سالهایی که بدون آزادی گذشت
Tuesday, May 18, 2004
ترک های عمیق..

* در يک دوره از زندگي فکر ميکني ٬ماشيني شدن تنها راه باقي ماندس براي انتخاب..گاهي پيش مياد دلت ميخواد بي احساس بشي به هر چيزي بي جهت بخندي و از کنار همهء احساس هاي زندگيت بي تفاوت گذر کني.. چشم هاتو روي همهء نشانه ها ببندي و اجازه ندي هيچ چيز کوه يخي ديدهات آب کنه..در آن مقطع تنها ماشيني شدن آرومت ميکنه و لذت کاذبي بهت هديه ميده..ادامه ميدي يک سال دو سال سه سال..يک روز به جايي ميرسي که ديگه ماشيني شدن هم مرحم زخمهاي کهنت نميشه٬از داخل ترک خورده اي٬ترکي به عمق همهء زندگيت ٬به اندازهء همهء روزهايي که گريه نکردي و فقط لبخند زدي..

*بسکه به هر درد بیدرمونی لبخند مصنوعی زدم گریه کردن از یادم رفته..حتی وقتی میخ تو پام رفته بود درد با همه زشتیش تو پام پیچیده بود میلرزیدم اما انگار گریه کردن بر من حرام شده بود..همهء هراسم از اینه که حق با تو باشه ..از اینکه با همهء تلاش نکرده ام از داخل ترک خورده باشم و تو بخوای شکسته هامو جمع کنی و کنار هم بچینی و شبنم تازه ای بسازی..

* این روز ها روزنامه ها روی میزم روی هم جمع شده بدون هیچ ورق زدنی بدون هیچ پیگیری ..همهء کاغذ ها و نوشته ها همهء کاره هایی که باید انجام میشد باید تموم میشد ناتموم مونده انگار زمان در فکرم از کار افتاده انگار چیزی در من اتفاق افتاده چیزی که هنوز کامل نشده مثل حادثه ای از پشت پرده ساکت و منتظر....

*شب بر روي شيشيه هاي تار

مينشست آرام چون خاكستري تبدار

باد نقش سايه ها را در حياط خانه هر دم زير و رو ميكرد

پيچ نيلوفر چو دودي موج مي زد بر سر ديوار

در ميان كاجها جادوگر مهتاب

با چراغ بي فروغش مي خزيد آرام

گويي او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو ميكرد

من خزيدم در دل بستر

خسته از تشويش و خاموشي

گفتم اي خواب اي سر انگشت كليد باغهاي سبز

چشمهايت بركه تاريك ماهي هاي آرامش

كولبارت را بروي كودك گريان من بگشا

و ببر با خود مرا به سرزمين صورتي رنگ پري هاي فراموشي

(فروغ فرخزاد)