سالهایی که بدون آزادی گذشت
Saturday, December 18, 2004
قصهء مادر بزرگ...




* داستان ما شده عين قصه هاي مادربزرگ٬ که گاهي ديوها پيروز ميشدن و گاهي فرشته ها.. نميدونم تو کدوم جاده تو قصه هاي مادربزرگ راه و اشتباه رفتيم که امروز به اينجا رسيديم..نميدونم شده تا حالا قلبت تير بکشه و احساس کني نفست ديگه در نمياد؟ .. حق با تو بود که ميگفتي مثل ماهي تو دستام ليزي ..ديشب احساس کردم ماهي شدم اما نه اون ماهي که تو ازش حرف ميزدي.. يک ماهي خشک شده لابلاي ماسه ها٬ بدون آب٬ بدون دريا...ديدي ماهي وقتي ميوفته تو خشکي چجوري بالا پايين ميکنه و آخر سر جون ميده؟.. ديشب به وقت خواب وقتي احساس کردم ديگه نفس ندارم همين حس داشتم..انگار کسي يا چيزي براي لحظه اي نفس به جانم ميدميد و به وقت جان گرفتن باز نفسم را قطع ميکرد..نميدونم آقا بزي کي ميخواد از ترس پاره شدن لباس آقا گرگه رو از تنش در بياره؟..وقتي به آقا گرگه نگاه کردم اولش داشت باورم ميشد که يک گرگه اما وقتي سفيدي دستاش و از زير سیاهيه لباسش ديدم تازه فهميدم آقا گرگه همون بزبزيه خودمونه..کاش يک مادربزرگ پيدا ميشد برام از عروسک هاي تو قصه ها ميگفت ..نميدونم اگه تو قصه ها پا ميزاشتم نقش کدوم حيوان مال من ميشد؟ ..شايد روباه مکار ٬شايد خرگوش بازيگوش يا شايدم خاله سوسکه.. اما مطمئنا تو آقا موشه بودي چون آقا موشه بزرگ شد اما عاقل نشد آقا موشه عاشق شد اما فارغ نشد...

* سر کلاس بحث ميکني, استاد را ميپيچاني آن پسر مغرور را که احساس قدرت زيادي در تن صدایش مشخص است را با استفاده از کلمات به بازي ميگيري و از حرفاي خودش ثابت ميکني که چقدر هنوز بی خرد است.. پاي درد دوست تازه اي مينشيني, ديگري از راه رسيده و نرسيده راهنمايي ميخواهد که با فلان مشکلش چه کند؟.. در راهروها قدم ميگذاري بلند ميخندي, از جلوي نگاه هاي همهء صفر و يکي ها رد ميشوي, پچ پچ ميشنوي, باز هم به دل هاي بي ثباتشان لبخند میزنی.. در سر کلاس حقي را که از آن توست باز پس ميگيري به ساعت آخر نزديک ميشوي با طرح يک سوال کلاس را بر هم ميريزي و موزيانه به همهء واکنش ها پوزخندی میزنی, چایي پر از تف را پيکش استادی هوسباز ميکني, هزارفکر میکنی هزار راه میروی ,گرهء رابطه هاي تيره را می گشایی, راه حل پيشنهاد ميدهي, و نتيجه ميگيري.. اما براي کشتي به گل نشتهء احساس خود حتي سر سوزني هم نميتواني چاره اي بي انديشي در مي ماني و در ميابي که چقدر ضعيف هستی..

* کسی مرا به آفتاب

معرفي نخواهدکرد

کسی مرا به ميهماني گنجشگ‌ها نخواهدبرد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردني است... مردني..

( فروغ فرخزاد )

* خط آخر .. همهء عرياني ها از آن من٬ همهء نماز از آن تو.. همهء مستي ها از آن من٬ همهء تشنگي ها از آن تو..همهء شب زنده داري ها از آن من همهء به خواب رفتن ها از آن تو.. همهء سکوت ها از آن من همهء فرياد از آن تو.. همهء دنيا از آن تو همين گوشهء تاريک از آن من...