سالهایی که بدون آزادی گذشت
Friday, January 02, 2004
چارلی چاپلین




* شايد تکراري باشه (نامه چارلي چاپلين به دخترش ) اما به دوباره خواندنش مي ارزه :جرالدین دخترم،از تو دورم،ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمی شود. اما تو کجایی؟در پاریس روی صحنه تئاتر پر شکوه شانزه لیزه...این را میدانم و چنان است که گویی قدم هایت را می شنوم، شنیده ام نقش تو در این نمایش نقش پر شکوه آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است.جرالدین در نقش ستاره باش،بدرخش اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند، ترا فرصت هوشیاری داد،بنشین و نامه ام را بخوان...من پدر تو هستم.امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار برسی، امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران گاهی تو را به آسماها ببرد.به آسمانها برو ولی گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن، زندگی آنها را تماشا کن، زندگی آنان که با شکم گرسنه در حالیکه پاهایشان از بینوایی می لرزد و هنرنمایی میکند، من خود یکی از آنها بوده ام.جرالدین، دخترم،تو مرا درست نمی شناسی. در آن شبهای بس دور،با تو قصه ها گفته ام، اما غصه های خود را هرگز نگفته ام .آن هم داستانی شنیدنی است.داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه می گیرد، این داستان من است.من طعم گرسنگی را چشیده ام، من درد نابسامانی را کشیده ام و از اینها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند، اما سکه ی صدقه آن رهگذر غرورش را خورد نمی کند ، را نیز احساس کرده ام.با این همه زنده ام و از زندگان پیش از اینکه بمیرند، حرفی نباید زد. داستان من به کار نمی اید. از تو حرف می زنم.بدنبال نام تو نام من می آید، چاپلین،جرالدین دخترم، دنیائی که تو در آن زندگی می کنی ،دنیای هنر پیشگی و موسیقی است. نیمه شب آن هنگام که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی،آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن.ولی حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل می رساند، بپرس.حال زنش را هم بپرس و اگر آبستن است و پولی برای خرید لباس بچه ندارد،مبلغی پنهانی در جیبش بگذار... به نماینده خود در پاریس دستور داده ام ،فقط وجه این نوع خرجهای ترا بی چون و چرا بپردازد.اما برای خرجهای دیگرت، باید صورت حساب بفرستی...دخترم جرالدین، گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس ، شهر را بگرد، مردم را نگاه کن،زنان بیوه را بشناس و دست کم روزی یکبار بگو: من هم از آنها هستم، تو واقعا یکی از آنها هستی، نه بیشتر...هنر قبل از آنکه دو بال پرواز با انسان بدهد، اغلب دو پای او را می شکند...وقتی به مرحله ایی رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خودت را به حومه پاریس برسان.من آنجا را خوب می شناسم.آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که از قرنها پیش، زیباتر از تو، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو هنرنمایی می کنند.اما در آنجا از نور خیره کننده ی نور افکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نخواهد بود.نور افکن کولی ها ،تنها ماه است.نگاه کن آیا بهتر از تو هنر نمایی نمی کنند؟اعتراف کن دخترم...همیشه کسی بهتر از تو هنر نمایی می کند و این را بدان که هرگز در خوانواده چاپلین، کسی آنقدر گستاخ نبوده است که یک گالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن یا کولی هنرمند حومه ی پاریس را ناسزایی بگوید..دخترم، چک سفیدی برایت فرستاده ام تا هر چه دلت می خواهد بگیری و خرج کنی.آما هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی،با خود بگو ،سومین فرانک از آن من نیست. این مال یک مرد فقیر گمنام هست که امشب به یک فرانک نیاز دارد.جستجو لازم نیست.این نیازمندان گمناه را اگر بخواهی ، همه جا می توانی بیابی.

من زمانی طولانی در سیرک زیسته ام، هر لحظه به خاطربندبازانی که بر ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام،اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم،مردمان، روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی رسمان نا استوار سقوط می کنند.شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان ترا فریب دهد،آن شب این الماس، ریسمان نا استوار تو خواهد بود وبندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند! دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و این الماس بر گردن همه می درخشد.اما اگر روزی دل به آفتاب چهره ی مردی بستی،با او یکدل باش!کار تو بس دشوار است،این را میدانم.به روی صحنه جزء تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند.به خاطر هنر می توان عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و پاکیزه تر بازگشت، اما هیچ چیز و هیچ کس در دنیا شایسته آن نیست. برهنگی بیماری عصر ماست.من پیر مردم و شاید حرفهای من برایت خنده آور باشد، اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست داری. من فرشته نبودم، اما تا آنجا که در توان داشتم، تلاش کردم تا "آدم" باشم، تو نیز تلاش کن که حقیقتا " آدم" باشی. دخترم برای تو حرف بسیار دارم ولی،به موقع دیگر می گذارم و با این آخرین پیام نامه را پایان می بخشم:

" انسان باش،پاکدل و یکدل، زیرا که گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است..."
... چارلی چاپلین ...