرا به اون حاج آقا نگفتي نوبت اين خانومه بر بر وايسادي ما رو نگاه کردي؟ يکم مات نگاهم کرد گفت ببخشيد اگه اينکار ميکردم منو از کار بيکار ميکردن گفتم مگه اون کيه که اين همه ازش ترسيدي بخاطر ريشش؟ گفت اون اينجا همه کارس ..دلم براي ضعف اين پسر که از سر ناچاري مامور پارکينگ شده و براي اينکه اين يک ذره حقوقش هم از دست نده نميتونه حتي دم بزنه خيلي سوخت حرف و کوتا کردم و راه افتادم دنبال کارم اما تمام مدت صورت پر از عجز اين پسر جلو چشمم بود يکم که جلو تر رفتم مردي به خانومي خودش و نزديک کرده بود که شوهر اون خانوم ميبينه و دعوا راه ميوفته به صورت مردي که اين کار و کرده بود نگاه کردم حس کردم چقدر روحش بيمار و بيتابه و چطور التماس ميکرد که قصد بدي نداشته و جميعت زياد بود خورده به اين خانوم.. جلوتر رفتم به مغازه اي رسيدم که خاطرات کودکيه من در پاي آن مغازه دفن شده ٬يادم مي آيد وقتي با مادرم به اينجا ميومديم آنقدر ذوق پوفک هندي با اون رنگ هاي سبز و صورتي و زرد داشتم که همه چي را به سادگي همان رنگ ها فراموش ميکردم اما از وقتي که ديگه دورهء پوفک هندي تمام شد کودکيه متولد نشدهء منم در پشت همان شيشهء مغازه دفن شد٬ جلوتر رفتم خانوم چادري که رو زمين نشسته بود داد کشيد دخترم شمع شمع بدم ؟دون کبوتر هم دارم بيا نيت کن يک شمع روشن کن ٬يک لحظه بي اختيار به دستاي زن نگاه کردم و گفتم نيت براي چه کسي بخاطر چه چيزي؟ يعني با يک شمع روشن کردن همه چي حل ميشه؟ زن که صورت مهربوني داشت گفت روشن کن دلت روشن ميشه ٬گفتم نه در شهر کوران دل من به نور احتياج نداره.. و حرکت کردم ..

* پدرم بعد از چند روز از سفر برگشت وقتي ديدمش و منو گرفت تو بغلش و بوسيد دلم ميخواست دوباره بچه ميشدم مثل همون موقع هايي که منو ميزاشت رو شونه هاش و من از اون بالا دنيا رو رنگيتر ميديدم يا مثل اون موقع ها که ميشست رو زمين و ميشد اسب و دور سالن منو ميچرخوند و من احساس ميکردم پدرم قويترين مرد روي زمينه و احساس ميکردم هيچ کس و هيچ چيز نميتونه به من آسيبي برسونه از همون لحظه اي که روي دوش پدر ديگر ننشستم حس کردم بزرگ شدم و چه بزرگ شدن کودکانه اي به سادگيه پالهاي کبوتر همسايه امان.. ولي تو آمدي و بانگ کودکي را برايم دوباره نجوا کردي٬فکر کردم تو همان آغوش امني٬ هماني که آمده تا بگويد حالا اين منم با تو ايستادم تا همهء سختي ها تا آخر همهء درد ها٬ اما آغوش تو هم امن نبود..امنيت روح من در همان کودکي جا مانده است و ديگر هيچ آغوش امني و هيچ نگاه و کلامي ٬پناه واقعي نخواهد بود...

* چه مهربان بودی اي يار، اي يگانه‌ترين يار

چه مهربان بودی وقتی دروغ می‌گفتی

چه مهربان بودی وقتی پلک‌های آينه‌ها را می‌بستی

و چلچراغ‌ها را

از ساقه‌های سيمي می‌چيدی

و در سياهي ظالم مرا به سوی چراگاه عشق می‌بردی..

( فروغ فرخزاد )

* يک کوير وقتي دريا شد آنقدر آب نمک ميتونه داشته باشه که ماهي هاي توش نگندن٬ براي ماهي هاست که پر از نمکه نه براي انسان ها .. ( انسان به معناي واقعي کلمه نه انسان نما ها ) ..

Saturday, November 13, 2004
بازی..

* تا وقتي بازي دسته توست همه برات ميشن پيغمبر و بالا منبر ميرن٬ که خانوم خودخواهيت و بزار کنار که لجبازي نکن که بي انصافي نکن که دل نشکن و هزار جور حرف از سر مهر و گذشت و انسانيت٬ اما همين آدما وقتي بازي دستشون ميوفته ديگه اون شعار ها و همهء اون حرفاي نصيحت گونه رو فراموش ميکنن و دقيقا همون کاريي و که براي تو نفي ميکردن خود با لذت و از سر غرور و با خودخواهي تمام انجام ميدن تازه وقتي اعتراض هم ميکني انگار پنبهء بزرگي به گوش هاشون چپوندن تا حتي نشنون صداي اعتراض تو رو..آره انگار بد کردن فقط براي ديگران نابجاست اما براي خودشون نه حقشونه٬ حقشونه که هر کاري خواستن بکنن و هر چي خواستن بگن ٬شايد اگه روشون هم بشه بگن گور باباي اون حرفا ٬حالا تو زيري ما رو پس وقت تازوندن ماست..اينجاست که آدم فکر ميکنه کاش هيچ وقت به کسي رحم نکني شرمندهء کسي نشي و همون آدم سنگي باشي که التماس هيچکسي دلت نلرزونه ...

* چراغي که به خانه رواست به مسجد حرام است اين جمله رو تا حالا هزاران بار تکرار کرديم و شنيديم اما پاي عمل که ميوفته انگار يجورايي تمايل به غريب پرستي داريم..وقتي کسي که شب روز کنارت نفس ميکشه اصلا نگاهي هم به حال و روزش نميکنيم اونوقت دل براي غريبه ها ميسوزونيم نگران ميشيم براي وضيعت کسي که اصلا نميدونيم کي هست اما کسي که کنارت داره بال بال ميزنه دريغ از اينکه بپرسيم تو خوبي؟ حال و روزت چطوره يا نگران بشيم در مورد حال و روزش همونطور که براي ديگران براي غريبه ها پيگيري ميکنيم و نگران ميشيم..يعني چون طرف هميشه در دسترستونه چون هميشه جلو چشمتونه ديگه نياز نيست پيگيري حال و احوالش شد؟.. چرا فکر نميکنيم ايني که کنار دستوتونه هم نياز داره به اينکه احساس کنه کسي که براي همه پر از انسانيت براي اونم ذره اي پيگير و حساسه. ..اما هميشه اينطوره ما آدما ياد گرفتيم دنبال کار همه بريم براي زندگي همه تلاش و بدو بدو کنيم اما اين وسط زنگي خودمون زنمون بچمون دوستمون نزديکترين کسمون و فراموش ميکنيم وقتي به ياد خانواده و يا نزديکامون ميوفتيم که حادثه اي اتفاق افتاده و ديگه هيچ کاري نميشه کرد.. خدا رحمت کنه هايده رو واقعا قشنگ خونده اين روزا متاسفانه آدماي اينجوري زياد شدن..


واسه ديگران تو شمعي .. واسه من خاموش و غمگين

براي خودي تو دردي..واسه غريبه تسکين

واسه ديگران حقيقت.. واسه من عين سرابي

براي همه ستاره ..واسه من مثل شهابي

* در کتاب "یک عاشقانهء آرام" از نادر ابراهیمی جملهء جالبی دیدم

عشق به دیگری ضرورت نیست یک حادثه است

عشق به وطن ضرورت است نه حادثه

عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه

نمیدونم چرا یجای این نوشته گیر میکنم هر بار که میخونمش نمیدونم اشکال از حادثه است یا ضرورت..شاید اگر حس حادثه نباشه اون ضرورتی که ازش حرف زده معنا پيدا نکنه..

* من اطلاعاتي در مورد سازماني ميخوام که ظاهرا ميشه رفت اونجا و کارت اهداي اعضا بعد از فوت گرفت اگر کسي اطلاعاتي در اين مورد داره آدرس يا شماره تماس٬ ممنون ميشم اطلاعاتش و براي من ايميل کنه.

* بعد از اون همه اعداد و ارقام خوندن بعد از اون انتگرال ها و کد ها و اون تابع ها وقتي به جايي ميرسي که حس ميکني ديگه اينا راضيت نميکنه ميزني زير همه ء اينا و ميري دنبال رشته هايي که مخالف سالها درس خوندنت بوده وقتي همه معترض ميشن و تو به راهت ادامه ميدي به اميد اينکه حداقل يک نفر سرگشتگي ترور درک ميکنه اما وقتي اونم بين شوخي خنده هاش ميگه آره ترسيده صفر و يکي بشه انگار آب يخي رو سرت ميريزن اين کلمه رو از خيلي ها شنيدم اما آدم رو کسي که زياد حساب ميکنه توقع اين برخورد نداره .. اما کم کم دارم ميفهم ديگه از هيچ کس نبايد توقع داشت ..

* انسان با همهء غرور و قدرتش باز هم تنهاست و اين تنهايي حاصل دست خود ماهاست که منافع طلبي و به هر چيزي و هر کسي ترجيح داديم..

* چه‌را توقف کنم؟

من از عناصر چهارگانه اطاعت می‌کنم

و کار تدوين نظام‌نامه‌ی قلبم

کار حکومت محلي کوران نيست...

( فروغ فرخزاد )

* مدتيه که احساس ميکنم بدجوري خستم ٬خستگيم جسمي نيست ٬احساس ميکنم روحم آزرده و خسته شده ٬ سکوتش سنگين شده و از درون بدجوري آزارم ميده يجورايي بايد بفرستمش مرخصي وگرنه ممکنه دسته گل به آب بده..

* فتوبلاگ هم آپ شد.

Monday, November 08, 2004
آزادی..منبر..نسل..خط آخر..



* بابا جان آزادي ايني که فکر ميکني نيست٬آزادي اين نيست که چشمات ببندي و دهنت و باز کني و به عقايد مخالفات بي احترامي کني..آزادي اين نيست که در مراسمي که حالا عده اي به درست يا به غلط معتقدن٬ بد و بيراه بگي.. تا وقتي که شيوهء مخالفتمون اين جور حرکات باشه در همان عصر حجر باقي ميمونيم.. هر وقت ياد گرفتيم به تفکر ديگران به چيزي که حتي از روي خرافات بهشون آرامش ميده هرچند که موقتي هم باشه احترام بزاريم ٬اصلا احترام هم نه٬ فقط اون لحظه توهين نکنيم اونوقته که ميتونيم تازه تفکرات خودمون مطرح کنيم..آخه مني که بدجور احساس کردم عقل کل شدم مني که پر از ادعا هستم وقتي نتونم با مخالفم ارتباط فکري برقرار کنم چطور ميتونم به اون ثابت کنم در تفکراتش در عقايدش تجديد نظر بکنه؟ .. وقتي چپ و راست مسخرش کنم و بد و بيراه بگم تجربه نشون داده که طرف نه اينکه به حرفات حتي لحظه اي هم فکر نميکنه بلکه باعث ميشه جبهه هم بگيره..( متاسفانه خود منم مدتي همين شيوهء غلط و براي نشون دادن مخالفتم اعمال کردم که تجربه بهم ثابت کرد شديدا نتيجهء عکس داره ) .. البته بايد هدف روشن بشه اگه مقصد اين باشه که کسي رو بخواين متوجهء تفکر اشتباهش بکنين و اون و جذب تفکر خودتون بکنين با فحش و داد و دعوا به هيچ وجه به هدفتون نميرسين اما اگه ميخواين صرفا فقط يک نفر و نابود کنين نه يک تفکر و خوب اون بحثش جداس..( با همهء اين تفاسير گاهي جدا نميشه جلوي دهن و از شدت عصبيت گرفت)

* تا بحث تفکر داغه اينم بگم که شديدا از حرفي خندم گرفته که بايد اينجا حتما بگم..شب احياي آخر در دانشگاه امام صادق حاج آقايي که به بالاي منبر رفته بودن صورتي بسيار سياه و دستان بسيار سفيد ( بنظرم ناخون هاي مانيکور شده اي هم داشت ) وسط نوحه سرايي ناگهان فرمودن آن چيز را از دست زن و بچه هاتون بگيرين ( توجه داشته باشين که خانوم هاي مجلس را اصلا آدم هم حساب نکردن) باز تکرار کردن بابا اون چيز و از دست زنت بگير وگرنه بدبخت ميشي مثل آقايي ميشي که آمد پيش من و محاسنش را با دست ميکند بابا جان آن چيز را از خونتون ببرين بيرون وقتي مفاتيح از خانه اي بيرون برود آن چيز ديگر وارد ميشود ( حالا پيدا کنين پرتغال فروش را) بعد از فشار آوردن به مغز مبارک منظور ايشان را با کلي هيجان ناشي از شوک روحي بسيار زياد متوجه شدم چيز در فرهنگ لغت اين حاج آقا يعني کنترل ماهواره... ( البته ايشان بعدا توضيح دادن چيز همون ماهواره است) .. واقعا که مسخرس٬ در مکان دانشگاه آقايي بالاي منبر ميره و هي چيز چيز ميکنه ( اينجور مواقع هست که متاسفانه به سختي ميتونم جلوي دهنم و بگيرم) ..

* وقتي به کتابا يا فيلم هايي که به سبک آن ايام نوشته يا ساخته شده ميخونم يا نگاه ميکنم به نکتهء جالبي ميرسم در مورد تغيير سليقه عموم مردم نسبت به يک موضوع خاص..مثلا دورهء قاجار ملاک افتخار ( در مورد مثلا داشتن داماد) اين بود که مثلا داماد زمين دار استخوان داري باشه( خاني خانزاده اي شازده اي) در دورهء رضا شاه سليقه ها کمي فرق کرد افتخار يعني اينکه دامادت يک نظامي ( ارتشي ترجيحا لشکري نه کشوري ) باشه و اين روند سليقه اي تا اوائل دورهء سلطنت هم ادامه داشت تا يکهو با شکوفا شدن علم در ايران و دکتر مهندس هاي به وطن بازگشته ( از فرنگ به قول خودشان) تمايل به داشتن داماد دکتر مهندس به بالاترين حد خودش رسيد تا انقلاب ( از چند سال اول انقلاب به دليل جنگ فاکتور ميگيريم) حالا دورهء ذوق مرگ شدن خانواده ها براي دکتر مهندس هم به پايان رسيده همه بست نشتن يک حاج آقاي شکم گندهء بازاري ( کچل باشه بهتره درجهء افتخارش زياد تره چون حتما آنقدر خسیسي کرده حمام نرفته که کلش کچل شده پس در نتيجه احتمالا پولدارتره) حالا خودش بود يا پسرش چندان فرقي نداره فقط همين که بتونه بجاي امضا پاي عقد نامه ٬ يک انگشت به زندگيت بزنه کافيه...(نسل مادر مادربزرگم٬نسل مادربزرگم٬نسل مادرم و نسل من...فرزند من به کدام سليقه محکوم ميشه؟ .. بهتر نيست امروز به فکر باشيم؟ فردا خيلي ديره.. )

* نمايش " من از کجا عشق از کجا" (فروغ) به کارگردانيه پري صابري..مکان : تئاتر شهر ( سالن اصلي ) زمان: از ۲۴ آبان از ساعت ۱۹.. پيش فروش بليط از ۱۶ آبان خود گيشهء تئاتر شهر.

* برخاستم و آب نوشيدم

و ناگهان به خاطر آوردم

که کشت‌زارهای جوان تو از هجوم ملخ‌ها چگونه ترسيدند.

چه قدر بايد پرداخت

چه قدر بايد

برای رشد اين مکعب سيماني پرداخت؟

( فروغ فرخزاد )

* رسيدم به خط آخر.. اما اينبار هر کاري کردم از تو بنويسم نشد که نشد..آخه انگار دستامم ديگه خسته شدن بسکه نوشتن و چيزي حل نشد ..نتونستم تمرکز کنم براي از تو نوشتن چون فکرم خسته شده بسکه به رسم عاشقيه تو فکر کرد و نتيجه نگرفت.. ميترسم نگاهمم خسته بشه انقدر خسته که نبينه ديگه تورو..ميترسم همين تلاش افراطيه تو براي آيينده ٬ريشهکنمون کنه....نه اين که فکر کني بيمعرفتم و ميشم رفيق نيمه راه اما درخت کار و پول که کودش افراط باشه بي تفاوتي مياره٬ آدمي هم که بي تفاوت شد ديگه چشماش دور از هم افتادن هيچ احساسي رو درک نميکنه٬حتي خودشم نميبينه چه برسه به تو...به نفرت رسيدن خيلي بهتر از اينه که به بي تفاوتي برسيم...


Monday, November 01, 2004
نوبت خودت کی میرسه..؟



* همهء اين حادثه ها ٬همهء اين عشق ها و کينه ها٬ همهء اين شکست ها و ناکامي ها ٬همهء شب هاي به صبح سحر کرده و صبح هاي تير و تار٬همهء آن آه ها و گريه هاي نکرده٬ همهء آن نگاه هاي مصلوب شده و لب هاي به سخن نيامده همه و همه براي اين بود که هروز به مقابل آيينه اي بيروح نه ايستي و از خود نپرسي او که مرا اينچنين نگاه ميکند کيست؟

* سکوت را شکسته اي به سان گذشته ها بحث براه مي اندازي همان سوژه هاي هميشگي جنگ ٬سياست٬دين٬آزادي..ساعت ها گپ ميزنيم اما اين بار قصد کردم بدون تعصب به واژه هاي رد وبدل شدهء بينمان توجه کنم ٬نه انگار حرف هايت آزارم نميدهد باور کردني نيست ماه هاست نميتوانستيم با هم تبادل عقيده بکنيم٬ موافق٬ هم بحث نمي کرديم اما انگار آخر تمام حرف هايمان نقطهء مشترکي وجود داشت که باعث ميشد بخنديم و لذت ببريم ..آره انگار آخر همهء بحث هايمان به ماندگاريه انسانيت ختم ميشد چه با اسلام چه بي اسلام٬ آره انگار همهء حرف ها به خدا ميرسيد٬ و نقطهء اشتراک ما فقط خدا بود..با هم همسان شده ايم اما باز ميگويد جلوتر بيا٬خنده ام ميگيرد انقدر نزديکم که حتي شيطان هم نخي از بينمان نميتواند رد کند٬ اما هنوز مطمئن نيست هنوز هم مرا در دستان خود ماهي قرمزي ميبيند که هر لحظه آمادهء ليز خوردن است اين حس که در اوست آزارم ميدهد٬ميدانم که گناه از او نيست از گذشتهء من است٬ ولي من مانده ام نه براي اسارت بلکه براي آن پروازي که تو به من نويد داده اي براي آن رهايي بي بازگشت ٬براي آن آزاديه بدون مرز براي پرواز آخر....

*فکر ميکني مي تواني کشتي فرهنگ به گل نشستهء کشورت را با ده بار فرياد کشيدن و بيست خط نوشتن نجات دهي....! وقتي از گوشه و کنار کنايه هاي نيشداري ميشنوي که " اي بابا بحث در مورد فمنيست هم ديگر از مد افتاده" لحظه اي فکر ميکني شايد اين همه عقب ماندگي فرهنگي لياقت چنين افراديست اما بعد ار گذشت زماني آرام ميگيري و دوباره قلم بروي کاغذ ميگذاري و حرف ها را باز تکرار ميکني آنقدر تکرار ميکني که تا شايد تنها يکنفر فقط يک نفر همراهيت کند و بخواهد براي نجات اين کشتيه به گل نشسته تلاشي بکند و ياحتي ميخي به سنگي بکوبد هر چند کم اثر....غمم از آن مرد جاه طلب نيست که مغرورانه خود را برتر عالم ميداند بلکه اعتراضم به آن زن است که ميتواند جنس دوم نباشد اما هميشه دوست دارد ايثار گر٬فداکار٬مهربان٬ با گذشت و در يک کلمه مي خواهد جلوه گره قديسه اي باشد که وجود خود را بي ارزش ميداند..اين خود اوست که به وقت شکستن برتريه خياليه آن مرد ٬خود را بجاي او ميشکند تا ديگران برايش کف بزنند و بگويند "واي چه زن نجيبي در مقابل فرياد هاي همسرش حرفي نزد " اين خود تو هستي که ندانسته به مرض جلب توجه دچار شده اي و او را اين چنين عادت داده اي٬عادت داده اي که هر بلايي هر بي احترامي خواست بر سرت در بياورد و تو صبورانه آه بکشي و اشک بريزي..براي رضاي خدا هم که شده دست بردار از اين همه خوب بودنت٬نميخواهد فرشتهء صبر باشي کمي هم خودت باش٬از لحظهء شروع زندگيت اول براي پدرت بودي بعد براي برادرت بعد براي همسرت و بعد هم براي پسرت پس کي ميخواهي براي خودت لحظه اي درنگ کني٬زماني که به قبر سردي گذاشتنت... ؟؟؟!!!

* این و این هم ببنین اما لطفا اسپیکر ها روشن کسایی هم که اعصاب ضعیف دارن لطفا نگاه نکنن..لینک از مملی مرسی.

* یک سیب کوچلوی قرمز یک ساعت گذاشتم رو آیینهء کوچیک روی میزم هی نگاش کردم گفتم وای چقدر خشگله حیفه گازش بزنم تا اینکه با اشتیاق زیاد بوش کردم و گفتم جدا که اگه وسوسهء آدم و حوا با این سیب بوده حق داشتن دوباره بوش کردم و گازش زدم چشمتون روز بد نبینه با کلی حس های رمانتیک یکهو انگار آب یخ خالی کردن رو سرم توش پوک پوک بود..نتیجه اخلاقی گول ظاهر و نخورین نقطه سر خط :((

* سکوت چیست ؟چیست؟ چیست؟ ای يگانه‌ترين يار؟

سکوت چیست به جز حرف‌های ناگفته

من از گفتن می‌مانم، اما زبان گنجشگان

زبان زندگی جمله‌های جاري جشن طبيعت است.

زبان گنجشگان يعنی: بهار، برگ، بهار.

زبان گنجشگان يعنی: نسيم، عطر، نسيم.

زبان گنجشگان در کارخانه می‌ميرد....

( فروغ فرخزاد )

* روز خوبي بود٬ با تو شروع شد و به تو هم ختم شد .. استاد بي ادعايي هستي که هنوز پر از لحظه هاي کودکيه٬ به معصوميت تمام آن لحظه ها..مثل بچه ها به وقت خواب بهانه ميگيري و با نوازش ساده اي معصومانه به خواب ميري....