سالهایی که بدون آزادی گذشت
Thursday, February 17, 2005

بدون تیتر



* قبل از اينکه دوباره شروع به نوشتن بکنم همينجا يک عذرخواهي و يک تشکر بدهکارم .. اول يک عذرخواهي براي اينکه بدون خبر قبلي طولاني غيبت کردم و از اينکه باعث نگراني شدم متاسفم .. و دوم يک تشکر از همهء دوستاني که به هر طريقي تولدم را تبريک گفتن و من هنوز فرصت نکردم جواب محبتشان را بدهم٬ فعلا دسته جمعي اينجا يک تشکر ميکنم تا سر فرصت..

* مي گويند در هر مشکلي و يا غمي٬ رازي پنهان است که به مرور خودش را آشکارا مي سازد..مي گويند خدا گر ز حکمت ببند دري ز رحمت گشايد در ديگري..مي گويند زندگي مثل يک زنجير در هم گره خورده است ٬و اطرافت پر از نشانه هايي است که گاه در غالب شکست و حتي نا اميدي در گوشه اي از زندگيت آشکار مي شود و در اوج نا اميدي به سويي هدايتت ميکند که به آن مطلق وصف ناپذير برسي٬ حال مي خواهد خوشگذران مستي باشي و يا عابد و زاهد ـ دير و خانقاه...

* مدتي آرامشم را از دست داده بودم انگار خود را گم کرده باشم٬مثل سر گرداني که نه ميداند کيست ٬چيست و يا هدفش چه بوده از زندگي و از ادامه اش چه ميخواسته ..شبيه به انسان مسخ شده اي که همهء اطراف را در هاله اي از مه غليظي ميبيند٬ نه گذشته به ياد دارد نه آينده اي مي بيند ٬ هر چه بود فقط پريشاني براي چيزي که به ياد نمي آوردم چيست... وقتي در اوج اينکه به خدا هم ناسزا ميگويي و آمادهء اين هستي که قدم در سرازيري بگذاري که انتهايش هيچ نيست بجز تباهي او باز هم پدرانه صدايت ميزند و توسط انسان هايي نا آشنا آرامش به وجود نا آرامت ميبخشد که تا در اين آرامش بار ديگر خود را باز يابي...يک روز در اوج پريشاني و نا آرامي از طرف دوستي با گروهي آشنا شدم که اکثر آن ها مسلمان زاده هايي بودند که مسيحي شده اند..آن روز پيش خودم گفتم چقدر مسخره دين دين است همهشان مثل هم هستن با کمي تغيير و تفسيل٬اما به اسرار دوستم در اين جمع حضور پيدا کردم تا ببينم حرف اين گروه چيست که بعد به ريششان بخندم.. وقتي وارد جمعشان شدم خوش آمد گويي گرمي کردن و من را "خواهر" خطاب کردن که کلي باعث خنده ام شد بعد پرسيدن ايمان دار هستم يا نه؟ که گفتم خير من اعتقادي ندارم وقتي اين حرف را زدم توقع داشتم من را از جمعشان خارج کنند و يا طرز برخوردشان تغيير کند اما بر خلاف تصورم ديدم نه هيچ چيز تغيير نکرد.. در آنروز دو کشيش که مسلمان زاده نبودند حضور داشتند به همراه تعداد ديگري که اغلب مسلمان زاده بودند وجالبتر از همهء اين ها٬ پاي صحبت آن تعدادي که مسلمان زاده بودن مينشستم ميديدم که همه در گذشته مسلمان هايي بودند که بسيار به اصول دينشان پايبند و حتي قران را با چنان مهارتي مي خواندن که من دهنم باز مانده بود و جالب تر از همه اين که پشت کردنشان به اسلام بخاطر همان سوال هايي بود که من چند سال است درگيرش بودم و زندگي عاديم را بر هم زده بود و البته که خيلي مسائل ديگري هم در زندگي تک تکشان بود که اگر بخواهم اينجا شرح دهم بسيار طولاني ميشود..تا قبل از اين کمي در مورد فرقه هاي مسحيت خوانده بودم اما نمي دانستم گروهي به اين شکل هستند .. ميگفتند که مسحيت دين و مذهب نيست و ما بدون فرقه هستيم و هيچ آداب و رسومي هم نداشتند بر خلاف فرقه هاي ديگر فقط حرفشان از محبت٬آرامش٬برکت و خدا بود در روز اول سوال هايي پرسيدم که جواب هاي جالبي گرفتم و در خاتمهء جلسه اتفاق جالبي افتاد که همهء آن انسان ها دست جمعي به صداي آن کشيش براي من دعا کردند و جالتر کشيش همان دعايي را برايم کرد که در ذهنم همان لحظه بهش فکر ميکردم و در صدايشان آنقدر آرامش و محبت بود که وقتي مراسم تمام شد حس کردم سبک شدم٬ تمام خشم و پريشاني از وجودم پر زده بود ٬حال خوشي داشتم باورم نميشدبدست آوردن آرامش نسبي در آن شب براي مني که تشنهء آرامش در آن روز ها و شب ها بودم باعث اين شد که روز هاي ديگر هم در جمعشان حضور پيدا کنم و پاي صحبت ها٬ سرود هايي که مي خواندن و خاطراتشان بنشينم و هر روز که گذشت احساس کردم آن مه غليظ آن فراموشي زجر آور از جلوي چشمانم محو ميشد و روح پريشان و بي قرارم به آرامشي رسيده بود که باز ميدانستم کيستم٬چيستم و هدف و راهم چه بوده است.. حضور پر آرامش این گروه در این دو ماه کمک بزرگی به زندگیه من کرد که هیچ وقت فراموش نمیکنم

* حرف زياد دارم در مورد مسائل مربوط به امور زنان و کودکان و حوادث سياسي اخير و آتشسوزيه مسجد ارگ که اگه فرصت بشه در موردشون مينويسم .

* تا اطلاع ثانوي ‚ نفس نكش آينه دار

از اينجا تا آخر شب هزار تا نقطه چين بذار

تااطلاع ثانوي ‚ چشماتون رو هم بذارين

زخم دريده ء شب رو بدون مرهم بذارين

تا اطلاع ثانوي ‚ ترانه لال و كر بشه

قاصدك خبررسون ‚ دوباره بي خبر بشه

تا اطلاع ثانوي ‚ هيچكسي آواز نخونه

پرنده واسه جوجه هاش قصه ي پرواز نخونه

صداي هزار تافرياد تو سكوت شهر جادوس

شهر آبستن خلوت پا به ماهه يه هياهوس

اي صداي نو رسيده! شب پر كن از سپيده

تو حراج شهر قصه ‚ زندگي به شرط چاقوس

اي شب قداره به دست !‌ اي شبح بي همه چيز

براي فتح آسمون ‚ خون ستاره رو نريز

ساعت خواب بي خبر ! زنگ رهايي رو بزن

بذار بازم طلوع كنه اون من آفتابي من

بايد بخونم اگه شب صدام روباور نداره

وقتي يكي تو آينه اشكاي من رو ميشماره

بايد بخونم توي اين قحطي شعر و حنجره

وقتي تو آستين رفيق ‚ تيغه ي تيز خنجره

صداي هزار تا فرياد تو سكوت شهر جادوس

شهر آبستن خلوت پا به ماهه يه هياهوس

اي صداي نو رسيده! شب پر كن از سپيده

تو حراج شهر قصه ‚ زندگي به شرط چاقوس

( يغما گلرويي )