سالهایی که بدون آزادی گذشت
Wednesday, October 20, 2004
زندگی..



* لحظه اي در زندگي بدون دعوت از راه ميرسه که هيچکس انتظارش و نداره٬هيچکس انتظار نداره تو يک شبه تغيير کني و دنياي درونت٬ بعد از۲۲و۲۳ سال زندگي يکهو چيزي به غير از اوني که بودي بشه..اين وسط هيچکس بفکر تو نيست که از اين تغيير ناگهاني به چه ناپايداري ذهني و روحي رسيدي ٬همهء اطرافيان به فکر اينند که عقايدشان به خطر افتاده است٬ زاهدي از حلقه خارج شده٬ درويشي يک شبه همکلام شيطان گرديده٬ همهجا نصيحت ٬همهجا حرف٬ همهجا نگاه...مادر ٬ دوست رفيق فاميل حتي عشقتم نگران آنچه که نيستي هستن نه آن چيزي که شدي...دل میگیرد ولی اشک هم تو را یاری نمیدهد.... مادر با تو کلنجار ميرود که دوباره اثبات کندبه عقايده گذشته ات برگردی و بعد از روزهاي زياد٬ گفتن از او و نپذيرفتن از تو٬ دلش ميخواهد حتي شده تظاهر کني به چيزي که ديگر نيستي و تو به احترام مادر ديگردر حضورش بحث نميکني و در خود ميريزي٬به عشقت پناهنده ميشوي با او حرف ميزني سکوت ميشنوي بر سرش فرياد ميزني باز هم سکوت ميشنوي انگار او هم از تو تظاهر ميخواهد انگار او هم از تو هر چيز ميخواهد جز آنچه که هستي..به تو عاشق است و براي اينکه تورا نرنجاند فاصله ميگيرد که بحث نکني که نبيني از عشقت چقدر دورشده اي٬ولي تو ميبيني٬ عصيان ميکني هذيان ميگويي نا پايدارتر ميشوي ٬لحظه اي فرياد ميزني و لحظه اي ديگر در خود فرو ميروي٬ انگار سالهاست که مرده اي و ديگر نفس نميکشي...حالا بعد از آن همه بحران ميخواهند به جرم جهش يک شبه اي٬ تو را قصاص کنند..قصاص کنند تا راضي شود روحشان براي سکوت هاي يکساله..من هنوز هم خوابم پريشان است و کسي در اين پريشاني مرا به آرامش هدايت نخواهد کرد...

* ماه رمضان....کوچيکتر که بودم فکر ميکردم اين ماه٬ماه همدردي با گرسنه هاست با اونايی که نون شبشون زباله هاي تو کيسه هاست..چقدر دوست داشتم زودتر از راه برسه و من احساس کنم ميتونم همدردي کنم٬ اما هرچي بزرگتر شدم فهميدم نگاه من در کودکي دريچهء معصومانه اي بود به دنياي خيالي..هرچي بزرگتر شدم فهميدم نه بابا اين ماه همچينم ماه همدردي نيست چون که ديدم در اين ماه چاق ها فربهتر می شوند و گرسنه ها بينوا تر٬سفرهء دارا ها پرزق برقتر و براي فقير ها بيرنگتر..کاش در خيال دنياي کودکي مرده بودم و نگاهم به اين سفره هاي ننگين نمي افتاد...

* پيشاني از داغ گناهي سياه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا...

( سرد سبز فروغ فرخزاد )

* درد مرا برگ پاييزي ميداند که بزير قدم هاي نمردمان بجز خش خش آهي دم نميزند....