سالهایی که بدون آزادی گذشت
Monday, September 05, 2005

خروج از پیله..همیاری و گربهء سیاه...



.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


* هنوز در سرمايي خشک٬ خواب روزهاي افتابي را ميبينم همجا تاريک است و من عريان در سرما غلت ميزنم٬انگار در تار عنکبوتي به دام افتاده باشم مجال براي بيداري هنوز از راه نرسيده است اما نه ! انگار دستي گرم بر روي چشمانم ميکشد و آرام زمزمه ميکند بيدار شو٬ بيدار شو وقت رفتن است..با ترديد پلک از هم ميگوشايم روزنهء نوري ميبينم که تا مغز استخوانم را گرم ميکند٬ با همهء توانم اين پيلهء کهنه را از روي بدنم پاک ميکنم و پا به دنياي تازه اي ميگذارم به اسمان نگاه ميکنم آفتاب هنوز هم زيبا ميدرخشد اجازه ميدهم گرمايش شامل حال تک تک سلول هاي بدنم شود٬لبخنده ماسيده بر روي لبهاي متفون شده ام جاني تازه ميگيرد و نگاهم باز به رنگ زندگي آغشته ميشود٬قايقي کوچک کمي دورتر انتظارم را ميکشد٬خوشحالم که باز بايد دل به دريا بزنم٬ آواي سفر بر دف ميکوبد و مرا به خود ميکشد اما اينبار شادم که حتي چمداني کوچک هم با خويش همراه ندارم و خوشحالتر اينکه در پشت سر هم هيچ ندارم که نگران شوم و بلرزم و بگريم براي از دست دادنش٬اينبار منم و يک خيال تازه تولد يافته نه گرفتار گذشته نه فراري از آيينده تنها و سبک در راهي ناشناخته....

* دیگه وقته خندینه.. دیگه وقته از نو دل سپردنه دیگه لحظهء رازهای پنهان افشا کردنه..... انگار باید رفت, دیگه موندن لحظهء مرگ برام, باید پنچره رو باز کرد ,باید پذیرای خورشید شد, باید چشمها را شست, باید باور کرد که گل شمعدانی هنوز تازهء تازه است, باید زیر باران رفت باید دوباره رقصید و از ترانه تازه استقبال کرد, باید کهنگی ها را به گذشته سپرد, باید دوید و دوید تا فرصت های دوباره از دست نروند, باید خندید و خندید تا شادی های جدید به درد روزمرگی تبدیل نشوند, باید نگاه کرد و نگاه کرد تا عمق راه به سرمای گذشته منجمد نگردد, من دلم بادبادکی میخواهد با یک بغل دریا که مرا به دنبال خود بکشد و من با بالا رفتنش پرواز را دوباره تجربه کنم, من هدفهای گم کرده را از لابلای همهء باخته ها گرد هم جمع کرده ام تا دوباره نوید بردن را بیادم بیاورد..

* در ادامهء پست قبلی در مورد روز مادر و پدر توضیحاتی دادم در این پست میخواهم کمی نوشتهء قبلی را کامل کنم البته ممکنه باز دوستانی از دیدگاه من ناراحت بشوند اما هر کسی فکر کنم آزاد است که از دید خودش آنطور که درک میکند موضوع را مورد بررسی قرار بدهد پس حتما نباید همه با هم موافق باشند... و اما در ادامهء نوشتهء قبلی باید به چند نکته اشاره کنم و اینکه خانواده های ایرانی را میتوان به چندین دسته کلی با زیر شاخه های فراوانی تقسیم کرد ( البته از منظر روابط زن و شوهر ) 1- خانواده های سنتی (مرد سالار) 2- خانواده های نیمی سنتی نیمی مدرن 3- خانواده های مدرن (شایسته سالار) ... در خانواده های گروه اول تکلیف بسیار روشن است معمولا در اینجور خانواده ها زن حکم یک آشپز خوب یک نظافتچیه وظیفه شناس یک زایندهء بسیار حرفه ای ( البته این قسمت بستگی به میل شوهر خانواده دارد ) و بی چون وچرا یک کتک خور حاضر و آماده, یک هم خوابهء یکطرفهء بی خواسته ظاهر میشود ... یعنی در اینجور خانواده ها در یک کلام زن دقیقا نقش یک کلفت دلسوز را بازی میکند که همه جا باید از حق خود بگذرد و برای اینکه مورد توجه شوهرش همواره قرار بگیرد باید سکوت محض اختیار کند و احساس و خواسته و عقلش را در صندوقچه ای ,در گوشه ای از خانهء تاریکش مخفی سازد.. اینجور خانواده ها مرا به یاد سیستم برده داریه عصر حجر می اندازند در آن دوره هم یک برده هیچ حقی و یا خواسته ای نمیتوانست از مالکش داشته باشد و همواره باید مطیع و فرمان بردار صاحبش میبود در این خانواده ها نیز وضع به همین منوال است چنین زنی که از بدو ورود به خانه همسر همهء زندگیش خلاصه شده به زایش و پخت وبز و بشور و وردار و بزار و آخر هم هیچ نصیبش نخواهد شد و دائم بجای تشویق اعتماد بنفسش را خورد می کنند و به باد کتک و تحقیر چه از لحاط جسمی و چه از لحاظ روحی میگیرندش چنین زنی باید هم نتواند استعداد های درونیش را پرورش دهد واقعا از یک انسان بدون اعتماد بنفس توقع چه اندیشه و حرکتی را داریم.. افسوس ... و اما در دستهء دوم بحران شاید بیشتر از گروه نخست باشد زیرا در دسته اول تکلیف کاملا مشخص و واضح است اما در گروه دوم معمولا در یک سردرگمی بین سنت و مدرنیته دست و پامیزنند و رابطهء سالم زناشویی در اینجور خانواده ها در ابهامی از تردید ها و دودلی ها قرار میگیرد, تردید های بیپایانی که شاید سالیان سال بهترین لحظات یک زندگی را تحت تاثیر کشمکش هایش با سنت های گذشته قرارمی دهد, متاسفانه از دید من زنان در چنین خانواده هایی از یک شخصیت ثابت نمیتوانند برخوردار باشند چون همواره به شکل غیر مستقیم حتی بدون اینکه خود آنان متوجه بشوند مورد آزار و اذیت روحی قرار میگیرند, در اینجور خانواده ها بر خلاف زنان در گروه اول اینان باید از کلفتی سنتی دست بکشند و خودشان را تبدیل به یک خدمتکار تمام وقت مدرن بکنند کسی که هم مد روز را رعایت میکند و هم در برابر خواسته های همسرش بسان کنییزی فرمانبردار است. معمولا در اینجور خانواده ها که درگیر مد روز (مدرنیته) شده اند و کاملا درک درستی از شیوهء مطلوب همیاری و همکاری ندارند مرد برای اینکه نشان دهد از سنتگرایی خارج شده است چنین عنوان میکند که من به همسرم در کارهای خانه کمک میکنم در واین فرض را در ذهن بوجود می آورد که یعنی این وظیفه من نیست که در اینجور مسائل همیاری و همکاری کنم بلکه من به تو لطف میکنم و قسمتی از کارها را انجام میدهم.. معمولا چنین زنانی دچار بی اعتماد بنفسیه شدید میشوند چون هواره تصور میکنند که موجوداتی ضعیف هستند و نیازمند به یاری گرفتن از دیگران.. در صورتی که اگر مرد درک درستی از یک رابطه مطلوب داشته باشد حتما به این نتیجه خواهد رسید که این کمک به همسر لطفی نیست که در حق ا و انجام میدهد بلکه این وظیفه ایست که در جهت پیشبرد یک زندگی درست و معقول بدون هیچ منتی باید تلاش و همیاری کند. ... و اما در گروه سوم بر خلاف دو دستهء قبل تمام روابط بر اساس شیوه های درست و نهادینه شدهء انسانی صورت میگیرد در چنین خانواده هایی هیچ کدام از جنسیت ها دیگری را مجبور به باید ها و نباید هایی نمیکند که در پس آن چه از لحاظ فزیکی و چه از منظر روحی روانی مورد آزار و اذیت قرار بگیرد دراین خانواده ها همیاری و همکاری در جهت پیشبرد یک زندگی سالم بسان هدفی مقدس فرض میشود که هچکدام از طرفین در جلا دادن این هدف مقدس کوتاهی نکرده و همواره در این باورند که یکدیگر را هم از لحاظ فزیکی و هم از نظر روحی به تعالی و تکامل برسانند چون در سایهء چنین تلاشیست که خانواده ای منسجم شکل میگیرد و از بطن این خانوادهء سالم فرهنگی تولید میشود که در جهت پیشبرد اهداف انسانی در یک جامعه بسیار موثر خواهد بود .

* از وقتی سگم مرده حیاط خونه شده محل معاشقهء گربه های بیقرار, چند شب پیش مامان صدام زد گفت شبنم بنظرم گربه اومده تو خونه خلاصه منم رفتم پایین و همهء چراغ ها رو روشن کردم هی پیش پیش کردم خبری نبود اومدم بالا گفتم مامان ظاهرا که چیزی اینجا نیست خلاصه این جریان گذشت تا ساعت 6 صبح از صدای جیغ از اتاقم پریدم بیرون دیدم مامانم رفته بالای مبل بابام یک دونه جارو گرفته دستش داره دور خونه میدوه ,زدم زیر خنده گفتم چی شده مامان گفت گربه گربه تو خونس, بابام هم از پایین گفت بدو شبنمی یکچیزی وردار بیا بگیریمش منم اومدم تو اتاق گفتم چی بردارم چشمم افتاد به شمشیرم برش داشتم دویدم بیرون حالا مامان بالای مبل به دست من خیره شده میگه مگه میخوای پلنگ بکشی رفتی شمشیر آوردی منم که شدید از این وضیعت خندم گرفته بود گفتم به روی خودت نیار من جوزده شدم چیز دیگه ای پیدا نکردم, گفتم بابا فکر کنم تو این اتاق باشه بابا اومد بالا گفت باشه من میرم تو اون اتاق اگه اومد بیرون بگیرش گفتم باشه تا باب رفت تو اتاق من سرم و برگرداندم که به مامانم بگم از بالای مبل بیا پایین دیدم در اتاق باز شد یک گربه سیاه با سرعت هرچه تمامتر از لای پام در رفت و از پله ها رفت پایین منم دویدم دنبالش که بگیرمش, دوید طرف کتابخونه که از در اونجا بزنه بیرون پرید روی میز شیرجه زد طرف پنجره چون بسته بود محکم خورد به پنجره و از اون بالا غش کرد افتاد وسط اتاق ,عین این کارتون های تام وجری شده بود انقدر خندیدم که کم مونده بود خودم و خیس کنم خلاصه که از فرصت خندیدن من استفاده کرد و در رفت هنوز هم یک گوشه خونه خودش و مخفی کرده منم تصمیم گرفتم تا مدتی که اینجا هستم دوباره سگ بیارم تا ببینیم چی میشه .

* گوشواری به دو گوش‌ام می‌آويزم

از دو گيلاس سرخ همزاد

و به ناخن‌هایمان برگ گل کوکب می‌چسبانم

کوچه ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

با همان موهای درهم و گردن‌های باريک و پاهای لاغر

به تبسم‌های معصوم دخترکی می‌انديشند که يک شب او را

باد با خود برد

( فروغ فرخزاد )


* سبز و سرخ و سفیدم تورو به هیچ رنگی نمیدم...