سالهایی که بدون آزادی گذشت
Monday, March 07, 2005

فریاد..



* در اين دود غليظ ميتوان تک سرفه اي زد و به خنده هاي آيينه گوش سپرد٬ اين خنده هاي نيشدار ياد آور زندگيه بي تنفس است ٬آيينه شکستن در مرام من نيست اما گاهي جايي بي مرام ماندن بهتر از هزار عقيده٬ مرام و تفکر است..يا از اين خندهء زجر آور از پا در خواهم آمد يا از اين دود غليظ و اين زمانهء بي تنفس.. اعتراض من به سرکوبي صداي قناري نيست من دلتنگ پر پر شدن آن کلاغ بي پناهم.. براي قناري هر مکاني٬ پناهي و هر دستي٬ محبتي ميرساند اما کلاغ چه ميشود؟ کسي نه پناهي٬ نه نگاهي نه سلامي براي آوارگيه پرهاي سياهش ندارد...اعتراض من به آن مرد ظالم نيست که با نامردی زندگي انسان هايي را تباه کرد٬ بلکه فريادم بر سر آن زندگي باختگان از دست رفته است.. فرياد ميکشيم که نکند خداي نکرده بغضمان بترکد ٬که نکند دوستي با اشارهء دستش٬ اشک هاي جمع شده امان را به تمسخري پاک کند.. گوشم پر است از وز وز زنبوران بي وطن و پارس سگان بي دفاع و زوزهء گرگي گرسنه در ميان هزاران گوشت تکه تکه شدهء آويزان از سقف آسمان..من بخاطر لطافت باران غمگينم ٬من نگران آن لحظه اي هستم که انسان ها بجاي اينکه پذيراي آوز اين لطافت باشند با چتر هاي رنگارنگ٬ پشت به آسمان و باران لحظه ها را آب مي کنند و با گام هاي شتابان به گشتارگاه هاي دست جمعي پناهنده مي شوند٬ مضطربم از نابالغي مادران به ظاهر بالغ و بي پناهي کودکان دلتنگ لالايي ٬من آوره ترين قطره در اين تهاجمم ٬من به سياهي عشق ميورزم و رسوا ميسازم هر سفيديه دروغين را... رنگ به آسمان ميپاشم و دفترهاي سياه شده را به آتش ميکشم ٬ کتاب روي کتاب ميگذارم تا همه از کنارم رد شوند و بگويند چقدر زياد ميفهمد٬ اما هيچکس نميداند من پشت همهء اين کتاب هاي به روي هم انباشته شده و کلمات فيلسوفانه ٬ سالهاست که عروسک بي سر کودکيم را پنهان ساخته ام...


* خاموش ماندن خيانت به نسل آينده است ٬امروز پر از فرياد ميشويم تا دختران و زنان فرداتجربه هاي ديروز و امروز ما را باز تکرار نکنند.. امروز هر چه توان داريم فريادش ميکنيم تا که هيچ مادري بخاطر نداشتن حضانت فرزندانش تن به زندگي نکبتباري که هيچگاه طعم خوشبختي را نچشیده ندهد٬ امروز فرياد ميزنيم براي همهء کودکان بي پناه که معصومانه قربانيه فرهنگ و سنتي غلط ميشوند٬ امروز مبارزه ميکنيم تا که فردا هيچ دختري به بهانهء وقار متانت و سنگينيه يک زن از قهقه هاي مستانه محروم نشود٬ امروز هرچه فرياد در سينه داريم بر سر جهالت سنتگرایان متعصب ميکشيم تا که هيچ دختر خردسالي را از بازيه کودکانه به بهانهء آن بکارت نفرين شده منع نکند و اعتبار و ارزش يک انسان را تا به سر حد يک باکرگيه چند ثانيه اي زير سوال نبرند٬آنقدر مبارزه خواهيم کرد تا که همه باور کنند من مالک اين بدن هستم و مثل برادرم هرگاه هرلحظه و در هر مکاني که خود بخواهم تصميم ميگيرم که در اختيار چه کسي قرارش دهم ٬ ميخواهم ديگر هيچ دختري به اسم درس و يا بهانه هاي ديگر مرداني را که فقط او را به چشم ملکي قابل خريد و فروش ميدانند رد نکند بلکه با شاهمت در مقابل همهء آن سنت ها بياستند و خود جفتش را انتخاب کند و با او از صفر زندگي بسازد نه آنکه بر سر او معامله کنند و سربلند باشند از اين که ميخوهند اجازه ندهند که شريک ساختن زندگي اش شود٬دلم ميخواهد ديگر هيچ دختري بخاطر توانا بودنش هرگز اين جمله را " که ای کاش تو پسر بودی" از زبان پدرش نشنود و توانايي هاي او را بخاطر جنسيتش ناديده نگيرند ٬ دلم ميخواهد ديگر خواسته هاي هيچ دختري را به بهانهء اينکه تو دختري و برادرت پسر و اينکه فرهنگ ما چنين است نادیده نگیرند ٬ دلم ميخواهد زنان و دختران خود را فراتر از اين سنتهاي تلقين شدهء تکراري باور کنند و هيچگاه به واسطهء فرهنگي غلط نياز هاي خود را سرکوب نکنند ٬دلم ميخواهد روزي برسد کسي جايي بخاطر دفاع از حقوق حقهء خود تحقيرم نکند و نگويد تو از کدام فيمنيست ها هستي که آرايش هم ميکني؟!!٬ دلم ميخواهد آن دسته از مردان و زناني که از ترس پشت سايه هايشان پنهان شده اند بفهمند فمينيست زن سالاري نيست و فمينيست ها هم ضد مرد نيستند..٬دلم ميخواهد روزي انسانيت احياء شود و هيچ سالاري چه زن و چه مرد طنين فريادهايمان نباشد٬دلم ميخواهد روزي برسد که اين من واقعي هر آنچه را که هستم بپذيرند نه چيزي که آنان ميخواهند باشم..

* من از نهايت شب حرف ميزنم

من از نهايت تاريكي

و از نهايت شب حرف ميزنم

اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ بيار

و يك دريچه كه از آن

به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم

( فروغ فرخزاد )

* نقل است که درویشی از او پرسید که عشق چیست؟

گفت : امروز ببینی و فردا و پس فردا !

آن روزش بکشتندش و دیگر روز بسوختندش و سوم روزش به باد دادند٬عشق این است . ( تذکره الاولیای عطار )