سالهایی که بدون آزادی گذشت
Sunday, October 24, 2004
چراغ..



* آقای شازده ٬ قيمه و مرغ و کتلت و چند جور غذاي ديگه رو خوب درست کرد با کمال تعجب در شب پنجشمبه رويت شد که علاقه فراواني به بچهداري هم پيدا کرده و در يک عمليات ويژه ني نيه يکي از دوستان را به زير بقل زد و ژست پدران دلسوز را گرفت :)) ... و اما جمعه ٬وقتي تگرگ گرفت و پشتشم بارون باريد احساس کردم همهء احساس منفيم پاک شد رفتم تو حياط همهجا پر از برگ شده بود حتي تو استخر هم پر شده بود صحنهء قشنگي بود وقتي بارون بهم ميزد احساس ميکردم دارم پاک ميشم به پاکيه روزهاي کودکي٬ نفس عميقي کشيدم احساس کردم الان ديگه قلبم وا ميسته عجب هوايي بود کاش دوباره بارون بياد... شبش هم بعد از گرفتن لقب گرگ به لقب ساحره ملقب شدم خوب ديگه اينم يجورشه..و اما شنبه روز بدو بدو بود از اين سر شهر به او سر شهر اونم تو ترافيک قبل و بعد افطار که واقعا زجر آوره..يکم خودمو ديروز شرمنده کردم رفتم خريد موقع برگشت از جلوي يه مغازه رد شدم که از اين چراغ هاي تو حياط و سر در و اينا دارن نميدونم چرا يکهو گفتم واسه خودم خريد کردم بايد يه چيزي برايخونهء جديدت بخرم برگشتم و پياده شدم رفتم تو چراغ هايي که رو زمين بود بررسي کردم آقاي فروشنده هم هي ميگفت خانوم براي سر در خونه اين خوبه اون خوبه آخر گفتم آقا من براي سر در نميخوام گفت پس براي کجا ميخواين گفتم براي روي سنگ مزار ميخوام که وقتي باد مياد شمع که روشن مي کنم خاموش نشه گفت اهان پس اين و ببرين گفتم مشکي ميخوام ٬ خلاصه يکي رو انتخاب کردم و گفتم ببخشيد چجوري اين و من نصب کنم گفت خوب رو سنگ سوراخ کنين پيچ کنين گفتم وسط قبرستون برق از کج گير بيارم؟ گفت خوب با سيمان بچسبونين خلاصه گرفتم و اومدم بيرون را افتادم نميدونم چرا اصلا همش يجوري بودم يکهو دلم خواست از جلوي اون خونه رد بشم و بگم بيا ببين برات چراغ گرفتم هميشه از تاريکي بدت ميومد رفتم تو همون کوچه اما اينبار گريم نگرفت فقط نفسم بند اومد و زود رد شدم..

Don't walk in front of me

I may not follow

Don't walk behind me

I may not lead

Walk beside me and

be my friend

* تزلزل شخصییتی.. " به بچه ها ياد ميدن که دروغ نگنه ٬ببين مامان جون٬ بابا جون٬ عزيزم دروغ اصلا خوب نيستا هر کي دروغ بگه خدا دوستش نداره " درست چند ساعت بعد از اين آموزش خداپسندانه تلفن زنگ ميزنه بچه گوشي و بر ميداره بلند ميگه سلام عمو جون يکهو بابا از جاش ميپره به بچه علم و اشاره که بگو بابات نيست خونه و بچه با نگاهي پر از علامت سوال ميگه بابم خونه نيست..يعني درست ما توسط کسايي که مورد تعليم قرار ميگيريم توسط همان افراد هم اولين نقض آن تعليمات و تجربه ميکنيم و اين رابطه تعميم داده ميشه در اجتماع و اولين تجربه هم باز بچه تجربه نکرده ميپذيره ٬پدر را در بيرون از خونه ميبينه فردي اصولي مهربان مباديه آداب و بسيار دلسوز اما در خانه به تمام رفتارش از بيرون از منزل ميخنده و تک تک مباديه آداب بودنشو زير سوال ميبره کم کم بچه ياد ميگيره پس بايد دو شخصيت داشت يکي در خانه و يکي در اجتماع..سالها ميگذره و بچه بزرگتر ميشه مدرسه ميره دانشگاه ميره کم کم کار از دو شخصيت هم ميگذره به مرور زمان ياد ميگيره در خانه يک شخصيت داشته باشه در سر کلاس درس يجور ديگه باشه محل کارش يکجور ديگه رفتار کنه و با ريسش يجور ديگه برخورد کنه و هزاران شخصيت تو در تو با چهره هاي مختلف پيدا ميکنه..يروز به يجايي ميرسه که خودشو از پس اين همه شخصيت جور وا جور نميشناسه نميدونه کيه چي ميخواد٬تشکيل خانواده ميده و تمام چهره هاي مختلفشو تحويل نسل بعد ميده و اين داستان همچنان ادامه دارد..

* در مورد پست قبلی هم باید بگم نمیدونم هر کسی بر چه اساسی برداشت کرد ولی مطمئن هستم که هر کسی از زاویهء دید خودش یک استنباطی کرده که بعضا هم میتونه خیلی فاصله داشته باشه از آن چه که منظور من بوده..به مرگ فکر کردن زیباس ولی هدف مرگ نیست..اقتدار در کلام گذریه باید در عمل ثابت بشه..تا قیامت هم اگه بحث کنی و همهء تحولت در کلامت باشه هیچ مشکلی و حل نمیکنه باید حتما عملا نشون بدی و وقتی هم عملا نشون بدی حتما با عکس العمل های مختلفی مواجه میشی که گاها هم خوشایندت نیست اما این راهیه که باید بری با همهء حرفای توش..

* راستي من فتوبلاگ يا فتو پيج اينجا درست کردم از بعضي جاهاي که عکس گرفتم و اينجا ميزارم

* من پری کوچک غمگینی را

می‌شناسم که در اوقيانوسی مسکن دارد

و دل‌اش را در يک نیلبک چوبين

می‌نوازد آرام، آرام

پري کوچک غمگینی

که شب از يک بوسه می‌ميرد

و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهدآمد.

( فروغ فرخزاد )

* بنظر من انسان ها از لحظه تولد مغزشون به اجارهء رابطه هاي مختلف ميدن..