سالهایی که بدون آزادی گذشت
Tuesday, September 05, 2006
گل سیاه


*مدتهاست که این من تاریک، در زمان گم گشته ام، روشنایی روز را تاریکی شب و سیاهی آسمان را روز احساس میکنم. چقدر خنده دار است اگر بخواهیم ادای قهرمان های با گذشت داستان ها را در آوریم. ما افسانهء تازه ای شده ایم که در هیچ کتابی به قلم هیچ نویسنده ای نگاشته نشده است. زمزمه های شبانه ،خاموش کردن خورشید روزانه و در تاریکی ماندن و به چرایی دردناک خیره شدن چارهء کار نبود، من دیر زمانیست که به طاق آسمان مصلوب گشته ام سرت را بالا بگیر و ببین فاصلهء بین ما دریا دریا دورتر از تصور رویا هایمان بود و ما چه معصومانه دادگاهی انفرادی تشکیل و حکم صادر میکردیم و بخاطر همهء نکرده هایمان چه ظالمانه مجازات را بر روح آسیب دیده امان تحمیل کرده و رنگ می باختیم ، این گل سیاه سنبل زیبایی نبود که به دور آن میگشتی و رازش را در دل میپروراندی و نوایش را در آیینه زمزمه میکردی، نشان زنی بود که کودکیش کشته شده و آرامشش به تعداد همهء لحظه هایی که همسالانش بازی کردند او فقط شاهد رنگ سیاه زندگی بود از بین رفته است آری رازش در تجربه هایست که ناخواسته تحمیل شد و بر روی همهء شادی های کودکانه اش رنگ سیاهی کشید و یاد گرفت هیچگاه لبخند را تجربه نکند.. شاید قبول اینکه آغاز راه نیز اشتباه بود کمی سخت باشد اما ادامهء آن مانند تراژدی دردناکی بود که با یک دروغ معصومانه به پایان خود رسید و همهء ماجرا به دریای یاد ها و خاطره ها پیوست و اینک این من تهی شده از هر چه لرزش و احساس، بی تفاوتی و سرما را به هر چه آتش سوزان و زمزمه های داغ قدیمی، ترجیح میدهم ،چرا که این فاصلهء بی انتها را هیچ اشک و آه شبانه ای نیز نمیتواند پر کند، روبروی آیینهء قدیمان بعد از مدتها نشسته ام و گل سیاه تو را پرپر میکنم، تو نیز غبار آیینه را پاک کن گلی سرخی جدید انتخاب نما که عطر و طراوتش با روح زخم خورده ات هم مرام باشد و گل سیاهت را بدست آب بسپار و زندگی از نو آغاز کن ...

*منُ اين خاطره هاي مرده، من ُ اين حنجره ي خط خورده
تو بخون كه با صدات زنده مي شن، آرزوهايي كه طوفان برده!
منُ اين زمزمه هاي خطخطي، منُ اين شب، شب ِ تار ِ لعنتي!
تو وُ الماس ِ صداي نشكنت، تو وُ اون حرفاي ناب ِ قيمتي!
از ترانه خونه يي برام بساز، كه من آواره ي قصه ها شدم!
دستم ُ بذار تو دستاي سحر، كه اسير ِ شب ِ بد صدا شدم!
زير ِ اين سقف ِ سياه ِ لا كتاب،پرزدن معني ِ پرپر زدنه!
كي ميگه تو اين كوير ِ بي بهار،تشنه گي معني ِ دريا شدنه؟
همه كم ميارن اما راضي اَن، اما من يه عمره كه زيادي ام!
مثل ِ يه شبپره ي پيله نشين، اسير ِ پيله ي انفرادي ام!
پيله پاره كردنم مردنمه، اما موندنم تو پيله اشتباس!
بال ِ پروازم ُ واكن كه ميخوام، پر بگيرم از تو زندون، بي هراس!
اگه شب شعله به بالم بزنه، بهتر از اسير ِ پيله بودنه!
آخرين لحظه ي برده بودنم، ابتداي گُر گرفتن ِ منه!
زير ِ اين سقف ِ سياه ِ لاكتاب،پر زدن معني ِ پر پر زدنه!
كي ميگه تو اين كوير ِ بي بهار،تشنه گي معني ِ دريا شدنه؟

یغما گلرویی