سالهایی که بدون آزادی گذشت
Wednesday, October 27, 2004
بگذار اینطور فکر کنند...



* بگذار فکر کنند ..فکر کنند که چه آرامشي به وجودش هديه کرده ايم..بگذار خيالشان راحت شود و به خيال خود انديشه کنند که آرام و رام گشته..بگذار اشک آنها از آن ـ شبهاي من باشد٬ آنان هفته هاست که نميدانند من همهء آن اشک ها را به چشمانم تزريق کرده ام .. حالا خرده ميگيرند از آه هاي گاه و بيگاهم..آنان فکر نميکنند که چه کسي آه و اشک را از چشمانشان دزديد و غرور اقتدار کلام را به روحشان تزريق کرد..چه کسي ميداند من در روز چه ميکنم..تو به گزارش ناقص من انديشه کن و نتيجه بگير که اين انديشه هايت هم رنگ ميبازند و تو باز تغيير خواهي کرد٬فکر کن از سر سيري به اين راه رسيده ام٬فکر کن از سر تفنوني زودگذر در اينجا نشسته ام٬ از تويي که از من دوري چه انتظار که مرا از پس واژه هاي روزمره ام دوباره بشناسي..اما تو نميداني که قبل از بدنيا آمدنم هم٬ منتظر اين لحظه ها بودم حتي روزهايي که همسالانم با عروسک هاي رنگيشان جيغ ميکشيدن من در انديشهء چنين لحظه هايي٬ کودکي متولد نشده ام را سپري ميکردم..تو فرض کن در پر قو خوابيدن٬ مرا دچار هذيانگويي کرده است٬تو فرض کن از پس ميله هاي قصر گچي ديوانه گشته ام.. تو فرض کن به فلسفهء نوگرايي دچار شده ام ٬تو فرض کن من شکمم سير است و از آن بالا ميخواهم براي اين پايين نسخه بپيچم.. تو فرض ميکني و من ديگر سعي نميکنم از پس افکارت٬ نگرشت را تغيير دهم به آنچه ارضايت ميکند بي انديش٬ چون تو نميداني من درتاريکي آسمان چطور سلول هاي بدنم در تخت صدا دار اتاق فرو ميرود و به وقت روشنايي آفتاب نميبيني چطور قطرات آب شده ء جسمم را از زير آن تخت جمع ميکنم..هيچ کس نميداند٬ پس ميگذارم باز هم در همان انديشه ها غرق شوي.. من در اين دنيا در اين نقطه ايستاده ام و کم کم احساس ميکنم کسي ديگر نمي آيد..

* چند سال پيش زماني که هنوز از حلقه خارج نشده بودم شيخي داشتيم که گهگاهي چيزي ميديد و بيان ميکرد..گروهي که بوديم همه چشم و گوش بستهء اشارهء او بودن بجز من که در ذهنم انکارش ميکردم و او ميديد و ميشنيد و هيچ نميگفت تا يک روز که بي مقدمه گفت شبنم به آيينه خيره نشو پشتم لرزيد او از کجا ديده بود که من به تاريکي شب به آيينه خيره ميشوم؟ سرم رو پايين انداختم هيچي نگفتم گفت به من نگاه کن٬ نگاهش کردم ٬نگاهش مانند آتش جهنم بر افروخته بود نميدانم چرا گفت هيچگاه عريان جلوي آيينه نه ايست آیينه تو را مي بلعد.. بعد از گذشت اين همه سال مدت کوتاهيست که فهميدم آنروز شيخ چه گفت..

* اين و اين سايت هم مخصوص علاقه مندان به فلامنکو .

* سايت خانه‌ی هنرمندان ایران .

* زناني را ميشناسم که باکرگي جسمشان را به بهاي بي پرده شدن روحشان به صد کيسهء زر فروخته اند و زنان ديگري را هم ديده ام که با کرگي روحشان را به صد نامرد٬ به بهاي زر و سيم نفروخته اند.. و براي مرداني که باگرگي جسم زن٬ ملاک پاکيست بعد از سپري شدن شبي تا به صبح پاکي جسمشان به ناپاکي در ديد آن مردان تبديل ميشود و آن فرشتهء پاکي خيالي٬ روحش را براي هميشه به ناپاکي فروخته است...

* آن‌ها تمام سادلوحي يک قلب را

با خود به قصر قصه‌ها بردند

و اکنون ديگر

ديگر چگونه يک نفر به رقص برخواهدخاست

و گيسوان کودکي‌اش را

در آب‌های جاري خواهدريخت

و سيب را که سرانجام چيده‌است و بوئيده‌است

در زير پا لگد خواهدکرد؟

( فروغ فرخزاد )

* مرسي از دوستايي که خبر مفسد فی الارض شدنمو برام آفلاين گذاشتن.