سالهایی که بدون آزادی گذشت
Thursday, April 14, 2005

زنان و جوانان بازیچه های دقیقهء 90 ...




* بين سالهاي ۵۹ تا ٬۶۸ شايد خيلي ها خوب يادشون باشه٬ سالهايي که خونه هاي يک عده خراب شد و بجاش عدهء ديگري روي آن خرابها برجهاي چندين ميلياردي ساختند تا شايد اينجوري دستشون به خدا نزديکتر بشه.. سالهايي که خيلي ها يکشبه بي کس و بي پناه شدند و هر گوشه اي از ايران پر بود از ويرانه هاي به خون نشسته و سالهايي که قبرستانهاي ايران پايگاه ديدار هميشگيه خانواده هايمان شد....بچه بودم اماخوب يادمه که چطور بعضي ها يکشبه پا روي خرابه هاي ايران گذاشتن و از فرش به عرش رسيدند..يادمه بعد از جنگ همه جا شعار سازندگي بود ٬آره واقعا هم که سالهاي سازندگي بود ٬گشت هاي کميته اي هميشه قيچي بدست براي بريدن مارک لباس هاي نوجوان ها و چهارراه باز کردن وسط موي سرشان حاضر و آماده بودند...خوب يادمه مادرم رو و از کنار پدرم از تو ماشين کشيدن بيرون و تا مطمئن نشدن زن و شوهرن ولشون نکردن ..آره يادمه بهترين دوستامو براي يک لحظه تو پارک با دوست پسرش قدم زدن ۵۰ ضربه شلاق زدن ٬خوب يادمه که همهء خونه ها ي آجر بهمني که وسطش يک حوض آبي با چندتا گلدون سفالي و دوسه تا ماهي قرمز کوچولو بود رو چطور تبديل به برجهاي سربفلک کشيده کردند٬ خوب يادمه تعداد بچه هايي که سر چهاراه ها فال و آدامس و جوراب مردونه ميفروختند چطور زياد شد٬ خوب يادمه که هروئين و حشيش زير پل سيدخندان ارزونتر از آدمس بين بچه ها پخش ميشد٬ خوب يادمه چطور دختر بيپناهي رو با ماشين زير گرفتن و پدر پسر با خونسرديه هرچه تمام تر فرداش مدل بالاتري براي پسرش گرفت و همه جا هم به خانوادهء داغدار دختر معصوم لقب فاحشه را چسباندند..خوب يادمه در رستوران يا کافي شاپ هم راحت نبوديم مثل مور وملخ ميريختن رو سرمون وتا سالها گوشمون پر بود از صداي"خانوما اونطرف آقايون اينطرف" ... مينيبوس هاهم که هميشه آماده بودن.. آره ميدونم همهء اون روزا و خيلي چيزاي ديگه رو خوب يادمونه خوبه خوب... دورهء سازندگي با کلنگ هاي نصفه نيمه هم به روزهاي آخرش رسيده بود ٬ديگه نزديک انتخابات جديد بود و من دبيرستاني شده بودم٬ بدجور احساس ميکردم بزرگ شدم٬ عاشورا تاسوعا بود و ما يک چهرهء جديد داشتيم که حرف از آزاديه جوان ها و زنان ميزد ٬حرفايش بوي سنت شکنيه سالهاي سازندگي را ميداد ٬ حرفهاي خوبي ميزد اما بعدا فهميدم که فقط خوب ٬حرف ميزد..براش تبليغ ميکرديم٬ عکسشو پشت شيشه ء ماشين ها ميچسبونديم ٬لابلاي عزادارهايي که در پياده رو ها ايستاده بودند کارت هاي کوچکي که تقويم هم داشت پخش ميکرديم.. يادمه چقدر احساس غرور ميکرديم از اينکه کسي اومده که جوان ها رو جدي ميگيره و اينم خوب يادمه که با استفاده از زنان و جوانان و دانشجو ها چقدر راحت بر تخت قدرت تکيه زد و بجاي اون همه تلاشي که زنان و جوانان برايش کردند به کتاب و تئاتر و کافي شاپ دلخوشمان کرد٬ و زماني که آن دانشجوي جوان٬ که به خاطر حمايت از همين شعار دهنده مورد آزار و اذيت قرار گرفته بود ايشان بجاي حمايت چقدر راحت در دانشگاه به بالاي منبر رفتند و همهء آنان را ارازل و اوباش خواندند.. حالا دورهء اصلاحات شکست خورده تر از کلنگ هاي سازندگي به آخرش رسيده و ظاهرا قراره دورهء تازه اي شروع بشه.. اين حرفهاي رو اينجا نيمزنم که کارنامهء رياست جمهوريه کساني را زير سوال ببرم اما وقتي باز در جايي ميخوانم که فقط نزديک انتخابات که ميشود ياد زنان و جوانان ميوفتند همهء وجودم به درد مي آيد ٬دردي کهنه که از دوران غرور نوجواني ام تا ابد به يادگار خواهد ماند..

* من از ديار عروسک‌ها می‌آيم

از زير سايه‌های درختان کاغذي

در باغ يک کتاب مصور

از فصل‌های خشک تجربه‌های عقيم دوستي و عشق

در کوچه‌های خاکي معصوميت

از سال‌های رشد حروف پريده‌رنگ الفبا

در پشت ميزهای مدرسه‌ء مسلول

از لحظه‌ اي که بچه‌ها توانستند

بر روی تخته حرف «سنگ» را بنويسند

و سارها سرآسيمه از درخت کهنسال پر زدند...

( فروغ فرخزاد )

* از همهء دوستاني که ايميل زده بودن و منو با پيشنهادهاشون شرمنده کردن ممنونم اما در حال حاضر منصرف شدم از تغيير اينجا تا بعد ببينيم چي ميشه ٬بازم مرسي.