سالهایی که بدون آزادی گذشت
Tuesday, December 07, 2004
دل...



* دلم که روزي به قدر يک دريا بود٬امروزکوچکتراز مردابي است که با تلنگري ميگندد..انگار از آسمان هم مرده مي بارد٬احساس ميکنم سقف آسمان آنقدر کوتاه شده است که هر لحظه مرا در خود له خواهد کرد..دلتنگي آنقدر واژه هاي مختلف پيدا کرده که حتي فکر کردن به آن هم آرامم نميکند..سخن نگاهم اين روزها چنان فرياديست که دلم هر شب ميشکند و به صبح سحر باز شکل ميگيرد..خدا هم ديگر نگاهمان نميکند٬انگارچشمانش را بسته است٬شايد هم نگاهش بيرنگر گرديده.. انگار خوني که در رگهايم جاري بود به انجماد ابدي تبعيد شده و از بين رفته است٬شايد هم ديده باشم که قطره قطرهء خون از بدنم ميرفت تا عزيزاني را راحت کند ..من از فرياد هاي بيصدا خفه شدم٬من از اثبات هاي بي نتيجه عاصيم٬من نگرانم از عصياني که در سکوت شبي آغاز گردد...من ملتهبم از هر آنچه بي دليل انکار ميشود...



* کي گفته بود با دستامون تا آسمونا ميشه پل زد؟ از خواب خوش بيدارش کنيد٬ بگين خواب ها همه رويا بود فريب بود..کي گفته بود از موج بيرحمت به دريا ميرسم؟ بهش بگين همش کوير بود٬سراب بود.. شنيدم کسي گفت صداش زيبا بود؟ خبرش کنيد و بگين همهء صدا ها دروغ بود٬دروغ بود....ديدم ريشهء دل ريشه کن ميکنند زجهء دل تنها صدايي بود که شنیدم به او بگوییدهمين يکبار درست بود ٬درست بود...

* سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت

سرها در گريبان است

كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را

نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند

كه ره تاريك و لغزان است

وگر دست محبت سوي كسي يازي

به اكراه آورد دست از بغل بيرون

كه سرما سخت سوزان است

نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك

چو ديدار ايستد در پيش چشمانت

نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم

ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟

مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي

منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم

منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور

منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم

بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم .....

حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد

تگرگي نيست ، مرگي نيست

صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را كنار جام بگذارم

چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است

و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است

حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت

هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين

درختان اسكلتهاي بلور آجين

زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

( مهدي اخوان ثالث )



* به جلوي آيينه مي ايستم ٬مدتي است که جاي خاليش بدجور در وجودم خودنمايي ميکند..سوراخي عميق براي قلبي کوچک تنها نشانهء وجود جاي خاليه دل است..دلي که معلوم نشد به تاريکي کدام شب از جا کند و بيصدا سفري بي بازگشت را آغاز نمود..شايد به کنجي پناهنده شد و به عزلت هميشگي از دست هوس هاي بي اساس ٬گوشه نشين گشت..شايد هم شکست و خورد هايش را هم به بازي ديگر نگرفتند..شايد هم مرد و به خاک بازگشت و يا آتشش زدنند و خاکسترش را به دريايي ريختن..نميدانم چه شد٬ فقط جايش خاليست...کاش بود..کاش بود و مرا در اين شرايط٬ تنهاي تنها نميگذاشت..دوست داشتم همسفر سوختنش شوم و خاکستر من را نيز به دريايي سپارند که او در آنجا منزلي جاودانه به وسعت همهء دريا ها و همهء اشک هاي شبانهء من داشت..و يا مرا به خاکي سپارند که او را در آغوش گرفت..حال در اين طوفان حادثه هاي بيرحم اين منم بيدلتر از هميشه..دل که ديگر نيست٬ به مستي و ساقي و باده چه حاجت..بي دل ٬به عشق ٬رقص و بزم شبانه تا به سماع چه نياز...فشار زنجيري چنان دردناک بر روح ملتهبم کشيده ميشود که هر لحظه مرگ را چو جان شيرين پذيرا ميگردم٬اما هنوز هم در اين دنيا زنجيري به پايم بسته اند که توان رهايي از او در من نيست که نيست..شايد هم به پاس همهء آنچه دل با من کرد ترجيح ميدهم تا روز موعد خود٬ زنجير نگشايم و واگذار کنم به نوري که خواهد رسيد و مرا از اين درد نجات خواهد داد....

* خاتمي ..دانشگاه..شور سخناني که فقط ياد آور خاطره هاست..

* گربه اي را ديدم که سر گنجشکي را با بيرحمي تمام به دندان گرفته بود و به شتاب ميدويد و پاهاي کوچک و ظريف گنجشک ميان زمين و آسمان رقصکنان به پيشواز مرگ ميرفتند..

* مي روم خسته و افسرده و زار

سوي منزلگه ويرانه خويش

به خدا مي برم از شهر شما

دل شوريده و ديوانه خويش

مي برم تا كه در آن نقطه دور

شستشويش دهم از رنگ نگاه

شستشويش دهم از لكه عشق

زين همه خواهش بيجا و تباه

مي برم تا ز تو دورش سازم

ز تو اي جلوه اميد محال

مي برم زنده بگورش سازم

تا از اين پس نكند باد وصال

ناله مي لرزد

مي رقصد اشك

آه بگذار كه بگريزم من

از تو اي چشمه جوشان گناه

شايد آن به كه بپرهيزم من

بخدا غنچه شادي بودم

دست عشق آمد و از شاخم چيد

شعله آه شدم صد افسوس

كه لبم باز بر آن لب نرسيد..

( فروغ فرخزاد )

* خط آخر..چه دير خواهي فهميد...ديرتر از لحظهء ريختن خاکستري به آب...