سالهایی که بدون آزادی گذشت
Wednesday, November 17, 2004
کویر ..کودکی ..امنیت..



* وسط کويري خشک و سوزناک هيچ بجز خاک و ترک نيست که نيست٬نه صدايي نه نگاهي نه کلامي٬هرچه هست خشم است و خشکسالي ٬هرچه هست درد است و نيرنگ.تلاش براي به ثمر نشاندن گل سرخ٬ بي عشق و آب٬ خياليست محال و تلاشيست بيهوده..آسمان هم ديگر آسمان نيست چون عاشق اسمان ها هم ديگر آن نيست که بود..انگار راست است او را ديدن که پشت پنجره اي مرد ..حالا در وسط اين بيابان٬ تک پنجره اي هست که روزنه اي بود به روشنايي ٬به آب..چطور مرده زنده کنم٬يادم نمي آيد چنين تواني در من باشد٬ نه دم مسيحا دارم نه معجز بودا..لبهايم همه ترک خورده و پاهايم ديگر رمق کشيدن اين بار را ندارد از جراحت هاي گذشته تطهير نشدم که زخم هاي تازه تري بجاي مرحم بر رويش گذاشتن..روبروي آيينه مي ايستم عروسکي شبيه من از درون آيينه نگاهم ميکند که دوست دارد مرده زنده کند٬ که دوست دارد بخندد ٬بلرزد٬ بگريد ٬بازي کند و من را با خود بازي دهد..عروسک ها بيروح اند٬عروسک ها مرده اند نفس نميکشند ..در لحظه اي که آخرين شمع هستي هم خاموش شد خدا هم مرده بود ٬خدا مرده بود و نديد من اين پايين در تاريکي چطور از ترس بر خود ميلرزم و او صدايم را نشنيد اما شايد هم نه ٬خدا زنده است و من مرده ام..خون از سر انگشتانم بيرون ميزند بشتاب دستم را کنار ريشهء گل سرخ ميگذارم تا آگر اب نيست از خون من زنده بماند ..آري انگار ديوانه گشته ام خون به او ميرسانم که او بنوشد و سيراب گردد و خودخواه تر شود تا رشد کند و تيغ هاي نحيفش به سان خنجري زهر آگين در روحم نيشتر تازه اي زند..ميدانستم از مرز جنون گذشته ام اما فکر نمکردم مرده ها هم ديوانگي کنند...

* رسم زمونه اينه خوبي که ميکني بدي ميبيني بدي که ميکني خوبي نصيبت ميشود..تنهايي در انسان ها چنان عميق و ريشه دار است که مثل يک درد کهنه با هيچ مرحمي شفا پيدا نميکند..به پول متوصل ميشوند به غرور و قدرت ميرسند اما باز هم در آن نقطه تنها و بيکسند٬ حتي معجزهء عشق هم اعجاز داستان هاي افسانه ايش را ديگر ندارد٬ انگار قدرت هستي رو به زوال است٬ نميدانم شايد کار به آخر رسيده و ديگر نه امتحاني نه پاداشي نه توجه اي نه کلامي نه تکاملي..انگار خدا از خستگي انسان ها خسته شد و ما را بحال خود باقي گذاشته..حيوانات بهم نزديکتر و دل رحمترند آنها اشرف مخلوقات شوند انگار بهتر است..بيتفاوتي و پستي از سخن به سخنمان جاريست٬ شايد هم همه با هم گرفتار سنگينيه سکوتي شده اند که هچ دستي براي شکستنش حاضر به مقاومت نيست٬ بيزاري از نگاه تک تک افراد موج ميزند نه سلام آفتاب گرمشان ميکن نه اشک مهتاب به وجدشان مي آورد و يا شايد همه با هم بيمار گشته اند که جز بوي خون و پول و قدرت هيچ واکنشي به هيچ نشانه اي ديگر ندارند ..

* رفته بودم تجريش ماشين ميخواستم تو پارکينگ امام زاده صالح پارک کنم که مامور پارکينگ پول از ماشين قبل از من گرفت و جاي منو داد به ماشين ديگه و با خنده گفت اينا زودتر اومدن پارکينگ هم کيپ کيپ بود ٬همينجوري تو ماشين نشستم تا يکي بياد از پارکش بيرون تا من بالاخره پارک کنم و برم به کارم برسم ٬صداي اذان هم بلند شده بود چند دقيقه اي گذشت يک نفر ماشينش و آورد بيرون همين که اومدم حرکت کنم برم طرف اون جاي خاي شده يک ماشين مثل فشنگ پيچيد جلوي منو نصفه سر ماشينشو کرد تو پارک٬ گفتم آقا مگه نميبيني ميخواستم پارک کنم٬ از ماشين مردي پياده شد با يک کپه ريش سياه و به دستاش انگشتر هاي عقيق اندازهء کلهء من٬ گفت ميخوام برم به نماز برسم گفتم يعني چي نوبت و رعايت نميکني اونوقت ميخواي به نماز برسي ٬طوري به من نگاه کرد انگار جلوي شيطان موضع گرفته٬ گفت حيف که بايد به نماز برسم وگرنه ميدادم حسابتو برسن و بدو رفت بطرف مسجد مثل بچه هايي که زنگ خونه رو ميزنن و در ميرن..رفتم پيش مامور پارکينگ گفتم رعايت نوبت فقط براي من بود؟ چون من يک زنم؟ چرا به اون حاج آقا نگفتي نوبت اين خانومه بر بر وايسادي ما رو نگاه کردي؟ يکم مات نگاهم کرد گفت ببخشيد اگه اينکار ميکردم منو از کار بيکار ميکردن گفتم مگه اون کيه که اين همه ازش ترسيدي بخاطر ريشش؟ گفت اون اينجا همه کارس ..دلم براي ضعف اين پسر که از سر ناچاري مامور پارکينگ شده و براي اينکه اين يک ذره حقوقش هم از دست نده نميتونه حتي دم بزنه خيلي سوخت حرف و کوتا کردم و راه افتادم دنبال کارم اما تمام مدت صورت پر از عجز اين پسر جلو چشمم بود يکم که جلو تر رفتم مردي به خانومي خودش و نزديک کرده بود که شوهر اون خانوم ميبينه و دعوا راه ميوفته به صورت مردي که اين کار و کرده بود نگاه کردم حس کردم چقدر روحش بيمار و بيتابه و چطور التماس ميکرد که قصد بدي نداشته و جميعت زياد بود خورده به اين خانوم.. جلوتر رفتم به مغازه اي رسيدم که خاطرات کودکيه من در پاي آن مغازه دفن شده ٬يادم مي آيد وقتي با مادرم به اينجا ميومديم آنقدر ذوق پوفک هندي با اون رنگ هاي سبز و صورتي و زرد داشتم که همه چي را به سادگي همان رنگ ها فراموش ميکردم اما از وقتي که ديگه دورهء پوفک هندي تمام شد کودکيه متولد نشدهء منم در پشت همان شيشهء مغازه دفن شد٬ جلوتر رفتم خانوم چادري که رو زمين نشسته بود داد کشيد دخترم شمع شمع بدم ؟دون کبوتر هم دارم بيا نيت کن يک شمع روشن کن ٬يک لحظه بي اختيار به دستاي زن نگاه کردم و گفتم نيت براي چه کسي بخاطر چه چيزي؟ يعني با يک شمع روشن کردن همه چي حل ميشه؟ زن که صورت مهربوني داشت گفت روشن کن دلت روشن ميشه ٬گفتم نه در شهر کوران دل من به نور احتياج نداره.. و حرکت کردم ..

* پدرم بعد از چند روز از سفر برگشت وقتي ديدمش و منو گرفت تو بغلش و بوسيد دلم ميخواست دوباره بچه ميشدم مثل همون موقع هايي که منو ميزاشت رو شونه هاش و من از اون بالا دنيا رو رنگيتر ميديدم يا مثل اون موقع ها که ميشست رو زمين و ميشد اسب و دور سالن منو ميچرخوند و من احساس ميکردم پدرم قويترين مرد روي زمينه و احساس ميکردم هيچ کس و هيچ چيز نميتونه به من آسيبي برسونه از همون لحظه اي که روي دوش پدر ديگر ننشستم حس کردم بزرگ شدم و چه بزرگ شدن کودکانه اي به سادگيه پالهاي کبوتر همسايه امان.. ولي تو آمدي و بانگ کودکي را برايم دوباره نجوا کردي٬فکر کردم تو همان آغوش امني٬ هماني که آمده تا بگويد حالا اين منم با تو ايستادم تا همهء سختي ها تا آخر همهء درد ها٬ اما آغوش تو هم امن نبود..امنيت روح من در همان کودکي جا مانده است و ديگر هيچ آغوش امني و هيچ نگاه و کلامي ٬پناه واقعي نخواهد بود...

* چه مهربان بودی اي يار، اي يگانه‌ترين يار

چه مهربان بودی وقتی دروغ می‌گفتی

چه مهربان بودی وقتی پلک‌های آينه‌ها را می‌بستی

و چلچراغ‌ها را

از ساقه‌های سيمي می‌چيدی

و در سياهي ظالم مرا به سوی چراگاه عشق می‌بردی..

( فروغ فرخزاد )

* يک کوير وقتي دريا شد آنقدر آب نمک ميتونه داشته باشه که ماهي هاي توش نگندن٬ براي ماهي هاست که پر از نمکه نه براي انسان ها .. ( انسان به معناي واقعي کلمه نه انسان نما ها ) ..