سالهایی که بدون آزادی گذشت
Friday, February 27, 2004
آسمون آبی نمیشه

*حق با تو بود نمیشه بایک قلب همزمان دو نفر را جا داد اما من که همیشه گفته بودم قلبم دوتیکس و تو هم همیشه گفته بودی یک تیکش و انتخاب کن..دیدی چه فصلهایی و با هم سپری کردیم و تو هر دلخوری و ربط دادی به اون تیکه قلبم ٬ همیشه میگفتم چرا اختلافامون میندازی گردن اون.. و تو همیشه میگفتی صبر میکنی تا من بالاخره تصمیم بگیرم کدوم قسمت از قلبم قربانی کنم..یک روز با احساسی به خون نشسته پیشت اومدم و گفتم امروز تموم شد خودم با همین دستای لرزانم قسمتی از قلبم و به قبرستان احساس های گم شده بردم و زنده بگور کردم٬ و لبخند پر از غرورتو دیدم و سکوت کردم..حالا امروز اومدم که ازت بپرسم دیگه نفر دومی هم وجود نداره پس این همه اختلاف برای چیه نمیدونم شاید روزی لازم بشه تو و احساستم مثل اون از یاد رفته زنه بگور کنم شاید هم اشکال از من باشه احتمالا اشتباه از کار خدا بوده نباید در وقت آفرینش من٬ قلب و به من هدیه میکرد..

*دسته من نیست گاهی وقتها روزم آفتابی نمیشه
حتی با معجزه عشق آسمون آبی نمیشه
دسته من نیست گاهی وقت ها تلخ و بی حوصله میشم
بین ما بین من و تو من خودم فاصله میشم
دسته من نیست..دسته من نیست
یک شبهایی باد و بارون میزنه به برگ و بالم
اون شبا هوای آشتی حتی با خودم ندارم
یک روزایی ابر تیره من و میبره از اینجا
میبره اونوره دیروز گم میشم اون دور دورا...