سالهایی که بدون آزادی گذشت
Sunday, September 24, 2006
و این جهل شوم ..


*در گوشم زمزمه میکند با من بیا و بخوان بنام سیاهی بنام شکنجه بنام شمشیر و من ذکرش را تکرار میکنم خون، قتل، تعفن، تباهی.. میخندد و برق نگاهش بر روی شمشیر قدیمی، آیینه ای میشود برای تاریکی این مخروبهء از یاد رفته وبازنجوای صدایش طنین می اندازد اما اینبار به زبان دیگر مفهومش را نمیدانم اما به جان مینشیند اینبار من میخندم و شرارهء هوس را در گرگ نگاهش میپذیرم ، دستم را میگیرد و به اشاره ای تاریخ را برایم ورق میزند، هر برگش پر از تعفن و شیون است پرچم های سوخته شده، صلیبهای به خاک افتاده، جام های پر ز شراب های انسانی، کرمهایی که برای سالهای متمادی جسدهای زیادی برای تناول خواهند داشت و نگاه شوم تو که بر تفکر آدمی قرنهاست سایه انداخته است، من عهد کرده ام هرگز هیچکجا با تو ای جهل شوم ای افسانهء دروغین به توافق نرسم از بین خواهی رفت حتی اگر دورهء حیات من به پایان خود رسیده باشد.


* و این قاب عکس خالی تحفهء رهگذری تنهاس و صدای پایش خلوت شبهای سیاه سرد این شهر را میشکند اما شکستن سکوت شبهای سرد و سیاه، میتواند مرهم شکسته های قاب عکس خالی باشد ؟ آیا میتواند طنین خنده را تبسمی کند بر دل سیاه شب ؟ نه، او دیگر هرگز نمیتواند ...


نه در خشكي نه در دريا ، نمي مانم
مرا با خشم يا نفرين
مرا با روزگار تلخ يا شيرين
مرا با سفرهء بيرنگ يا رنگين
نه كاري هست
نه بر دوشم ز اوقات و ز اوصاف گذشته
رنج هستي
خواب و سرمستي
نه آثاري نه باري هست
و بهر بودنم ، آسودنم هر دم شعاري هست
فضاي ذهن من پاك است از امروز و از فردا و از ديروز
و از هر روز
براي من هدف پوچ است
حيات باد در كوچ است ...