سالهایی که بدون آزادی گذشت
Saturday, December 27, 2003
به باران بگو نباره



* ترافيک صبح شنبه..بوق ماشين بقلي..قطرات بارون و برف رو شيشه ماشين.. بغض هاي فروخورده و کلي اشک نريخته..نگاهي معترض به آسمون و فريادهايي بي صدا بسه ديگه نبار مگه نميبيني خيلي ها ديگه حتي جون نفس کشيدن ندارن مگه از اون بالا نمبيني سقفي ديگه رو سرشون ندارن..چي هان ؟ بلندتر بگو؟ داري گريه ميکني پس اين اشکاتن که مثل سيل از آسمون جاري شده ببين بلند داد ميزنم که نگي حرفات و نشنيدم.. به گريه زاريت الان کسي نياز نداره شنيدي!! تموم کن اين برف و بارون و به فکر چاره باش..چاره

* حسينيه ارشاد و چند پايگاه ديگه مشغول جم کردن کمکهايي مردمي هستن الان اصلا وقت اين نيست که در تفکر سياسيت غرق بشي که آيا واقعا اين کمک ها به دست زخمي ها و آوارهاي بم ميرسه يا نه.. وقت شک و ترديد نيست عجله کنين..عجله

* نمي زارم اين غريبي غم و تو دلت بزاره..مگه من زنده نباشم از چشات غصه بباره...