سالهایی که بدون آزادی گذشت
Thursday, November 24, 2005
لبخند ,خشونت,قلقلي و ...

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

*لبخند بزن و بگذار این انقباض سرد از عضلات صورت بیرنگت رخت سفر ببندد و برق حزن یک پایان تلخ از نگاه بی رمقت پاک شود . نگو که خنده را از یاد برده ام , نگو که به انتظار سرمای ابدی نشسته ام, نگو که زندگی برایم تکرار مکررات بیهوده است , نگو که همه ء اين زندگي ديگر به چشمم بي رنگ است.. تو كه داغ هزاران مبارز را به دل داشتي و در هر حالي از استقامت دم میزدی تو که براي هر سرگشته اي جاده اي بودي با هزاران كوه سربه فلك كشيده ,تو که پر پرواز هر بال شکسته ای میشدی حالا چه شد که چنین بیصدا به مرگ می اندیشی, چه شد که زندگی رنگ روشنش را برایت باخت ؟ چه شد که به قعر تاریکی ها پناهنده شدی ؟ من کی توان باور این همه افسردگی را در تو دارم من کی توان باور این همه بیهوده زیستن را در تو دارم ؟ ... با تو هستم با تویی که نور از نگاهت پاک شده و غم چنان در پوست و روح, جانت آغشته گشته که تو را گور نشين مردگان زنده كرده است.. غصه نخور گاهی باید برای یک ابدیت طولانی از هم آغوشی های موقتي بايد گذشت کرد ,گاهی باید پایان داد, باید رفت, باید تنها ماند, باید فکر کرد… من را ببین, چنان رنگی به صورت پاشیده ام که حتی ایینه هم تشخیص نمیدهد که ان تصویر خندان درون آیینه شاید مغموم ترین نگاهی باشد که تا به حال به خود دیده است. گوش هایت را غسل بده و بگذار آوای جاری در زندگی را دوباره بشنود .من مهمان خانه ات شدم و تحفه ای از هفت رنگ رنگینکمان برایت ارمغان آورده ام, دستت را بدرون ظرف ببر و این هفت رنگ جاودانه را به آسمان دلت بپاش آری باز هم میتوان شعر گفت ,ساز زد, عاشق شد و نفس کشید میدانم سخت است اما باور دارم که میتوانی, باور دارم که میتوانی از اين همه ياس حسرت و تاريكي عبور كني و به همان نقطهء روشن پرواز برسي , گلایه از جدایی مکن, گلایه از سفري كه در پيش روي دارم مکن که گاهی رفتن بهتر از هزار بار ماندن است شاید مهم نباشد چه نامی همراه لحظه هايت گردد من باشم یا دیگری اما مهم است که تو باشی و آواز راهمان را تا رسیدن به سر مقصد نهایی بخوانی.. پس گلایه از تنهایی از بی همراهی مکن فقط اگر کمی دقيقتر نگاه کنی میبینی که همهء جهان همراهت گام برمیدارند و تو تنها نیستی حتی اگردر اين راه احساس كني سخت شکسته ای .. در شیوهء رندان, ماندن و درجا زدن رسم طریقت نیست حرکت کن و قرار دل بیقرار باش, اما آرامشت را وابسته به هیچکس مکن, در عین همراهی مستقل باش و از زمزمه های بیهوده حذر کن , من را در جسم جستجو مكن كه هر لحظه مرگ بسان دوستي قديمي همراهم در حركت است ,ياد را زنده نگه دار و به هنگام بيتابي چند خطي از فروغ بخوان و به زير باران برو و در لابلاي تمام ابرها منتظر ديدن ستارهء چشمك زني باش كه من خود با دستانم نورش را خاموش كردم ...

*ميشه به ديواري كه پيچكها, سرتاسرشو غرق در رنگ هاي هيجان انگيزه پاييزي كرده تكيه داد و با نگاهي از سر عشق به طبيعت محو زيبايي آفتابي ملايم شد . آره, ميشه حتي به وزش باد هم لبخند زد و يك دل سير هواي خنك را مهمان ريه هايي كه تازه از هواي يك خانهء گرم انباشته شده كرد , و كلي هم لذت برد آره ميدونم براي همهء ما كه از زير يك سقف گرم و يك زمين نرم قدم به سرماي پاييزي ميزارم كلي ديدن اين همه زيباي حتي باسرماش هم لذت بخشه اما اون كسي كه تخت نرمش همين زمين سرد و خيس شدس و سقف خونش همين آسمونيه كه در اين فصل هر وقت بيكار ميشه چكه ميكنه و سيستم گرمايش اين خونهء هميشه سرد همون آفتاب ملايمه كه من و تو به زيبايش كلي لبخند زديم…باز هم بنظر تو اين فصل براش چيزي بيشتر از يك شكنجه چيز ديگه اي هم ميتونه داشته باشه ؟ هيچ ميدوني اون از اين همه زيبايي متنفره و اين همه رنگ و باد و بارون براش ياد آور ناقوس مرگه, نميدونم ميگيري چي ميخوام بگم يا نه ؟ اما در زندگي اين نفس زيبايي نيست كه حس يك لذت نيمه پايدار را براي ما به ارمغان مي‌ آورد بلكه شرايط و موقيعتي كه ما به لحاظ رواني و جسماني در آن قرار مي گيريم تعيين كنندهء اين حس رمانتيك و لذتبخش و يا يك حس منزجر كننده است پس در ناپايداريه هيچ حسي شك نكن .. !!!


*دلم مي خواست در مورد خشونت و آزار در مورد زنان ، چيزكي بنويسم اما مگر ميتوان بدور از صدايي كه تو را تهديد به آرام سخن گفتن و نوشتن ميكند بي هيچ ترسي حقايق را بيان كرد ؟ من و تو حداقل يكبار خشنوت را به تجربه يا ديده ايم يا لمس كرده ايم. چه اهميت دارد بگويم محمد رضا از زني در بازار سخن ميگفت كه شوهرش او را زير مشت و لگدي بيرحمانه سياه و كبود كرد و در آخر آن زن مجروح شده معترض به جميعتي كه به حمايتي موقعتي از او برخواسته بودند از سر بيپناهي و ناچاري به دنبال شوهرش بسان سگي وفادار روان شد. و يا ازسميه بگوييم, دختركي كه با سيلييه جانانهء پدر در سن 16 سالگي پاي سفرهء عقد مردي نشست كه اورا سه سال بعد روانهء سردخانهء بيمارستان كرد . يا شايد لازم باشداز خاطرات دختري بگوييم كه از آغاز كودكي طنين لالايي ,چيزي جز شكستن دنده هاي مادر را برايش به ارمغان نمي آورد. نميدانم آيا لازم است ازديده هاي لاله ,حامد, علي, نسرين, زهرا و هزاران زن و مرد و كودكي كه شاهد اعمال خشونت و آزار جسمي و روحي زنان و دختران ديگر بوده اند بنويسم يا نه ؟ .. از خودم بگوييم يا از تو ؟ از مادرت و يا از دختر همسايه ... ؟ از كدام قسمت اين ماجرا گله كنم تا كه هم تو نفس راحتي بكشي و هم من ؟ اخمهايت را در هم نكش باور كن گاهي آزار روحي هزاران برابر سختتر ازخشونت جسمي است, تو زجه هاي مادري را كه براي گرفتن حضانت فرزندش در دادگاه مي زد ديده اي ؟ آيا شاهد لحظات مادري كه بواسطهء نابرابريه همين قوانين دست از كار شسته و خانه نشين و افسرده بخاطر از دست ندادن فرزندانش امروز را به اميد بودن با آنان فردا ميكند وبخاطر اين نابرابري جوانيش را تاوان ميدهد ديده اي ؟ ويا سنگسار شدن زني را بواسطهء انتخابش حال به درست و يا غلط را چطور ؟ در اداره و دانشگاه بواسطهء زن بودنت چند بار كلماتي شنيده اي كه تا مدت ها دنيا در برابرت تيره و تار بوده است ؟ ميخواهي از مادراني بگوييم كه با دستان خود تربيت كنندهء مرداني شدند كه جز خشونت و آزار چيز ديگري براي همراهانشان به ارمغان نياوردند و يا از حكومتي بگوييم كه قانون تصويب كرده است و بجاي عدالت و انسانيت , سياست و مصلحت بكار ميبرد . آيا براي تويي كه كوركورانه تقليد ميكني فايده اي هم دارد كه ريشهء گنديدهء همهء مسائل ومشكلات فرهنگيت را ببيني و بداني ؟ فكر نكنم...



*همينجا بايد از دوستاني كه گله كرده بودن كه چرا دير به دير مينويسي و اينكه سراغي ازشون نميگيرم عذرخواهي كنم و در اولين فرصت اميدوارم بتونم مثل سابق به تك تك دوستان سر بزنم اما در مورد نوشتن راستشو بخواين چيزي كمتر از يك ماه به دو ساله شدن اينجا مونده اما هر روزي كه گذشته فضا براي نوشتن سنگين تر شد.. از اول هم قرار نبود اينجا شبيه به وبلاگ هاي ادبي بشه قرار بود خونه اي باشه كه من به راحتي از تجربياتم, خاطراتم و نظراتم به سادگي و بدون هيچ هراسي بنويسم اما از لحظه اي كه خارج از اين سطرها شناخته ميشوي آن هم در كشوري كه حق اظهار نظر, خواندن, نوشتن, فكر كردن و حتي زندگي كردن هم بايد از فيلتر خاصي عبور كند تا حق ادامه داشته باشد ديگر چطور ميتوان آزادنه و بي پروا از آنچه كه بدان مي انديشي ميخواني ومعتقدي نوشت, راستش را بخواهيد از اين همه اعتراض از اين همه سخن و حرف كه در گلويم در حد انفجار است خسته شده ام شايد مجبور شوم براي سخنان ممنوعيه خود جاي ديگري را انتخاب كنم تا از اين همه خفقان براي مدتي راحت شوم. ميخواستم از مذهب, خدا فلسفه, سياست, فرهنگ و تجربياتي كه در دگرگوني زندگيم بدان رسيدم و ميرسم بنويسم اما نميشود, خسته شدم بس كه تمام افكارم رو لابلاي كلمات ادبي چسباندم اين شكل نوشتن ديگر ارضايم نميكند من صراحت بيشتري در نوشتن و فكر كردن ميخواهم كه اينجا متاسفانه بيشتر از ايني كه در اين دو سال ديده ايد نميتواند باشد . البته اگر چنين تصميمي بگيرم اينجا به همان سبك سابق نوشته خواهد شد در هر صورت نميدونم توضيحات من تونست كمي از گله گذاريه دوستان رو توجيه كنه يا نه اما اميدوارم لحظه اي برسه كه براي هر فكر و نوشتنمون مجبور نباشيم صد بار پاك كنيم و با ترس دوباره بنويسيم.

*راستي اين شعر خيام از من به تو يادگاري , مشق شبت كن بدردت ميخوره


شيخي به زني فاحشه گفتا مستي

هر لحظه به دام دگري پــا بستي

گفتا شيخا هر آن چه گويي هستم

آيا تو چنان که مي نمايي هستي ؟


* خوب اين هم از آتشسوزيه كتابخونهء دانشكدهء حقوق لطفا اونايي كه مقصر هستن دستاشون و بالا نكنن ..جدا كه مسخرس هميشه حادثه كه پيش مياد تازه ما دوزاريمون ميوفته هنوز داريم به شيوي عصر حجري جلو ميريم حالا دانشجو هاي محترم براي كتاب هاي مرجع تشريف ببرين بازار سياهي كه اين روزا راه افتاده داغ بدو بدو ..آه

* هفت سال از مرگ قربانيان قتل هاي زنجيره اي گذشت ...

*ديگه اينكه اين روزا يك هاپوي فسقلي قلقلي مهمون خونهء ما شده كه وقتي به شيطنتش نگاه ميكنم كلي حال و هواي منو تغيير ميده. صبح ها كه بيدار ميشم خيلي بد اخلاقم به قول بابام صبحها خدا نكنه كسي پرش به پرم بگيره ,خنده و اين حرفا هم تعطيله, اما اين قلقلي اولين موجوديه كه بعد از مدتهاي طولاني منو صبح ها با حركاتش ميخندونه ,روز اول صبح من وارد دستشويي شدم ( مباديه اداب ها نخونن لطفا ) تا نشستم سر دستشويي اين قلقلي هم يك نگاهي به من انداخت رفت يك گوشه دستشويي و رو زمين كارشو كرد عين يك ميمون تقليد كرد نميدونستم از حركتش عصباني بشم كه دستشويي رو به گند كشيده بود يا از تقليد هوشمندانش بخندم . خلاصه كارش شده هر روز صبح با من دستشويي اومدن و تقليد كردن از همه بدتر اينه كه تمام جك و جانوارهاي روي تختم و ميندازه پايين خودش ميره زير لحافم البته زياد هم بد نيست, همين كارش باعث شده من بتونم از يك حسود باج قابل ملاحضه اي بگيرم كه اين با من شبا نياد توي تخت ( حسادت به سگ نوبره, خودتو درست كن) و ديگه اينكه اين قلقلي وقتي ميره حياط دنبال گنجشك ها كه ميزاره از روي يكي از پله ها ميپره تو استخر اما وقت بالا اومدن نميتونه بپره بالا, دستشو ميزره به ديوار انقدر جيغ ميكشه كه برم بيارمش بالا خلاصه بدجوري از من دل برده و حالو هوامو بهتر از قبل كرده .

* شب مي آيد
و پس از شب ‚ تاريكي
پس از تاريكي
چشمها
دستها
و نفس ها و نفس ها و نفس ها ...
و صداي آب
كه فرو مي ريزد قطره قطره قطره از شير
بعد دو نقطه سرخ
از دو سيگار روشن
تيك تاك ساعت
و دو قلب
و دو تنهايي ..

( فروغ فرخزاد )

* تا يادم نرفته اين رو هم بگم كه مرکز تحقیقات سلامت زنان ، سوم آذر، مراسمی را به مناسبت فرارسیدن 25 نوامبر، روز جهانی نفی خشونت با زنان، برگزار می کند

مكان : خیابان قائم مقام فراهانی، میدان شعاع، خیابان شاهین، پلاك 41