سالهایی که بدون آزادی گذشت
Wednesday, March 16, 2005

آتش ..




* باران...تمام روزهاي پاييز به انتظارت لحظه ها را کشتم اما تو در آخرين روزهاي زمستان از راه رسيدي.. ساده آمدی و غريبانه ساز محزون هميشگيت را نواختي..اما هيچکس در اين روزها پذيراي حضورت نبود .. همه از ترس٬ بين تو و خودشان چترهاي رنگارنگ به نيت رنگ درونشان قرار مي دهند ٬که نکند خداي نکرده از اين لطافت تر شوند که نکند به ياد بياورند نغمهء تلخ فراموشي را.. دير رسيدي اما دير رسيدنت بهتر از هرگز نرسيدن بود ٬گرچه اين روزها بوي پاييزي به همراه نداري اما باز صداي باريدنت در اين روزهايي که از پر کسي بي کسيم و دل خوش ميکنيم به سقف کوتاه آسمان٬ غنيمتيست.. روزهايي که حضورت مهمان روح هاي ناپاکمان هست ميتوان دستي به آسمان بلند کرد و خدايي را که توجه اي به ما ندارد نيشگوني گرفت و کودکانه چشمکي زد و معصمومانه خنديد رفت .. دوستي ميگفت شيفتهء باراني ٬چون به هنگام بارش کسي تشخيص نميدهد که اين خيسيه صورت از آن باران است و يا اينکه از آن چشمان تو ٬اما حقيقت جايي فراتر از آن است که کسي تشخيص دهد و يا قضاوت کند ولي من ميدانم که گاهي بهتر است هيچگاه بغضي نشکند ٬ در اين حس بسيار خودخواه ميشوم و لذت ميبرم از اينکه هيچکسي حتي خدا هم نميتواند شريک آن لحظه هايم شود.. من در خلوتم گنجينه اي دارم به وسعت همهء لحظه ها و ثانيه هايي که بشر زيسته است من به پاي اين راز سر مهر حتي عشق را قرباني ميکنم از خدا هم ميگذرم و اجازه ميدهم تا مرا به ورطهء بدنامي هم بکشاند٬ ساکت در کنج اين سلول انفرادي مينشينم تا او مانند پيچکي از روح ملتهبم تغذيه کند و سيراب گردد ٬ من قرن هاست که روحم را به او فروخته ام و شيفتهء آن لحظه اي هستم که مرا از خود بي خود ميکند.. من در اين خلوت لمسش ميکنم و داغيه آتش هزاران ساله اش را به جان ميخرم و تمام هوا را بوسه باران ميکنم تا که يکي از هزاران بوسه بر بدنش بنشيند و در همه حال بوي نازنينش را با جان دل در درونم حفظ ميکنم تا که از او پر شوم حتي بقدر نفسي و از هوس او مست ميشوم و به وقت تاريکي شب فاصلهء دنياي او تا دنياي خود را به اشاره از هيجان طي ميکنم تا که او نماين شود و مرا ساقي خویش صدا کند ...



* تو این ترافیک وحشتناک گیر افتاده بودم یواشکی از گوشهء شیشهء ماشین به آسمون نگاه کردم نمیدونم نگاهم تا انتهای آسمون رفت یا نه اما احساس کردم کسی داره با من حرف میزنه چشمم رو ازآسمون پس گرفتم و سرمو به جهت صدا چرخوندم دیدم یک پسر بچهء کوچولو دستشو آورده تو ماشین و با معصومیت خاصی میگه خانوم هایی که تو فکرن باید یکدونه فال حافظ بکشن بهش خندیدم و گفتم بیا اینطرف, یکدونه فال کشیدم نگاش کردم و خندید منم خندیدم گفتم: اسمت چیه مرد بزرگ؟ گفت: حسن گفتم: چند سالته ؟ گفت 8 سال٬ گفت: عیدت مبارک غمگین نباش٬ گفتم: مرسی مرد بزرگ غمگین نیستم عید تو هم مبارک ٬گفت: میخوام بهت عیدی بدم یک فال دیگه بکش بدون پول٬ گفتم: بشرطی که عیدیه منم قبول کنی٬ گفت: قبول٬ عیدی ها ردو بدل شد اون رفت چراغ هم سبز شد منم مجبور به حرکت شدم اما صورتش هنوز جلو چشممه..

* ظاهرا خونه تنها شرکتيه که ريسش بنا بر شرايط خاص تغيير ميکنه .. گاهي مرد پا روي پا ميندازه و با افتخار به همه ميگه خانوم رئيس خونس اين دقيقا وقتيه که احتمالا يا دمه عيده يا که مربوط به امور بشور و بپپز ميشه اما در یک چشم برهم زدن در تصميم گيري هاي مهم يک زندگيه زناشويي ريس خونه از خانوم به آقا منتقل ميشود و اين مرد است که قدرت اجرايي خانه را بدست ميگيرد... واقعا در کدام قانون آماده که زن فرمانرواي آشپزخانه و لباس هاي چرک و بدون اتو ست ؟ .. با شما هستم شمایی که این فرمانروایی تحمیلی را با افتخار پذیرفته اید و شمایی که خوتان مرد ها را به چنین سنتی عادت داده اید, سال جديد خانه تکانی کنید ودست برداريد از اين فرمانروايي تحميلي ٬مرد های خانه را هم وارد اين بازي کنيد و سنت های کهنه را به گذشته بسپارید, اجازه دهید دیگران هم شریک خستگی هایتان شوند و اجازه ندهید به چشم کلفت هاي مدرن به شما نگاه کنند.

* با گفتن زرديه من از تو سرخيه تو از من از روي آتيش پريديم رقصيديم ٬ و چند بيتي مهمان حافظ شديم " خوش خبر باشی ای نسیم شمال... که به ما میرسد زمان وصال.." یادی از کسانی که پارسال تو جمع ما بودن و امسال نیستن کردیم و از خاطراتشون گفتیم و جای گریه رو با خنده عوض کردیم و فقط یک بار در سال خواستیم نشون بدیم ملت شادی هستیم٬نکنه یکروز برسه که شادی کردن هم مثل خیلی چیزای دیگه که یادمون دیگه نیست فراموش بشه..

* بعد از گذشت اين همه روز

خواب بلند٬ دريا راآشفته مي كند ؟

نمي خواهم جز او كسي برايم گريه كند

راضي به غلتيدن قطره يي هم بر گل گونه هايت نيستم

مي خواهم در جنگلي از درختان كاج٬ خاكم كنند

تا عطر سوزني كاجها هميشه با من باشد

مثل نگاه تو

كه تا خاموشي واپسين فانوس افروخته ء دنيا همراهم است

براي كفنم هم ٬همان ترمه ء تا خورده ء يادگاري خوب است

تنها اگر به قباي قاصدكي بر نمي خورد

( يغما گلرويی )

* من يک جنايتکار با شرف هستم٬زيرا هر چه کردم با افتخار بود نه با نفرت .... ( ويليام شکسپير-اتللو )