سالهایی که بدون آزادی گذشت
Tuesday, March 01, 2005

کودکی از دست رفته..





* وقتي سنم کمتر بود هر چيزي رو سعي ميکردم براي خودم پيچيده و فلسفيش کنم٬ و از اين کار لذت زيادي ميبردم٬چشمام دنيا را دالان تو در تویی میدید که میشد تو پیچخم هاش رفت و گم شد, اونوقت ها دلم ميخواست فاصله اين دنيا تا دنياي ديگرو به اشاره اي پس بزنم ٬تو سرم پر بود از شعار هاي رنگارنگ و حس غروري بيش از اندازه براي اثبات هر چه نبايد ها و گاهي حتي بايد ها.. بعضی وقت ها ساعت ها فکر کردن و خيره شدن به آسمان که تا شايد دستي از اون بالا من را از اين پايين و اين تاريکي بالا بکشد و با خودش ببرد٬ وقتم را پر ميکرد.. گاهي صورت آدم ها برایم در غالب حيوانات مختلفي تغيير شکل ميداد٬گاهي چنان خنده ام ميگرفت به روابطشان که به سختي ميتوانستم خودم را کنترل کنم..يادم می آید اون سالها براي دانشگاه نرفتن و اثبات اينکه بدون دانشگاه هم ميشود موفق بود جنجالي بين من و پدرم به راه افتاده بود.. اون موقع ها وقتی از همه چیز دلگیر میشدم کشیدن یک فال حافظ 50 تومانی تسکینم میداد٬ از باشگاه حجاب وقتی که بر ميگشتم حتي اگر روی جدول کنار بلوارهم راه ميرفتي تو تاريکيه زمستون هيچ ماشيني جز تاکسي برات بوق نميزد٬ميتونستي ساعت ها و ساعت ها راه بري٬راه بري و خودت و بين بقيهء مردم گم کني٬ اون موقع ها ميشد رفت و مراسم خانقاه رو نگاه کرد٬..ميشد رفت و قاطيه درويشاي زن که معلوم نبود از درد چي هو ميکشيدن نشست و از خود بيخود شدنش و نگاه کرد ..٬يادم مياد تو یکی از مراسم زني که روبروي من نشسته بود کنترلش را از دست داد همه ترسيده بودن اما من با نيشخندي نگاهش ميکردم واز اينکه ديگه قابل کنترل نيست با همهء وجودم لذت میبردم ٬ يادمه روز بعد از مراسم شيخي که داشتيم من را به اتاق خودش صدا زد هچ وقت بي واسطه نديده بودمش..پيرمردي با لباس سرتاسر سفيد منو نشوند کنارش و دستش و گذاشت رو سرم, مدتي به همين منوال گذشت احساس ميکردم چيزي از بدنم رد ميشود يک حسي که فقط چند باردر زندگيم پيش آمد, گفت سازت را چرا نميزني بزن خواستم توضیح بدم اما ندادم ..ديگه نديدمش ديگه اونجا نرفتم٬ چند ماهي در من به سکوت گذشتهر لحظه روح ملتهبم انتظار حادثه ای را میکشید ٬ روزی به خود آمدم که فهمیدم کودکی در من مرده و من چله نشين معصومیت از دست رفته ام بودم..حالا که ۲۴ سالم شده و چند سال از اون سالها گذشته ديگه نيمشه ساعت ها راه رفت و بين مردم گم شد ديگه وقتي از شدت التهاب داري ميسوزي برف روي کوه ها هم نميتونن تسکينت بده٬ اونجا ديگه نميشه فلسفه بافت و انتظار از يک دست غيبي که از او بالا بياد و اين پايين نجاتت بده ٬ديگه فلسفهء يکي تو هزارتا مرده برام٬ديگه اثباتي به بايده ها وجود نداره..حالا دیگه اثبات هست ها واجبتر از نيست ها شدند٬ديگه حتي دوست ندارم برم انتهاي اتوبوس بشينم و بااهداف خدا پسندانه بعد از کلاس تا پايين شهر برم و برگردم حالا فقط باید پاتو بزاري تا ته روی گاز که زودتر لحظه ها رو بکشي و به سلول انفراديت برگردي.. حالا دیگه نه دلم برای کلاغ پیر همیشه نشستهء روی سیم برق میسوزه نه دیگه نگران گرسنگیه سگ تنهای تو کوچه میشم, حالا دیگه مثل اونوقت ها نمیخوام دنبال زیبایی ها برگردم, زشتي و بزور ميخوام به دنيا تحميل کنم بدون اينکه فکر کنم زشتي از خودمه...حالا ديگه خاک روي ساز قديمي رو نميشه با هيچي پاک کرد..شايد بهتر باشه مثل اين کلکسيوندار ها با همون خاک نگهش دارم تا يادم نره روزهایی را که گذشت و روزهایی را که کشتمشان تااز راه نرسند و نبينم, شايد بهتر باشد سازي تازه تهيه کنم که بوي کهنگيه اين خاک را ندهد ...اون روزها مگه ميشد چشم روي نا حقي ها بست اما اين روزها ميشه بست کور شد و هيچ نگاه نکرد رفت .. حالا مگه ديگه ميشه روزه سکوت گرفت و با شعلهء شمع دفترهاي سفيد و سياه کرد, دیگه چشم ها نياز به چلچراغ هاي ميليون توماني داره ديگه چشم ها به کم رضايت نميده..

* سر کلاس دوتا از دوستام کنار هم نشسته بودن چشمم روی دست هاشون که کنار هم بود خیره شد یکی حلقهء ظریفی در دست داشت و دیگری نه, نمیدونم چرا بی اختیار وقتی سر بلند کردم احساس کردم روی صورت یکیشون که حلقه دستش بود انگار نوشته شده بودن" این ملک فروخته شد " و روی صورت او یکی که حلقه دستش نبود حس کردم نوشتن " فروشی" ... ( منظور به کسانی که به خاطرتعلقات احساسیشون این حلقه رو دست کردن نیست بلکه روی سخن با کسانی هست که با دست کردن این حلقه خودشون را در حد یک ملک پایین آوردند و به بهایی فروختن )

* من پشيمان نيستم

من به اين تسليم مي انديشم

اين تسليم دردآلود

من صليب سرنوشتم را

بر فراز تپه هاي قتلگاه خويش بوسيدم

در خيابانهاي سرد شب

جفتها پيوسته با ترديد

يكديگر را ترك مي گويند

در خيابانهاي سرد شب

جز خداحافظ خداحافظ صدايي نيست

من پشيمان نيستم

قلب من گويي در آن سوي زمان جاريست

زندگي قلب مرا تكرار خواهد كرد

( فروغ فرخزاد )

* نقل است که يک روز يکي را ديد زار مي کريست

گفت: چرا مي گريي؟

گفت : دوستي داشتم٬ بمرد

گفت : اي نادان! چرا دوستي گيري که بميرد ؟

( تذکره الاولياي عطار )