سالهایی که بدون آزادی گذشت
Wednesday, October 27, 2004
بگذار اینطور فکر کنند...



* بگذار فکر کنند ..فکر کنند که چه آرامشي به وجودش هديه کرده ايم..بگذار خيالشان راحت شود و به خيال خود انديشه کنند که آرام و رام گشته..بگذار اشک آنها از آن ـ شبهاي من باشد٬ آنان هفته هاست که نميدانند من همهء آن اشک ها را به چشمانم تزريق کرده ام .. حالا خرده ميگيرند از آه هاي گاه و بيگاهم..آنان فکر نميکنند که چه کسي آه و اشک را از چشمانشان دزديد و غرور اقتدار کلام را به روحشان تزريق کرد..چه کسي ميداند من در روز چه ميکنم..تو به گزارش ناقص من انديشه کن و نتيجه بگير که اين انديشه هايت هم رنگ ميبازند و تو باز تغيير خواهي کرد٬فکر کن از سر سيري به اين راه رسيده ام٬فکر کن از سر تفنوني زودگذر در اينجا نشسته ام٬ از تويي که از من دوري چه انتظار که مرا از پس واژه هاي روزمره ام دوباره بشناسي..اما تو نميداني که قبل از بدنيا آمدنم هم٬ منتظر اين لحظه ها بودم حتي روزهايي که همسالانم با عروسک هاي رنگيشان جيغ ميکشيدن من در انديشهء چنين لحظه هايي٬ کودکي متولد نشده ام را سپري ميکردم..تو فرض کن در پر قو خوابيدن٬ مرا دچار هذيانگويي کرده است٬تو فرض کن از پس ميله هاي قصر گچي ديوانه گشته ام.. تو فرض کن به فلسفهء نوگرايي دچار شده ام ٬تو فرض کن من شکمم سير است و از آن بالا ميخواهم براي اين پايين نسخه بپيچم.. تو فرض ميکني و من ديگر سعي نميکنم از پس افکارت٬ نگرشت را تغيير دهم به آنچه ارضايت ميکند بي انديش٬ چون تو نميداني من درتاريکي آسمان چطور سلول هاي بدنم در تخت صدا دار اتاق فرو ميرود و به وقت روشنايي آفتاب نميبيني چطور قطرات آب شده ء جسمم را از زير آن تخت جمع ميکنم..هيچ کس نميداند٬ پس ميگذارم باز هم در همان انديشه ها غرق شوي.. من در اين دنيا در اين نقطه ايستاده ام و کم کم احساس ميکنم کسي ديگر نمي آيد..

* چند سال پيش زماني که هنوز از حلقه خارج نشده بودم شيخي داشتيم که گهگاهي چيزي ميديد و بيان ميکرد..گروهي که بوديم همه چشم و گوش بستهء اشارهء او بودن بجز من که در ذهنم انکارش ميکردم و او ميديد و ميشنيد و هيچ نميگفت تا يک روز که بي مقدمه گفت شبنم به آيينه خيره نشو پشتم لرزيد او از کجا ديده بود که من به تاريکي شب به آيينه خيره ميشوم؟ سرم رو پايين انداختم هيچي نگفتم گفت به من نگاه کن٬ نگاهش کردم ٬نگاهش مانند آتش جهنم بر افروخته بود نميدانم چرا گفت هيچگاه عريان جلوي آيينه نه ايست آیينه تو را مي بلعد.. بعد از گذشت اين همه سال مدت کوتاهيست که فهميدم آنروز شيخ چه گفت..

* اين و اين سايت هم مخصوص علاقه مندان به فلامنکو .

* سايت خانه‌ی هنرمندان ایران .

* زناني را ميشناسم که باکرگي جسمشان را به بهاي بي پرده شدن روحشان به صد کيسهء زر فروخته اند و زنان ديگري را هم ديده ام که با کرگي روحشان را به صد نامرد٬ به بهاي زر و سيم نفروخته اند.. و براي مرداني که باگرگي جسم زن٬ ملاک پاکيست بعد از سپري شدن شبي تا به صبح پاکي جسمشان به ناپاکي در ديد آن مردان تبديل ميشود و آن فرشتهء پاکي خيالي٬ روحش را براي هميشه به ناپاکي فروخته است...

* آن‌ها تمام سادلوحي يک قلب را

با خود به قصر قصه‌ها بردند

و اکنون ديگر

ديگر چگونه يک نفر به رقص برخواهدخاست

و گيسوان کودکي‌اش را

در آب‌های جاري خواهدريخت

و سيب را که سرانجام چيده‌است و بوئيده‌است

در زير پا لگد خواهدکرد؟

( فروغ فرخزاد )

* مرسي از دوستايي که خبر مفسد فی الارض شدنمو برام آفلاين گذاشتن.

Sunday, October 24, 2004
چراغ..



* آقای شازده ٬ قيمه و مرغ و کتلت و چند جور غذاي ديگه رو خوب درست کرد با کمال تعجب در شب پنجشمبه رويت شد که علاقه فراواني به بچهداري هم پيدا کرده و در يک عمليات ويژه ني نيه يکي از دوستان را به زير بقل زد و ژست پدران دلسوز را گرفت :)) ... و اما جمعه ٬وقتي تگرگ گرفت و پشتشم بارون باريد احساس کردم همهء احساس منفيم پاک شد رفتم تو حياط همهجا پر از برگ شده بود حتي تو استخر هم پر شده بود صحنهء قشنگي بود وقتي بارون بهم ميزد احساس ميکردم دارم پاک ميشم به پاکيه روزهاي کودکي٬ نفس عميقي کشيدم احساس کردم الان ديگه قلبم وا ميسته عجب هوايي بود کاش دوباره بارون بياد... شبش هم بعد از گرفتن لقب گرگ به لقب ساحره ملقب شدم خوب ديگه اينم يجورشه..و اما شنبه روز بدو بدو بود از اين سر شهر به او سر شهر اونم تو ترافيک قبل و بعد افطار که واقعا زجر آوره..يکم خودمو ديروز شرمنده کردم رفتم خريد موقع برگشت از جلوي يه مغازه رد شدم که از اين چراغ هاي تو حياط و سر در و اينا دارن نميدونم چرا يکهو گفتم واسه خودم خريد کردم بايد يه چيزي برايخونهء جديدت بخرم برگشتم و پياده شدم رفتم تو چراغ هايي که رو زمين بود بررسي کردم آقاي فروشنده هم هي ميگفت خانوم براي سر در خونه اين خوبه اون خوبه آخر گفتم آقا من براي سر در نميخوام گفت پس براي کجا ميخواين گفتم براي روي سنگ مزار ميخوام که وقتي باد مياد شمع که روشن مي کنم خاموش نشه گفت اهان پس اين و ببرين گفتم مشکي ميخوام ٬ خلاصه يکي رو انتخاب کردم و گفتم ببخشيد چجوري اين و من نصب کنم گفت خوب رو سنگ سوراخ کنين پيچ کنين گفتم وسط قبرستون برق از کج گير بيارم؟ گفت خوب با سيمان بچسبونين خلاصه گرفتم و اومدم بيرون را افتادم نميدونم چرا اصلا همش يجوري بودم يکهو دلم خواست از جلوي اون خونه رد بشم و بگم بيا ببين برات چراغ گرفتم هميشه از تاريکي بدت ميومد رفتم تو همون کوچه اما اينبار گريم نگرفت فقط نفسم بند اومد و زود رد شدم..

Don't walk in front of me

I may not follow

Don't walk behind me

I may not lead

Walk beside me and

be my friend

* تزلزل شخصییتی.. " به بچه ها ياد ميدن که دروغ نگنه ٬ببين مامان جون٬ بابا جون٬ عزيزم دروغ اصلا خوب نيستا هر کي دروغ بگه خدا دوستش نداره " درست چند ساعت بعد از اين آموزش خداپسندانه تلفن زنگ ميزنه بچه گوشي و بر ميداره بلند ميگه سلام عمو جون يکهو بابا از جاش ميپره به بچه علم و اشاره که بگو بابات نيست خونه و بچه با نگاهي پر از علامت سوال ميگه بابم خونه نيست..يعني درست ما توسط کسايي که مورد تعليم قرار ميگيريم توسط همان افراد هم اولين نقض آن تعليمات و تجربه ميکنيم و اين رابطه تعميم داده ميشه در اجتماع و اولين تجربه هم باز بچه تجربه نکرده ميپذيره ٬پدر را در بيرون از خونه ميبينه فردي اصولي مهربان مباديه آداب و بسيار دلسوز اما در خانه به تمام رفتارش از بيرون از منزل ميخنده و تک تک مباديه آداب بودنشو زير سوال ميبره کم کم بچه ياد ميگيره پس بايد دو شخصيت داشت يکي در خانه و يکي در اجتماع..سالها ميگذره و بچه بزرگتر ميشه مدرسه ميره دانشگاه ميره کم کم کار از دو شخصيت هم ميگذره به مرور زمان ياد ميگيره در خانه يک شخصيت داشته باشه در سر کلاس درس يجور ديگه باشه محل کارش يکجور ديگه رفتار کنه و با ريسش يجور ديگه برخورد کنه و هزاران شخصيت تو در تو با چهره هاي مختلف پيدا ميکنه..يروز به يجايي ميرسه که خودشو از پس اين همه شخصيت جور وا جور نميشناسه نميدونه کيه چي ميخواد٬تشکيل خانواده ميده و تمام چهره هاي مختلفشو تحويل نسل بعد ميده و اين داستان همچنان ادامه دارد..

* در مورد پست قبلی هم باید بگم نمیدونم هر کسی بر چه اساسی برداشت کرد ولی مطمئن هستم که هر کسی از زاویهء دید خودش یک استنباطی کرده که بعضا هم میتونه خیلی فاصله داشته باشه از آن چه که منظور من بوده..به مرگ فکر کردن زیباس ولی هدف مرگ نیست..اقتدار در کلام گذریه باید در عمل ثابت بشه..تا قیامت هم اگه بحث کنی و همهء تحولت در کلامت باشه هیچ مشکلی و حل نمیکنه باید حتما عملا نشون بدی و وقتی هم عملا نشون بدی حتما با عکس العمل های مختلفی مواجه میشی که گاها هم خوشایندت نیست اما این راهیه که باید بری با همهء حرفای توش..

* راستي من فتوبلاگ يا فتو پيج اينجا درست کردم از بعضي جاهاي که عکس گرفتم و اينجا ميزارم

* من پری کوچک غمگینی را

می‌شناسم که در اوقيانوسی مسکن دارد

و دل‌اش را در يک نیلبک چوبين

می‌نوازد آرام، آرام

پري کوچک غمگینی

که شب از يک بوسه می‌ميرد

و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهدآمد.

( فروغ فرخزاد )

* بنظر من انسان ها از لحظه تولد مغزشون به اجارهء رابطه هاي مختلف ميدن..

Wednesday, October 20, 2004
زندگی..



* لحظه اي در زندگي بدون دعوت از راه ميرسه که هيچکس انتظارش و نداره٬هيچکس انتظار نداره تو يک شبه تغيير کني و دنياي درونت٬ بعد از۲۲و۲۳ سال زندگي يکهو چيزي به غير از اوني که بودي بشه..اين وسط هيچکس بفکر تو نيست که از اين تغيير ناگهاني به چه ناپايداري ذهني و روحي رسيدي ٬همهء اطرافيان به فکر اينند که عقايدشان به خطر افتاده است٬ زاهدي از حلقه خارج شده٬ درويشي يک شبه همکلام شيطان گرديده٬ همهجا نصيحت ٬همهجا حرف٬ همهجا نگاه...مادر ٬ دوست رفيق فاميل حتي عشقتم نگران آنچه که نيستي هستن نه آن چيزي که شدي...دل میگیرد ولی اشک هم تو را یاری نمیدهد.... مادر با تو کلنجار ميرود که دوباره اثبات کندبه عقايده گذشته ات برگردی و بعد از روزهاي زياد٬ گفتن از او و نپذيرفتن از تو٬ دلش ميخواهد حتي شده تظاهر کني به چيزي که ديگر نيستي و تو به احترام مادر ديگردر حضورش بحث نميکني و در خود ميريزي٬به عشقت پناهنده ميشوي با او حرف ميزني سکوت ميشنوي بر سرش فرياد ميزني باز هم سکوت ميشنوي انگار او هم از تو تظاهر ميخواهد انگار او هم از تو هر چيز ميخواهد جز آنچه که هستي..به تو عاشق است و براي اينکه تورا نرنجاند فاصله ميگيرد که بحث نکني که نبيني از عشقت چقدر دورشده اي٬ولي تو ميبيني٬ عصيان ميکني هذيان ميگويي نا پايدارتر ميشوي ٬لحظه اي فرياد ميزني و لحظه اي ديگر در خود فرو ميروي٬ انگار سالهاست که مرده اي و ديگر نفس نميکشي...حالا بعد از آن همه بحران ميخواهند به جرم جهش يک شبه اي٬ تو را قصاص کنند..قصاص کنند تا راضي شود روحشان براي سکوت هاي يکساله..من هنوز هم خوابم پريشان است و کسي در اين پريشاني مرا به آرامش هدايت نخواهد کرد...

* ماه رمضان....کوچيکتر که بودم فکر ميکردم اين ماه٬ماه همدردي با گرسنه هاست با اونايی که نون شبشون زباله هاي تو کيسه هاست..چقدر دوست داشتم زودتر از راه برسه و من احساس کنم ميتونم همدردي کنم٬ اما هرچي بزرگتر شدم فهميدم نگاه من در کودکي دريچهء معصومانه اي بود به دنياي خيالي..هرچي بزرگتر شدم فهميدم نه بابا اين ماه همچينم ماه همدردي نيست چون که ديدم در اين ماه چاق ها فربهتر می شوند و گرسنه ها بينوا تر٬سفرهء دارا ها پرزق برقتر و براي فقير ها بيرنگتر..کاش در خيال دنياي کودکي مرده بودم و نگاهم به اين سفره هاي ننگين نمي افتاد...

* پيشاني از داغ گناهي سياه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا...

( سرد سبز فروغ فرخزاد )

* درد مرا برگ پاييزي ميداند که بزير قدم هاي نمردمان بجز خش خش آهي دم نميزند....


Monday, October 18, 2004
خواب..



* ما فرياد زديم٬ما حرمت ها را شکستيم ٬ما به بيراههء ذلت پيوستيم.. ما کينه ورزيديم٬ ما از هر چه عشقه گذشتيم...خواب خيانت ديدم و تو خواب حلقهء سياه شده٬ رنگ سياه خواب ها سياهمان کرد ٬خرابمان کرد٬ گريانمان کرد٬گريه کرديم آسمان شکست٬ ناله کرديم آسمان به اشک ما پيوست..باريد و ما گريه کرديم باريد و ما در هم بسوي تباهي پيچيديم و صد بار شکستيم..کاش نميخوابيديم ٬کاش خواب نميديدم.. کاش اگر خوابيديم بانگ سحر را ديگر نميشنيديم٬کاش با نگاه به گذشته٬آينده را خراب نميکرديم٬کاش چشمهاي غبار گرفته امان را در گذشته جا ميگذاشتيم ٬کاش قلب پر نفرتمان را در زير باران جلا ميداديم.. چراغ رابطه زنگار گرفته است٬حرف ها همه شعار هاي بيرنگ است به بيرنگي دل من به بيرنگيه نگاه تو.. نگاه تو از دل کينه است٬دل من از شيشه است٬سراب خاطره ها٬ تو را در خود ويران کرده٬تو که واژهء صبر را شرمنده کرده بودي ٬تو که در گذشت به خدا هم يکدستي زده بودي٬تو که آرامشت موج بيصدا ي دريا بود٬ چه شد که با کلاغ هاي ياوه گو هم کلام شدي؟

* حتما تا حالا خبر سنگسار دختر 13 ساله رو خوندين يا شنيدين٬ نيمخوام حرفهاي کليشه اي و تکراري بزنم اما روزي که زن ۲۵ ساله رو سنگسار ميکردن و مردم دم نميزدن و صداشون در نميامد يا حتي از رو زمين سنگ هم براي خالي نبودن عريضيه بر ميداشتن و به انسان داخل گوني و يا تا گردن در خاک رفته ميزدن بايد به فکر امروز هم ميوفتادن که ممکنه يکروز کار از زن ۴۰ ساله و ۲۵ ساله بگذره و به بچه هاي معصوم ۱۲ ۱۳٬برسه..وقتي براي اعدام يک موجود زنده ٬مردم دسته دسته به محل مورد نظر ميان وبا هيجان به اين صحنه نگاه ميکنن بايد انتظار اين روز ها رو هم کشيد..بجاي اينکه مشکل اصلي رو حل کنيم ياد گرفتيم صورت مسئله رو حذف کنيم..ديروز افسانه٬ کبري٬فاطمه٬ امروز ژيلا فردا نوبت کيه؟ ... مهم اينه که فردا هم از راه ميرسه و اين آزار دهندس...

If ever things being to look

alittle cloudy

they'll get better soon

just remember that it's true

"it takes rain to make rainbows"

and sometimes it takes difficultiesto make us stronger and better people

THE Sun will shine again soon... you'll see.

* عدالت در ايران معني خاص خودشو داره که به هيچکجاي دنيا شبيه نيست.. قوانين جزايي و کيفري٬ ماده ها و تبصره هايي هستن بي خاصيت که فقط اعداد آنها نشانيه قدرت آنهاست..در جايي کسي به کودکان تجاوز ميکند آنان را آزار ميدهد به سر حد جنون رواني ميکند و به دام يک قاتل جاني مي اندازد فقط به استناد همين قوانين بي خاصيت چند سالي آب خنک سهم جنايتش ميشود آنوقت کمي آنطرفتر کودکي براي ندانسته کاري به مرگ( سنگسار) محکوم ميشود..چه عدالتي.. دست شيطان هم از پشت بستين با اين قوانين مسخره اتان..

* يک روز استادمون سر کلاس با آب و تاب ميگفت بله بايد قوانين جزايي کيفري پيامد تربيتي داشته باشد ارتکاب مجرمانه رو از منظر اجتماعي و روانشناسي هم بايد بررسي کرد٬بي اختيار زدم زير خنده ٬استاد گفت خانوم مگه جوک ميگم چرا ميخندين؟ گفتم استاد چون بحث ما در مورد قوانين ايران هست صحبت شما بي شباهت به جوک نيست...ميدونم که استاد اين جوک هر سال براي گروهي جديد تعريف ميکنه و دسته اي هم مات و گروهي هم لبخند مضحکانه تحويل هم ميدن و اين جوک هرسال تازه تر٬ تکرار ميشه..

* من سردم است

من سردم است و انگار هيچ وقت گرم نخواهم‌شد

اي يار، اي يگانه‌ترين يار، آن شراب مگر چندساله بود؟

نگاه کن که در اين‌جا

زمان چه وزنی دارد

و ماهيان چگونه گوشت‌های مرا می‌جوند

چرا مرا هميشه در ته دريا نگاه می‌داری؟

( فروغ فرخزاد )

* مشکل من هنوز با blogrolling حل نشده .

Thursday, October 14, 2004
اختلاف٬ پررنگتر از سیاه و سفید..



* تو با خوشحالي اعلام ميکني که ميخواهي براي سحر مرغ درست کني بي اختيار يادم ميندازي بجز قيمه درست کردن غذا هاي ديگه هم بلدي که بتنهايي درست کني٬تو آماده اي که در شهر يخ زده هم وضو بگيري و دو رکعت نماز عشق بگزاري٬تو به پيشباز رمضان ميروي و من به پيشباز شراب چندسالهء گوشه اتاقم.. گاهي از تعجب حتي نميتونم پلک بزنم از اين همه تفاوت٬ اين همه اختلاف.. مگه نه اينکه همه ميگن علاقه زادهء تفاهمه ٬ پس اين کودک علاقه که چند ساله طنين صداش زندگي من و تو رو مختل کرده چرا زادهء پيوند اختلاف هاست٬ کودک عشق چند سالهء تو از جنگ بين بهشت و جهنم متولد شده٬ از جنگ بين شراب خوار هوسران و يک فرشتهء صبور آسماني٬از پيوند بين خدا و شيطان..

* در آن زمان که در روز٬ ماه بجاي خورشيد جهان را نقرهفام سازد و در شب دو خورشيد دوباره طلوع کنن ٬من و تو پيوند دوباره اي خواهيم داشت..

* صد و سه تن از فعالان سیاسی وفرهنگی کشور در نامه ای سرگشاده به رهبر نسبت به فضای سیاسی فعلی اعتراض کردند .

* سيدمحمد خاتمي: حاكميت بايد ياد بگيرد كه نقد با براندازي متفاوت است .. متاسفانه تعريف حاکميت در ايران مثل هيچ جاي دنيا نيست..

* اجراى حکم اعدام فاطمه حقيقت پژوه متوقف شد .. تو ايران روال ظاهرا اينجوريه که اول دستگير ميکنن بعد حکم ميدن بعد حکم دادن تازه تفيم اتهام ميشه بعد اگه پرونده مورد نظر ٬مورد توجه مدعي العموم باشه حکم متوقف و به فکر بررسي دوباره و تجديد نظر ميوفتن..

* اجرای نخستين کنسرت موسيقی در تخت جمشيد ، ۴۰۰ ژاپنی ميهمان پرسپوليس هستن :)

* دی جی مريم واقعأ چه کسيه؟

* سرم خيلي درد ميکرد٬چشمام بسته بودم که صداي گوشخراش ميکسر برادرم بلند شد داشت طبق معمول هميشه قبل از اينکه بره باشگاه معجونشو درست ميکرد٬گفتم هرکول بسه ديگه ساکتش کن سرم درد ميکنه دوباره چشمام بستم٬ديگه صدا نيومد تو دلم گفتم آخيش سکوت٬ همينجور که داشتم سعي ميکردن تو اون وضع خودم رلکس کنم يکهو زير گوشم احساس کردم کلاهقرمزي اومده آروم ميگفت آخه خانوم مجري چرا هي منو دعوا ميکني من که کاري نکردم چشمام و باز کردم ديدم برادرمه ٬با اخم نگاش کردم گفتم بجاي اين کارا برو اين سيبيل و بزن اصلا بهت نمياد بزار منم آروم باشم٬تازه مثله لينکه خوشش اومده بود نشست رو زمين گفت خانوم اجازه ميشه من ميمون شما بشم با صداي بچگونه انقدر خودشو لوس کرد تا منم به خنده انداخت( آخه بچه که بوديم برادم ميمون من ميشد هر کاري و ميگفتم تقليد ميکرد همهجا ميگفت من ميمون شبنمم ) بعد که من خنديدم احساس کردم راضي شده و بلند شد رفت دنبال سيبيل زدن .. به يک نتيجه رسيدم که آدما هرچقدر هم که بزرگتر ميشن اما هميشه خواهان بازگشتن به بچه بازي هاي دوران کودکيشونن ٬وقتي برادرم سعي داشت که خودش در قالب کودکيش جا بزنه چنان رفتارش معصومانه بود که بي اختيار احساس کردم سردردم بهتر شده.. چقدر خوبه گاهي از اون قالب جدي زندگي خارج بشيم و بريم تو جلد کودکي با همون شيوه صحبت کردن..

* کوچه‌ئی هست که قلب من آن را

از محله‌های کودکي‌ام دزديده ا‌ست

( فروغ فرخزاد )

* حکم اعدام آرش هم ظاهرا اجرا شد .

Monday, October 11, 2004
از من تا من



* من از آن نفرين قديمي به دل شب پناهنده شدم٬به دل تاريکي و از دل تاريکي به قلب تو... سکوت سنگين اين فضا را ٬حتي فرياد هاي شبانگاهي هم توان شکستن نيست..آنقدر فضا سنگين است که نفس کشيدن هم قدرت الهي ميخواهد.. آنقدر راه بي راه در اين مسير ديده ام که مسير اصلي ديگر اهميت ندارد.. آنقدر حرف شنيده ام که ديگر هيچ سخن تازه اي نيست..آنقدر زخم خورده ام که ديگر هيچ زخمي دردناک نيست.. اين را هم تجربه کردم ٬ديگر چه مانده که در اين راه بي راه نياموخته باشم؟ .. سخن از زندگي لجباز نيست از بي پروايي من است٬سخن از آزادي تن هاي عريان در زير آسمان شب نيست از جنون شبانهء من است٬ سخن از صداي بي صدا نيست از لب هاي به هم دوخته شدهء من است٬ سخن از تو ديگر نيست از من است٬ از من که با من آشنا بود ٬سخن از من است که اين روز ها حتي در آيينه هم او را نميشناسم..

* خيابون انقلاب از اين کتابفروشي به اون کتاب فروشي.. آقا کتاب ".." دارين؟ نه نداريم... راه رفتن هاي بي نتيجه ٬سوال هاي تکراري و جواب هاي تکراري تر.. و آرزوي بدون کفش راه رفتن مثل کنتس پابرهنه...

* چادر جديد زنان ايراني، طراحي شد .. روزنامهء همشهري هم چه امروز با آب و تاب از اين مسئله نوشته٬ جدا که مسخرس..

* نوبل صلح و ادبي، به دو زن رسيد يجورايي اهم اهم :))

* واقعیات اکستاسی کمي دقيقتر با نگاهي بدون سانسور..

* در يک جمع تقريبا راديکال فيمنيستي اونم از سه نسل مختلف که هر کدوم سنت شکن هاي دوران خودشون بودن وقتي بحث هايي از هر دري سخني به ته خط رسید نوبت به سوژه کردن ميرسه٬ اونوقت وقتي يکروز تو خودت باشي و فعالييت هميشه رو نداشته باشي که پيشدستي کني براي سوژه کردن ٬ خودت ميشي سوژه ٬و براي اينکه کم هم نياري هي هرهر الکي ميخندي..نتيجهء اخلاقي: وقتي ذهنت درگيره اصلا تو اين جمع ها نرو اگرم رفتي تا سوژه نشدي دست بکار شو :))

* اينم سايتي در مورد تاريخ فلسفه .

* در چه تاريخي چه اتفاقي افتاده جالبه ..

* من از ديار عروسک‌ها می‌آيم

از زير سايه‌های درختان کاغذي

در باغ يک کتاب مصور

از فصل‌های خشک تجربه‌های عقيم دوستي و عشق

در کوچه‌های خاکي معصوميت

از سال‌های رشد حروف پريده رنگ الفا

در پشت ميزهای مدرسه‌ء مسلول

از لحظه‌ئی که بچه‌ها توانستند

بر روی ِ تخته حرف «سنگ» را بنويسند

و سارها سرآسيمه از درخت کهنسال پر زدند...

( فروغ فرخزاد )

* يچيزي تو گلوم بدجوري گير کرده بايد اينجا بگم ..يک آقازاده اي ياد گرفته گوشت بخره پاک کنه بعد هم خورشته قيمه درست کنه اونم چه قيمه اي نه اينکه آبش يور دونش يور باور کنين عالي محشر :)) تازه ياد گرفته بدون هيچ غرغري تغيير دکوراسيون بده از همه مهمتر ياد گرفته تعارف تيکه پاره کنه ٬بنظرتون براش آستين بالا بزنيم٬ ديگه وقتشه :))


Monday, October 04, 2004
وسوسهء بی منطق زندگی کردن..

* وقتي دريچهء نگاهت به زندگي ميشه منطق و دليل و استدلال٬ وقتي به همه چي مغرورانه از بالا با پوزخندي نگاه ميکني و ميشکني و ميگذري٬ در همان گيردار جدال احساس و منطق اگه به خودت مجالي بدهي و خلوت کني ميبيني با همهء بيرحميت دلت گاهي لک ميزنه براي سوز آه شبانه اي٬ دلت لک ميزنه براي لحظه هاي بيقراري٬ براي ثانيه هاي نخوابيدن و فکر کردن و نوشتن و پاره کردن٬ براي بوي باران٬ پاييز و عطر گل ياس..تصميم ميگيري غرور را به زير ميکشي و بسان گذشته ها زير با هايت خورد ميکني و ميشکني٬ اما اينبار خود را شکسته اي و صداي شکستنت همهء روز ها و شب هايت را اشغال ميکند٬ دل به آن وسوسهء دل انگيز ميسپاري به آن غم شيرين به آن يافت نشدهء دوران ٬پا به ورطهء بيدلي ميگذاري٬جلو ميروي لذت ميبري لطيف ميشوي جلوتر ميروي خودت را براي لحظه اي لذت بيشتر هزار بار ميشکني و لذت نميبري٬سرگردان ميشوي معلقي ٬خودت را نميشناسي ديگر نه آن آدم مغروري نه عاشق شوريده..جلوتر ميروي هيچ نميابي ٬حتي شکسته هايت را هم پيدا نميکني تا باز کنار هم آنها را بند بزني٬اينجا نه ابتدايي دارد نه انتهايي ٬اينجا ديگر براي يافتن ماندن هيچ نيست٬ چرا فقط زمزمهء صدايي به گوش ميرسد مثل نالهء شيداي بر بالين مريض طبدارش ٬نه انگار صدا از ته چاه بگوش ميرسد آنقدر بيتواني که حتي خود نميشنويي که چه ناله اي سر ميدهي٬ بگو ٬بلنتر بگو فرياد کن٬ بگذار همهء وجودت بفهمن چه بر سر خود آوردي بگو هان بلندتر؟ کاش در اين جاده قدم نميگذاشتم..کاش در اين جاده قدم نميگذاشتم.. باز هم تکرار کن شايد بهتر با ابن جمله خود را آزار دهي..

* با يکي از دوستام حرف ميزدم گفت شبنم چنان قهقه ميزني انگار بي غم ترين و خوشبخترين آدم رو زميني بهش گفتم فرض کن بجاي خنديدن جلوي ديگران زار زدم فکر ميکني چي ميشه يک روز دو روز يک هفته يک ماه با تو همدرد ميشن بد ديگه زار زدنت براشون عادي ميشه٬ همه ديگه يادشون ميره تو غمگيني ولي وقتي بخندي هيچکس نميفهمه پر از غمي پر از دردي ديگه برات رو منبر نميرن ديگه چپ و راست براي زندگيت نسخه نميپيچن ميدوني اينجوري راحترم با وجود اينکه از درون تنها ميشم اما اينو ترجيح ميدم..

اينم آقاي مايکل جکسون عربي خونده گوش کنين..لينک از صابر٬ مرسي

* اينجا ميتونين آهنگ هاي جديد و دانلود کنين

* اينم سايت ٬. Alanis Morissette بنظرم So Unsexyيکي از قشنگترين آهنگاشه..

Oh these little rejections how they add up quickly

One small sideways look and I feel so ungood

Somewhere along the way I think I gave you the power to make

Me feel the way I thought only my father could

Oh these little rejections how they seem so real to me

One forgotten birthday I'm all but cooked How these little abandonments seem to sting so easily

I'm 13 again am I 13 for good?

I can feel so unsexy for someone so beautifulSo unloved for someone so fine

I can feel so boring for someone so interesting

So ignorant for someone of sound mind

Oh these little protections how they fail to serve me

One forgotten phone call and I'm deflated

Oh these little defenses how they fail to comfort me

Your hand pulling away and I'm devastated

When will you stop leaving baby?

When will I stop deserting baby?

When will I start staying with myself?
Oh these little projections how they keep springing from me

I jump my ship as I take it personally

Oh these little rejections how they disappear quickly

The moment I decide not to abandon me

* من از جهان بی‌تفاوتي فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آيم

و اين جهان به لانه‌ی ماران مانند است

و اين جهان پر از صدای پاهای مردمی است

که همچنان که تو را می‌بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می‌بافند..

( فروغ فرخزاد )

* متاسفانه من هنوز با BlogRolling مشکل دارم نميدونم اشکال از منه يا از اين سايت..

* به سلامتيه خاک که هممون بهش بدهکاريم..