سالهایی که بدون آزادی گذشت
Thursday, September 09, 2004
این روزا..





* از پس ميله هاي اين قصر گچي٬ آسمان هم راه راه بنظر ميرسد ٬انگار اين روز هاي پيچک سبز هميشگي هم بوي دورنگي ميدهد انگار خوي خصلت آدمي گرفته است٬گاهي به سبز و لحظه اي به زرد ميگرايد.. نه اينکه فکر کني که دوباره شب شد و ساقي خستهء تو باز به هذيان گويي افتاده است ٬ نه اين که فکر کنی در آن خنده ها طعم واقعي بود که نه هرگز نبود... و من هرگز نخنديدم و هرگز نگريستم مگر به وقت هم آغوشي مرده اي متحرک با روحي آزاد آزاد ....

* و اين منم موجودي خودخواه از دالان زمان.. و اين منم رسوايي شاداب از دل سياه شب.. و اين منم هوسي در آغوش باران... و اين منم که تو را در پس شعار هاي رنگارنگ تکه تکه ميسازم و از خون تو شرابي بدست مي آورم و يکجا سر ميکشم.. وه که چه طعمي..خون تو عطشم را زياد تر ميکند حتي به قيمت يک شب و پس از آن خاموشي..

* اين روز ها در عجبم بايد ديگر به چه چيزي افتخار کرد٬ به مدال هاي خاک خورده به لوح هاي افتخار بي ارزش..! به مدرک هاي گرفته نشده و يا گاها شده؟ به سازهاي شکسته و نا کوک؟ به ايست هاي بازرسي و يا دادگاه هاي اجباري؟ به آبي آسمان تقلبي و يا به بحث هاي طولانيه سياسي ٬اجتماعي و يا شعار هاي ردبدل شدهء بي محتوا...

*اين روزا فرهنگ لغت رو به هر کسي نشون بدي بگي قسم به آفتاب به من نشون بده کلمهء افتخار و ارزش رو مات مات نگاهت ميکنه انگار ديوانه از قفس در رفته اي رو ميبينه..اين روزا دست هيچکي براي بال هاي زخمي مرحم نميزاره..اين روزا حتي کسي براي دل خودشم مرحمي نداره که بزاره...نميدونم چي بسرمون اومده٬ کاش کسي کمي اکسيژن حراج ميکرد کمی نفس مجانی..

* در مورد کتاب عادت ميکنيم خانوم پيرزاد ديدگاه ها مختلفه ٬ فکر ميکنم لازم مختصر برداشتم و بنويسم و اونم اينه که اگر دست از نقد کردن هاي احساسي برداريم و کمي واقعبينانه تر به کل قضيه نگاه کنيم البته از ديد من به اين نتيجه ميرسيم اين کتاب جدا از سبک نوشتاري خاص رمان داستاني خودش حاوي هشداري بود که کاش بهتر درک ميکرديم و احساسي بر خورد نميکرديم ٬هشدار جدايي نسل ها٬هشدار جدايي جنسيت ها و در نهايت هشدار جدايي انسان ها..

کاش بجاي نقد هايي که بجز تخريب حاصلي در بر نداره چشم هامون ميشستيم ميپذرفتيم که اين داستان و اين گونه بر خوردها متاسفانه قسمتي از اجتماع فعلي ما هست پس بجاي اينکه صورت مسئله رو حذف کنيم بهتر عينک بدبيني و جبهه گيري هاي يکطرفه رو کنار بزاريم و بنا هاي ويران شده رو دوباره بسازيم..شايد زمان اون رسيده که يک بار براي هميشه به گذشته و آينده دقيق تر نگاه کنيم و ببنينم چطور از مرداب افرط (مرد سالاري) به گرداب تفريط( زن سالاري و بدبيني زنان نسبت به مردان) افتاديم..

* در آستانه‌ء فصلی سرد

در محفل عزای آينه‌ها

و اجتماع سوگ‌وار تجربه‌هايِ پريده‌رنگ

و اين غروب بارورشده از دانش سکوت

چگونه می‌شود به آن کسی که می‌رود اين سان

صبور،

سنگين،

سرگردان،

فرمان ايست داد.

چگونه می‌شود به مرد گفت که او زنده نيست، او هيچ وقت زنده نبوده‌ست....

(فروغ فرخزاد )