سالهایی که بدون آزادی گذشت
Saturday, November 13, 2004
بازی..

* تا وقتي بازي دسته توست همه برات ميشن پيغمبر و بالا منبر ميرن٬ که خانوم خودخواهيت و بزار کنار که لجبازي نکن که بي انصافي نکن که دل نشکن و هزار جور حرف از سر مهر و گذشت و انسانيت٬ اما همين آدما وقتي بازي دستشون ميوفته ديگه اون شعار ها و همهء اون حرفاي نصيحت گونه رو فراموش ميکنن و دقيقا همون کاريي و که براي تو نفي ميکردن خود با لذت و از سر غرور و با خودخواهي تمام انجام ميدن تازه وقتي اعتراض هم ميکني انگار پنبهء بزرگي به گوش هاشون چپوندن تا حتي نشنون صداي اعتراض تو رو..آره انگار بد کردن فقط براي ديگران نابجاست اما براي خودشون نه حقشونه٬ حقشونه که هر کاري خواستن بکنن و هر چي خواستن بگن ٬شايد اگه روشون هم بشه بگن گور باباي اون حرفا ٬حالا تو زيري ما رو پس وقت تازوندن ماست..اينجاست که آدم فکر ميکنه کاش هيچ وقت به کسي رحم نکني شرمندهء کسي نشي و همون آدم سنگي باشي که التماس هيچکسي دلت نلرزونه ...

* چراغي که به خانه رواست به مسجد حرام است اين جمله رو تا حالا هزاران بار تکرار کرديم و شنيديم اما پاي عمل که ميوفته انگار يجورايي تمايل به غريب پرستي داريم..وقتي کسي که شب روز کنارت نفس ميکشه اصلا نگاهي هم به حال و روزش نميکنيم اونوقت دل براي غريبه ها ميسوزونيم نگران ميشيم براي وضيعت کسي که اصلا نميدونيم کي هست اما کسي که کنارت داره بال بال ميزنه دريغ از اينکه بپرسيم تو خوبي؟ حال و روزت چطوره يا نگران بشيم در مورد حال و روزش همونطور که براي ديگران براي غريبه ها پيگيري ميکنيم و نگران ميشيم..يعني چون طرف هميشه در دسترستونه چون هميشه جلو چشمتونه ديگه نياز نيست پيگيري حال و احوالش شد؟.. چرا فکر نميکنيم ايني که کنار دستوتونه هم نياز داره به اينکه احساس کنه کسي که براي همه پر از انسانيت براي اونم ذره اي پيگير و حساسه. ..اما هميشه اينطوره ما آدما ياد گرفتيم دنبال کار همه بريم براي زندگي همه تلاش و بدو بدو کنيم اما اين وسط زنگي خودمون زنمون بچمون دوستمون نزديکترين کسمون و فراموش ميکنيم وقتي به ياد خانواده و يا نزديکامون ميوفتيم که حادثه اي اتفاق افتاده و ديگه هيچ کاري نميشه کرد.. خدا رحمت کنه هايده رو واقعا قشنگ خونده اين روزا متاسفانه آدماي اينجوري زياد شدن..


واسه ديگران تو شمعي .. واسه من خاموش و غمگين

براي خودي تو دردي..واسه غريبه تسکين

واسه ديگران حقيقت.. واسه من عين سرابي

براي همه ستاره ..واسه من مثل شهابي

* در کتاب "یک عاشقانهء آرام" از نادر ابراهیمی جملهء جالبی دیدم

عشق به دیگری ضرورت نیست یک حادثه است

عشق به وطن ضرورت است نه حادثه

عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه

نمیدونم چرا یجای این نوشته گیر میکنم هر بار که میخونمش نمیدونم اشکال از حادثه است یا ضرورت..شاید اگر حس حادثه نباشه اون ضرورتی که ازش حرف زده معنا پيدا نکنه..

* من اطلاعاتي در مورد سازماني ميخوام که ظاهرا ميشه رفت اونجا و کارت اهداي اعضا بعد از فوت گرفت اگر کسي اطلاعاتي در اين مورد داره آدرس يا شماره تماس٬ ممنون ميشم اطلاعاتش و براي من ايميل کنه.

* بعد از اون همه اعداد و ارقام خوندن بعد از اون انتگرال ها و کد ها و اون تابع ها وقتي به جايي ميرسي که حس ميکني ديگه اينا راضيت نميکنه ميزني زير همه ء اينا و ميري دنبال رشته هايي که مخالف سالها درس خوندنت بوده وقتي همه معترض ميشن و تو به راهت ادامه ميدي به اميد اينکه حداقل يک نفر سرگشتگي ترور درک ميکنه اما وقتي اونم بين شوخي خنده هاش ميگه آره ترسيده صفر و يکي بشه انگار آب يخي رو سرت ميريزن اين کلمه رو از خيلي ها شنيدم اما آدم رو کسي که زياد حساب ميکنه توقع اين برخورد نداره .. اما کم کم دارم ميفهم ديگه از هيچ کس نبايد توقع داشت ..

* انسان با همهء غرور و قدرتش باز هم تنهاست و اين تنهايي حاصل دست خود ماهاست که منافع طلبي و به هر چيزي و هر کسي ترجيح داديم..

* چه‌را توقف کنم؟

من از عناصر چهارگانه اطاعت می‌کنم

و کار تدوين نظام‌نامه‌ی قلبم

کار حکومت محلي کوران نيست...

( فروغ فرخزاد )

* مدتيه که احساس ميکنم بدجوري خستم ٬خستگيم جسمي نيست ٬احساس ميکنم روحم آزرده و خسته شده ٬ سکوتش سنگين شده و از درون بدجوري آزارم ميده يجورايي بايد بفرستمش مرخصي وگرنه ممکنه دسته گل به آب بده..

* فتوبلاگ هم آپ شد.