سالهایی که بدون آزادی گذشت
Wednesday, April 06, 2005

عید هم گذشت



* سر سفرهء هفت سين حال عجيبي داشتم ٬ انگار همهء صدا هاي اطراف قطع شده بود و صداي ضعيفي به گوش ميرسيد که آشنا بود٬ که خواستني بود اما مرده بود .. به ماهي قرمز کوچولو ماتم برده بود و همهء وجودم گوش شده بود براي شنيدن صدايي بيشترکه فقط از آن حزني تلخ بگوش ميرسيد... مامان فکر ميکرد دعا ميخوانم و مرا تا چند دقيقه بعد از تحويل سال به حال خودم گذاشته بود و اي کاش که دعا ميخواندم.. بعد از مدتي به ديگران تبريک گفتم به اتاقم اومدم گوشي رو خاموش کردم سيم تلفن و کشيدم و به حياط رفتم ٬به همون جاي هميشگي ٬هيچ ذوقي براي بلند شدن صداي تلفن نداشتم ٬ به ديوار هميشگي تکيه دادم احساس کردم پير شده اما هنوزم تکيهگاه مطمئنيه ٬هنوز هم بعد از اين همه سال و تحمل کردن اين همه غم باز با منه٬ بدون اينکه پشتم و خالي کنه.. خدا رو شکر٬ از همهء زندگي با همهء آدماي رنگيش٬ يک ديوار آجري قسمت من شد که مرحم شبگردي هاي کودکي تا جوانيم بشه.. طبق هر سال پذيراي هيچ فاميلي و آشنايي نشدم مگر دوستاني که بخاطر من ديدار تازه ميکردند نه از روي رسم رسوم ٬ آن هم سالي يکبار براي خالي نبودن عريضه...چند روزي هم به کيش سفر کرديم و چيزي که برايم جالب بود قدرت مهندس ثابت و ديگراني که در پشت پردهء هتل داريوش هستند..از پله هاي هواپيما داشتيم پايين مي آمديم که ماشين تشريفات کنار هواپيما ايستاد به آخرين پله که رسيدم اومديم مثل همهء مسافرها به طرف اتوبوس فرودگاه بريم که يک آقاي بسيار شيک بيسيم بدست که بيشتر شبيه به بادگارد ها بود خيلي محترمانه صدامون زد و گفت لطفا از اين طرف خلاصه سوار ماشين تشريفات شديم و ما رو برد به سالني که مخصوص مهمان هاي خاصشون بود که جدا از سالن اصليه فرودگاه قرار داشت وقتي وارد سالن شديم کلي آقايون ( بماند کيا بودن ) را همراه با باديگاردهاشون و زنان دخترانشون که زير صد لايه چادر پيچيده شده بودن ديديم٬ پذيراي مختصري شد تا چمدان هامون رو تحويل بگيرن ٬ تو اين فاصله رفتم دستشويي روسري رو برداشتم که موهام که بدجور پريشون شده بود درست کنم ديدم يکي از زناني که همراه اون ( حاج آقا) بود دست يک دختر بچهء ۳٬۴ ساله رو گرفت اومد داخل دستشويي چادر و روسريه بچه رو برداشت فرستادش داخل کمي طول کشيد که بچه کارش و انجام بده بعد مادر از اين طرف در گفت : خودتو بشور نجس نشي و بچه از اون طرف در جواب داد : مامان کفشمم رو هم آب بکشم ؟!!!! .. همينجوري خشکم زده بود به آيينه دلم ميخواست خفه کنم همچين مادري رو عصباني بودم خيلي زياد اين بچه همش ۳ يا ۴ سال بيشتر نداشت انوقت ياد گرفته بود که ميره دستشويي حتي کفششم آب بکشه که نجس نشه.... اتاقمون رو به دريا بود به قول يه بنده خدايي جون ميده براي ماه عسل٬ من نميدونم چرا همهء خوشي ها از ديد بعضي ها به ماه عسل و بقيه داستان ها ختم ميشه ٬بهش گفتم يعني نميشه بدون ازدواج و ماه عسل هم از اين همه زيبايي لذت برد حتما بايد بري زير پرچم يکي ديگه تا بتوني لذت ببري؟.. همهء رستوران هاي کيش هم که انگار با آهنگهاي رضا صادقي قرار داد بسته بودن هر جا ميرفتيم يکي با صدايي شبيه به خروسي که گلو درد گرفته مشغول اجراي آهنگ هاي اون بيچاره بودند٬ از بقيه جريانات اين سفر هم فاکتور ميگيرم اگه وقت کردم چندتايي عکس ميزارم تو فتوبلاگ اما بدجوري چله افتاده به آپ کردنش.

* خوب عيد هم تموم شد باز درس و ترافيک تهران و آسموني خاکستري.. در اين مدت کلي فيلم ديدم چون بدجوري فيلمه خونم پايين اومده بود کمي جبران شد که اگه فرصت بشه راجبشون مينويسم از کارمهمي که از طرف امداد هاي غيبي کمک شد عوض کردن گوشيم بود که واقعا مرسي ٬ ديگه اينکه هيچ لذتي بالاتر از اين نيست که آقايوني رو که همواره در هر مجلسي رانندگي خانوم ها رو به باد مسخره ميگيرن و خيلي دلشون ميخواد که تا يک زن ميبينن پشته فرمون بپيچن جلوش و به اصطلاح بکشن رو ماشينش چنان فرمون بدي رو ماشينشون که خودشو ماشينش با هم برن تو جوب که ديگه نيششون تا بنا گوششون باز نشه و زيادي تو مهموني ها دور بر ندارن و مسخره نکنن ( همچين بگي نگي امروز کلي رو کيفم٬ دلم بدجوري خنک شده ) ( لطفا به آقايون با فرهنگ برنخوره اگرم خورد مشکل من نيست )

* پاپ هم که فوت کرد نميدونم چرا اصلا ناراحت نشدم شايد اين که در هر دين و مذهبي کسي از بالا به مردم به شکل گوسفنداني که فقط از همهء زندگي بع بع کردن را بلدند نگاه ميکنند اصلا خوشم نمياد .......... حالا باز کاردينال ها جمع بشن براي انتخاب نفر بعدي..

* گفتي بايد بنويسم كه شب قصه قشنگه

رو سر ثانيه هامون يه حرير رنگ به رنگه

گفتي بايد بنويسم جاده ي ترانه بازه

شب رو سياه قصه از ستاره بي نيازه

گفتي بايد بنويسم اما سخته اين نوشتن

چه شباي رنگ به رنگي

چه جماعت يه رنگي

نه مسلسلي نه جنگي

چه دروغاي قشنگي

من مي خوام يه آينه باشم روبه روي اين دقايق

مثل يه بغض قديمي واسه دلتنگي عاشق

اما اينجا سنگ سايه مي شكنه آينه ها رو

تو يه لحظه برف وحشت مي پوشونه جاي پا رو

اينجا بايد بنويسي كه چشاي شب قشنگه

اينجا جاي آينه ها نيست اينجا وعده گاه سنگه

چه شباي رنگ به رنگي

چه جماعت يه رنگي

نه مسلسلي نه جنگي

چه دروغاي قشنگي

( يغما گلرويي )

* ميخوام يک دستي به سر گوش اينجا بکشم از دوستاني که تو زمينهء طراحي سايت و معرفي يک هاستينگ مناسب هم از اين لحاظ هم از اون لحاظ لطفا به shabnams@gmail.com ميل بزنند خدا ايشالا در آن دنيا به شما از اون چيزاي خوب خوب بدهد امين ( به سبک حاج آقا )