سالهایی که بدون آزادی گذشت
Friday, May 07, 2004
هنوز هراس کوچه ها تو رو به يادم مياره

* نميدونم چه به سر ما ايراني ها اومده وقتي ميبينيم در يک زمينهء کسي پيشرفت کرده بجاي اينکه به عنوان يک هم وطن خوشحال بشيم و افتخار کنيم بجاي اينکه تشويقش کنيم و راه براش باز کنيم هي سعي ميکنيم جلوي پاش سنگ بندازيم و به هر شکلي زير سوال ببريمش ..نميدونم چه به سرمون اومده...

* وقتی از دبیرستان میایی بیرون بعد از مدتی خواسته هات احساستت رنگ دیگهء پیدا میکنه اما گاهی تو گیر و داد دوره دانشجویی و یا کار دلت بدجوری میخواد باز بشی همون دخترک شر و شیطون که از در دبیرستان بالا میکشید یا رو دیوار راه میرفت و ناظم مدرسه از پشته بلندگو داد میکشید که بیا پایین بیا پایین تو هم با یک چشمک به اوطرف دیوار بپری پایین و هی به ساعت نگاه کنی که کی زنگ میخوره سه ٬دو٬یک ..زنگ میخوره و تو میدوی تو دستشویی مدرسه خودتو تو آیینه نگاه میکنی و میزنی بیرون رانندهء که منتظر تورو ببره خونه رو یواشکی دودر میکنی و از سوپر پایین مدرسه یک بستنی میگیری و تو کوچه پس کوچه های پایین مدرسه گم میشی..گاهی هم بارون که میگرفت تو چاله های پر از آب پاهتو تالاپ میکوبوندی و قهقه سر میدادی فارغ از هر فکر و خیالی خیس خیس از بارون میرسیدی خونه و مامان با علامت سوالی که تو نگاش بود میخواست بدونه مگه من با سرویس نیومدم که عین موش آب کشیده شدم...

*مهتاب با شب راه نيومد ... خزون که کوتاه نيومد
چشمات که باروني شدن ... ابرا که زندوني شدن
اونکه غم بغضمو ديد ... اونکه به دادم نرسيد
رفت و تو خواب قصه مرد ... حرمت فريادمو برد
پرده ي آخر تگرگ ... کوچ تو بود و بغض برگ
قصه ي عشقي که هنوز ... دلگره و ترانه سوز
رو آسمونا بنويس ... ناي پريدن ديگه نيست
تو چشماي قاصدکا ... شوق رسيدن ديگه نيست
تو اي هميشه هم سفر ... دوباره بچگي نکن
با اين شکسته بال و پر ... ديگه غريبگي نکن
هنوز هراس کوچه ها ... تو رو به يادم مياره
ستاره هاي شب زده ... بغض چشاتو کم دارن
نذار گلاي باغچمون ... محکوم اين خزون بشن
کبوتراي نيمه جون ... مصلوب آسمون بشن
حادثه ي هق هق من ... حيف که ناتموم بشه
طلوع بي وقفه ي تو ... به دست من حروم بشه
خورشيد دشنه خورده مو ... تو سايه ها امون بده
تو بهت اين ثانيه ها ... عشقو به من نشون بده