سالهایی که بدون آزادی گذشت
Thursday, May 13, 2004
شنا کردن

*گاهي لذت شنا کرد بر خلاف جهت آب با همه سختي هاش چنان لذت بخشه که حاضري زير بار همهچي بري اما ثابت کني که ميتوني شنا کني ميتوني ادامه بدي راهي و که دوست داري توش باشي و ديگران نميپسندن و دوست ندارند..گاهي همه چيز و همه کس دست به دست هم ميدن که به اين راه نري اما تو با مسخره زبونتو بيرون مياري و دهن کجي ميکني و راهت و ادامه ميدي ..ممکن تو مسيري که ميري موفق هم نشي اما خوبيش به اينه که حداقل آخر سر از خودت راضي هستي ..با وجود شکست٬ اما ته دلت شادي چون کاري و که دوست داشتي بکني و انجام دادي و خودت انتخاب کردي..اينکه انتخاب کني و انتخاب نشي بيک دنيا گاهي ميارزه..

*و اندر احوالات ماچ و بوسه کردن ملت عزيز در وقت سلام و يا خداحافظي کردن بايد بگم که چندش آورترين کاره ممکنه آخه اصلا طرف نميشناسي کي هست بر فرض يکبار سر کلاس ديديش چنان چلپ چلپ موقع خداحافظي يا سلام آبکشيت ميکنه که مو بر تن و بدن اديسون بيچاره هم سيخ ميشه تازگي ها هم که وقتي خودت و ميکشي عقب که فقط دست بدي از 2بار چپ و راست چلپ چلپ به 3بار ارتقاع پيدا ميکنه..حالا ازاين حرفها بگذريم آخه بي انصاف ها بچه کوچيک و که ضعيف و پذيراي هر گونه بيماري ٬تويي که ميدوني سرما خوردي چرا طفل معصوم و آبلمبو ميکني مثلا فکر ميکني داري بهش لطف ميکني ؟!

*خیلی سخته وقتی سالها زمان٬ برای مسئله ای گذاشته باشی و در لحظه آخر که میخوای تصمیم نهایی و بگیری٬ ناگهان حادثه تازه ای در زندگیت رخ بدهد که همهء اساس وبنیاد تفکراتت و احساستت و اندیشه هاتو زیر سوال ببره و طوری تکونت بده٬ که لرزشو گیجی این حادثه تازه از تنت بیرون نره ..جاده مستقیمی که سالها ترسیم کرده بودی حالا با از راه رسیدن حادثه تازه اما تکان دهنده٬خط خطی شده و بجاش یک دوراهی بینام و بینشان ترسیم شده..

* گاهی منطقی فکر میکنی اما احساسی عمل میکنی و این تضاد بین اندیشه و عمل گاهی تورو تا سرحد جنون نابود میکنه وقتی به خودت میای که یا منطق احساس و چوبهء دار سپرده و یا احساس تورو به حد یک بره که فقط بع بع میکند به قعر کشونده..و این جدال خودخواهی بین منطق و احساس ادامه دارد ..انقدر ادامه پیدا میکند تا یک روز به این نتیجه برسی که دیگر هیچی نیستی هیچی..

*آتشي بود و فسرد

رشته اي بود و گسست

دل چو از بند تو رست

جام جادويي اندوه شكست

آمدم تا بتو آويزم

ليك ديدم كه تو آن شاخه بي برگي

ليك ديدم كه تو بر چهره اميدم

خنده مرگي

وه چه شيرينست

بر سر گور تو اي عشق نياز آلود

پاي كوبيدن

وه چه شيرينست

از تو اي بوسه سوزنده مرگ آور

چشم پوشيدن

وه چه شيرينست

از تو بگسستن و با غير تو پيوستن

در بروي غم دل بستن

كه بهشت اينجاست

بخدا سايه ابر و لب كشت اينجاست

تو همان به ‚ كه نينديشي

بمن و درد روانسوزم

كه من از درد نياسايم

كه من از شعله نيفروزم
(فروغ فرخزاد)