سالهایی که بدون آزادی گذشت
Saturday, September 18, 2004
مگه میشه .. !



* ما از آنسوي خوش خيالي به بيراههء آزمايش رسيديم٬ رفتيم و نمانديم ٬فرياد زديم و هيچگاه نرسيديم... اي يار٬ اي يگانهء ترين آشناي قديمي٬ حتي تو هم در آن پيچ و خم هاي سياهي با من هم پا نبودي ٬قسم به چشمان قرمزت ٬نسخه براي آشفتگي ام نپيچ که مرا با درمان هاي سر پايي هيچ کاري نيست...

* مرا از ابتلا و ديوانگي نترسان که من قبل از تولدي دوباره به جنون مبتلا شدم..قبل از اينکه به دنياي تو قدم بگذارم و حتي قبل از اينکه نور خانواده اي گردم و حتي قبل از اينکه براي اولين بار نفس کشيدن را تجربه کنم ..آري خيلي قبلتر ها بود.. يادم نمي آيد در آن گذشته ها خدا بود يا نه ؟

* مگرميشود تو در خواب باشي و من سرمست از شمارش نفسهايت بيتاب و بيخواب نگردم..مگر ميشود در لحظهء خواب من چشم انتظار ثانيه هاي تنهايي ننشينم.. مگر ميشود تو از شدت سرفه به خود بپيچي و من دندهايم از سرفه هاي تو درد نگيرد ..مگر ميشود تو طبدار باشي و من خواهان رفتن به شبهاي "ايروان" گردم ٬بخدا قسم که خودخواهي را مصلوب آسمان ميکنم اگر بخواهم با درد همراهيم کني و به مهربانيت قسم که نخواه بي تو لحظه اي هم از شبهاي سرد لذت ببرم..

* سخن از پيوند سست دو نام

و هم‌آغوشي در اوراق کهنه‌ء يک دفتر نيست

سخن از گيسوی خوشبخت من است

با شقايق‌هاي سوخته‌ء بوسه‌ء تو

و صميميت تن‌هامان

و درخشيدين عرياني‌مان

مثل فلس ماهي‌ها در آب

سخن از زندگي نقره‌ئي آوازی است

که سحرگاهان فواره‌ء کوچک می‌خواند

( فروغ فرخزاد)