سالهایی که بدون آزادی گذشت
Sunday, May 09, 2004
در آن غروب..

*من در آن غروب جهش پيدا کرده بودم به جايي که تو دوست نداشتي..يادت هست گفتي بوي رفتن ميدهي و من گيج از اين تغيير ناگهاني حالي عجيب داشتم..يادت هست در آن روزي که خون سرخ تو بروي رد پا هايم چکيد؟ من هنوز آن قطره خشک شده رو نگه داشتم باورت ميشود؟...زمزمه هاي نزديک صبح رو چي به ياد داري؟ يادت هست که من عزم رفتن داشتم و تو جزم نگه داشتن؟...کنار هم بوديم اما دريا دريا فاصله بينمان دوري انداخته بود ديگر صدايت را نميشنيدم..فقط جسمي رو ميديدم که به سان ديوانه اي خود را به ديوار ميکوبيد..يادت هست در آن پاييز در آن لحظهء صفر من و تو به ابتدا رسيده بوديم..يادت هست چطور آنشب لرزش دستاتو پشت صورت خيست پنهان کردي؟..گفتي گريه کن گريه کن اما سيل اشکم کوير شده بود و تو بجاي من باران بارن گريه کردي...

*در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت

از اين زندان خاموش پر بگيرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

كنارت زندگي از سر بگيرم

در اين فكرم من و دانم كه هرگز

مرا ياراي رفتن زين قفس نيست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نيست